چه میدانم از چمدانام؟
من آن را نبستهام
زمستان بست
نطفهِ خودم را هم شبی زن و مرد ناشناسی
بستند و بستهِ نه ماهه ماهیِ سراب شد
و بیخ گوشام نی عرب نشست
خودم چمدانی از چه میدانمام
پیله بس جناب گمرکچی!
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...