درودها وکیلا،
ببخش که دیر نامهات را باز کردم و اکنون به آن پاسخ می دهم.
اندکی روانام به خاطر کسمشنگبازیهای تلخ و شیرین این فرستلیدی کوبایی جگرگوشه از راه دور، مشنگکس شد.
سیدآباد از دیرباز در کتابهای من بوده، حتی شعری هم به نام صبح سیدآباد دارم.
این روستای زادگاه من است و یکی از ده پانزده هزار پارچه روستاهای آباد و سرشار از نخلستانها و لیموزارهای رودبار جیرفت، که نود و پنج درصد آنها را خشکسالی غبار کرد، از جمله سیدآباد جان و دل مرا که روزی گوشههایی از آن را برایت خواهم نوشت.
در باره آن دختر بینوا و خانوادهاش در حرفهایت دقیق شدم: این شرکتهای غربی، سرچشمه همه دیوانگیها استرسها و زبونشدگی روان صدها میلیون انسان ظاهراً شیک خوشبخت بیچارهاند.
کار این بینوایان را می سوزد. طبقه نوین کارگر به راستی همین کارمندان و مهندسهای اینگونه شرکتهایند.
زمانی به چشم خود دیدم که دو سه تن از دوستان کارسوخته شدند و تا مرز از کارافتدگی افسرده وکاسته شدند هر چند خوشبختانه کمی میان خود و دوزخ روتین فاصله انداختند و خوب شدند و باز برگشتند به همان کارها، خانواده و و بچه شوخیبردار نیست.
اینطور که به کبکیها خیره شدهام این مردم که ادامه دلچرکیدگیِ نهان همان فرانسه افزون بر آمریکابارگی اند از مستعدترین آدمهایند برای جنون.
کبکیهای بسیاری دچار شیزوفرنی یا گونهای دیگر از بیماریهای روانیاند.
اینجا واقعا می تواند رواننژند صادر کند: چه مید اینکاناداهایی بفرستیم به هند و چین برای تلطیف نظام سوسیالکاپیتالیستی و کاستی آن دو مهد تمدن.
من اینجا افسرده شدم و اینجا بیشترین شمار مردم افسردهاند و و درجه مصرف قرصهای این قلمرو هولانگیز است.
خودم دو سه بار ناگزیر به قرصخوری شدم بار اصلی پس از مرگ مادرم که اصلا نمی توانستم آن را بگوارم.
یکی از دوستهای دکترم گفت حسین، چند ماهی بخور و بعد بگذار کنار.
همین کار را هم کردم و دو ماهی حالام به شد و پس از شش ماه گذاشتم کنار و بهتر دانستم که با افسردگی جوری دیگر برخورد کنم.
ببخش، الان می روم فرستلیدی را طلاق می دهم و بر می گردم.
هی نامه می نویسد پاسخاش را نمی دهم تا جگرش از هجرانام کباب شود.
حتی تمرین زن و شوهری هم نزدیک به محال است.
(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
خداحافظ ای سعادت جاودانه!
درود ای تنهایی ژنتیک!
...
خلاصه فدات.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر