مخالفت با شلاقزدنِ کارگران،شلاقزدن، زدن، هر چه شلاقیتر، شلاقزنتر، زنندهتر، نقضِ غرضتر!
جیمالف دارد شلاق میزند!
سی و هفت سال است که دارد میزند!
این استتوسعکسهای شلاقبافتهِ برخی از فرندهای محترم خود محضِ شلاقیسم است!
آنها سطرهایشان را تاب میدهند و هر کسی را که در شلاقرسشان بود میزنند!
با همین حرارت هم فخر و ننگ میفروشند: چه فرقی میان کفزدن برای افسانهبافیِ "ساواکیِ خوبِ ساموراییپرست"یا هوراکشیدن برای شهاب حسینی هست؟
هوراکشِ دومی دستِ کم ادعای "بینشِ علمی" ندارد!
در هر دو کفه احساسات است که بر احساسات میچربد!
با این احساساتِ چرب و چیلی نمیشود با ماشینِ روغنکاریشدهِ سی و هفتسالوحشتانگیزی درافتاد که دارد بنیادِ ما را بر میاندازد!
آنها با خونسردی هراسانگیزِ کسی که ماشینِ شکنجهخالکوبیِ کافکا را میچرخاند عمل میکنند و به "احساساتِ پاکعصبی"ِ ما پوزخند میزنند!
این چپی که امروز در فیسبوک تچپچپ میکند دارد آبروی همانچه که روزی آباِ ایدئولوژیکاش "بینشِ علمی"مینامیدند را هم میبرد!
او مدتهاست که تنها عکساستتوسهای ترسناک با لحنهای شلاقی پست میکند و پزِ قهرمانهای سازمانیاش را میدهد و با همهِ نیرو از هر کسی که چون خودش نیست میپرهیزد مگر برای نمایشِ قهرمانیهای سکتیاش!
ببخشید: این نخستینباری نیست که جیمالف شلاق میزند!
هووووم!
نکند شلاقزدنِ آن آفتابهدزدها و "لاتها و بی سر و پا"ها و "اراذل و اوباش" و افغانها اهمیتی نداشت!
نکند زدن مهم نیست: مهم این است که کی میخورد!
شلاقزدنِ کارگرانِ معدنِ طلا برای حق و حقوقِ پایمالشدهشان به راستی هولناک است!
هولناکتر از آن خودزنیِ کارگرِ طبقه از یادبردهِ ایرانی است که حکمِ دیپورتِ همکارِ دربدر و بیچارهآوارهِ کشورِ همسایهاش را روی پلاکاردهای "یکمِ می" میکوبد و دمِ در چشم و چراغِ صنعتِ خاور میانه همانا ایرانخودرو شعارِ یا حجهابنِ الحسن العسکری میدهد!(البته که این همهِ پرولتاریا نیست ولی پس سرانجام آن پرولتاریا کجاست؟)
اگر پرولتاریایی باشد یتیم نیست که چند صد یا چند هزار سکتاریستِ از همبیزار به نامِ "چپ و نیروهای مترقی" یا هیجانزدهِ عصبی دیگر یکبار برای همیشه رستگارش کنند!
این چپ و آن مترقی دیگر به تنها چیزی که عملا فکر نمیکنند جنگِ طبقاتی است: حمایت از دخترهای فاشیستمشربِ لات و ماچومنشِ پستاننمای فالوسیستِ "فمن" یا شرکت در آکسیون برای آکسیون همهِ وقتِ او را گرفته البته میانِ آنها هنوز هستند کسانی که برنامهِ چپهای دیگر را به دلیلِ آنچه وجودِ رقص و لهو و لعب میپندارند"بایکوت" میکنند!
شناختنِ شلاقزنهای فردا کارِ چندانِ شاقی نیست: به پستهای امروزشان در همین فیسبوک نگاه کن! مثلا: مشتی لاتِ پارلمانیِ اوکرایینی چند تن از اعضای حزبِ رقیب را از پشتِ تریبون-کرسیهایشان بلند کرده و با هیاهو و غوغای بسیار آنها را در آشغالدانیهای بزرگِ کنارِ خیابان میاندازند و آنها را با سر و روی خونین خوار و مشت و لگدمال میکنند!
این چپِ مترقی برای آنها سوت و هورا میکشد: چنین کنند بزرگان چو کار باید کرد!
اگر انسانی را بتوان آشغال و سوسک و خوک و کفتار و گراز(حیواناتِ بیچاره!) پنداشت، شلاقزدنِ به او هیچ، کشتناش هم تابوی چندان نشکنی نخواهد بود!
از کسانی که امروز با شور و هیجان و رجزخوانی با پرتابکنندگانِ انسان به آشغالدانی همذاتپنداری میکنند باید هراسید!
این بازماندگانِ "سامورایی"های ساواکیپسند برای فردای هیچ کشوری مژدهبخش نیستند!
آنها عکسِ دختری دوازدهسیزده ساله را با کلاشنیکف پست میکنند و بالایش مینویسند: این است زندگی و شرف و ...خلاصه از این حرفها، بی دقت به این فکتِ ساده که این تشویقِ جنایتی به نامِ شرکتدادنِ کودکان و نوجوانان در جنگ است!
آیا دقت کردهایم که چقدر الحانِ این مرغانِ سحرِ خطرناک، از چپ و راست و مذهبی و ملحد به هم همانند است!
زبانِ کینکشی و انتقامجویی و زدن و بستن واژهنامهِ مشترکی دارد: خودیها را بستا اغیار را بزدا!
گاه میبینی که دوزِ بالایی از نهجالبلاغهایسمِ مزمن و سخنانِ ائمهِ اضرار در لابلای حرفهای قشنگفشنگِ این فرندها وولِ خوفناک میخورد: "برای این اتفاق باید بمیریم(یادِ حرفِ منهای فصاحتِ کدام امام افتادی؟)دیدیم و نمردیم، ما آنقدر بیحیا بودیم ، ما آنقدر بیحیا هستیم...."
آنچه با شدتِ شومی دارد گسترش مییابد فاصلهگیریِ همگانی از زحمتِ نقد و انتقاد است!
آنجا که یا میپرستند یا لعنت میکنند یا فحش میدهند یا صلواتِ دینیالحادی میفرستند نقد و انتقاد نقنقی لوس و کرمِ کتابمآبانه بیش نیست!
پسگردِ ما قهقراییتر از آن است که بتوان در تصور آورد: مثلا: جنبش چپ آنهمه کوشید و مغزش را در بحثها فرسود تا به اصطلاح اندکی پولاریزه شود کار به جایی کشیده که پیکاری پیشین با چریکِ اشرفی فالودهِ اتحادِ طبیعی میخورد و هیچکدام از آنها از خودشان نمیپرسند که سی و هفت سال چند روز و شب است!
یک پرسشِ خطرناک: واقعا چه چیزی در اصل و اساس، اشرف دهقانی و اشرف پهلوی و حمید اشرف را از هم جدا میکند؟
چرا باید فکر کنیم که یکی از آن اشرفها اشرفِ مخلوقاتتر و دیگری اشرفبیمختر ست؟
آن اشرفِ حماسی به محضِ مرگِ اشرفِ سلطنتی او را به اشرفداعشی تعمید داد!
دهاناش درد نکند ولی آیا همو توانا هست که دنبالِ اسمهای کوچک محسن فاضل، رضا رضایی، تقی شهرام، بهرام آرام، وحید افراخته، حسین سیاهکلاه و....هم صفتِ شومِ داعشی را بیاورد؟
دقت کردهای چقدر این بینشمندانِ علمی از ملکوکشدنِ کرباسِ سپیدِ خود از سوی اجنبیهایی چون عبداللههای قاهرِ مهرنامه یا پرویز ثابتی به راستی کثافت یا دیگران کف بر دهان میآورند!
اگر تو بنیه و اسطقسِ "تراز نوینی" داشته باشی که حرفِ چهار تا مزدور نمیتواند تو را از پا بیندازد!
هر کس و ناکسی حق دارد از من انتقاد کند و حتا مرا انکار کند من هم فلج نیستم و توانِ برابری دارم!
اما خوشا روزی که یک ساواکیِ خوب بیاید از یکی از ما حماسه بسازد آنوقت همهِ فیسبوک پر میشود از افسانه و اوسنه و حماسه و حرفِ مفت: چطور ممکن است که نیرویی چنین بازیِ ذاتگرایانهای را بخورد: حمید اشرفهای مادرزاده خوب و مسعود رجویها-فرخ نگهدارهای از روزِ ازل بد!
از کسی که کشتگانِ سازمانِ پیشینِ خود را "جاودانه"ها مینامد و در بارهِ همه چیز با همان روحیهِ خاطراتِ زندان قلم میفرساید چشمی نیست سخنِ او منشی شیعی دارد اما پرپستهایی که آن لینک را گذاشتهاند روی سر و فکر میکنند که سرانجام تاریخ حق را به آنها داد واقعا موجوداتی گریهآورند!
ببخشید: آنجا دانه و جوانهای هم بود!
به این پاراگرافِ چرب و چیلیِ رماننویس و ادبیاتیِ همیشه حی و حاضر در بحث و پانلهای سایتهای خارجیِ عشقِ ایران که کم پیش نیامده که حرفهای سنجیدهای هم بزند خیره شو!
ببین با چه اطمینانی از چیزهایی که درست نمیداند سخن میگوید(از فردوسی تا عطار تا بلخی تا منوچهر جمالی خروارها سخن در بارهِ پهلوان و پهلوانی رفته و این آقا تازه آن را با لوطیگری و باشگاهداری به سبکِ شعبانمخمندِ علمی، قاطی میکند غافل از اینکه در این منش و روش هم ضدّ پهلوان وجود داشته(سرنمونترین چهرههای تراژیکاش: رستمِ دغلباز و سهرابِ پاکباز)، همانطور که میانِ ساموراییها هم ضدِّ سامورایی کم نبوده، تماشای فیلمِ زلزله درعصبِ اندازِ "هاراکیری" به کارگردانیِ ماساکی کابایاشی و بازیِ هولانگیزِ تاتسویا ناکادایی، میتواند گوشهای از آن عالمِ کثیفِ بردگانِ جنگیِ فئودالهای ژاپنی را نشان بدهد!
کارگردانهای مهمی چون همین شخص، سوزوکی، ماساهیرو شینودا، یوجی یامادا و چند تنِ دیگر، به کوروساوای بی همتا انتقادها داشتهاند که چرا برابرِ دوربیناش آن موجوداتِ بینوای وابسته به فضای جنگ و آشوب را با حضورِ چست و چابک و فرزانهتیغزنِ درخشانِ "میفونه" آنقدر فتوژنیک و حماسهآرائی میکند!
همزمان و پس از او فیلمهای چندی آن ریسیدههای استریوتایپ را وارشتند!
هر چه آن فضای جنگسالاری تنکتر و از پیوستگی جنگها کاسته میشود آن طبقه هم بیشتر به شعر و نقّاشی و ذن و فرزانگی بیشتر روی میآورند و از میانِ آنها کسانی چون باشوی شاعر هم میدرخشند!
به محضِ اینکه دوباره جنگ اعلامِ سالاری میکند دوباره آنها هم پیدا میشوند با همان روحیهِ درنده خوی همیشه در خدمتِ یک لرد یا سالارِ جنگ!
در آن دهههای شومِ اشغالِ چین، افسرانِ فاشیستِ ارتشِ امپراطوری ژاپن بیشتر از میانِ همین ساموراییها برگزیده میشدند!
آقای رماننویس میخواهی بنویسی؟ این صحنه را مرقوم بفرما: ورزشِ صبحگاهیِ برخی از افسرانِ سامورایی در شهر و روستاهای اشغالشدهِ چینی: ردیفکردنِ چینیهای ترسان و لرزان برای گذشتن از برابرِ آنها که با شمشیرهای سامورایی آخته بر بالای سر آمادهِ زدن و انداختنِ سرهای آن بینوایان بودند برخی از آنها در روز تا صد سر را هم برای پزدادن در بزمهای شبانه میتوانستند زد! آخر چرا باید در وجودِ هر کدام از ما یک حمید اشرف باشد؟ مگر همان خمینیاکها و دیکتاتورکهای پیشین بس نیستند؟
بیخیال جانام!
اصلِ پاراگرافها را بخوان(من نوشتههای خانم فرحناز اعتمادی(1) عزیز و آقای حسین نوشآذرِ(2) ارجمند را هم در فیسبوک میخوانم!
آوردنِ این نمونهها به دلیلِ سرنمونگیِ بیشترِ آن نوشتههاست و نه چپ بودن یا نبودنِ نویسندگانشان!)
جیمالف دارد شلاق میزند!
سی و هفت سال است که دارد میزند!
این استتوسعکسهای شلاقبافتهِ برخی از فرندهای محترم خود محضِ شلاقیسم است!
آنها سطرهایشان را تاب میدهند و هر کسی را که در شلاقرسشان بود میزنند!
با همین حرارت هم فخر و ننگ میفروشند: چه فرقی میان کفزدن برای افسانهبافیِ "ساواکیِ خوبِ ساموراییپرست"یا هوراکشیدن برای شهاب حسینی هست؟
هوراکشِ دومی دستِ کم ادعای "بینشِ علمی" ندارد!
در هر دو کفه احساسات است که بر احساسات میچربد!
با این احساساتِ چرب و چیلی نمیشود با ماشینِ روغنکاریشدهِ سی و هفتسالوحشتانگیزی درافتاد که دارد بنیادِ ما را بر میاندازد!
آنها با خونسردی هراسانگیزِ کسی که ماشینِ شکنجهخالکوبیِ کافکا را میچرخاند عمل میکنند و به "احساساتِ پاکعصبی"ِ ما پوزخند میزنند!
این چپی که امروز در فیسبوک تچپچپ میکند دارد آبروی همانچه که روزی آباِ ایدئولوژیکاش "بینشِ علمی"مینامیدند را هم میبرد!
او مدتهاست که تنها عکساستتوسهای ترسناک با لحنهای شلاقی پست میکند و پزِ قهرمانهای سازمانیاش را میدهد و با همهِ نیرو از هر کسی که چون خودش نیست میپرهیزد مگر برای نمایشِ قهرمانیهای سکتیاش!
ببخشید: این نخستینباری نیست که جیمالف شلاق میزند!
هووووم!
نکند شلاقزدنِ آن آفتابهدزدها و "لاتها و بی سر و پا"ها و "اراذل و اوباش" و افغانها اهمیتی نداشت!
نکند زدن مهم نیست: مهم این است که کی میخورد!
شلاقزدنِ کارگرانِ معدنِ طلا برای حق و حقوقِ پایمالشدهشان به راستی هولناک است!
هولناکتر از آن خودزنیِ کارگرِ طبقه از یادبردهِ ایرانی است که حکمِ دیپورتِ همکارِ دربدر و بیچارهآوارهِ کشورِ همسایهاش را روی پلاکاردهای "یکمِ می" میکوبد و دمِ در چشم و چراغِ صنعتِ خاور میانه همانا ایرانخودرو شعارِ یا حجهابنِ الحسن العسکری میدهد!(البته که این همهِ پرولتاریا نیست ولی پس سرانجام آن پرولتاریا کجاست؟)
اگر پرولتاریایی باشد یتیم نیست که چند صد یا چند هزار سکتاریستِ از همبیزار به نامِ "چپ و نیروهای مترقی" یا هیجانزدهِ عصبی دیگر یکبار برای همیشه رستگارش کنند!
این چپ و آن مترقی دیگر به تنها چیزی که عملا فکر نمیکنند جنگِ طبقاتی است: حمایت از دخترهای فاشیستمشربِ لات و ماچومنشِ پستاننمای فالوسیستِ "فمن" یا شرکت در آکسیون برای آکسیون همهِ وقتِ او را گرفته البته میانِ آنها هنوز هستند کسانی که برنامهِ چپهای دیگر را به دلیلِ آنچه وجودِ رقص و لهو و لعب میپندارند"بایکوت" میکنند!
شناختنِ شلاقزنهای فردا کارِ چندانِ شاقی نیست: به پستهای امروزشان در همین فیسبوک نگاه کن! مثلا: مشتی لاتِ پارلمانیِ اوکرایینی چند تن از اعضای حزبِ رقیب را از پشتِ تریبون-کرسیهایشان بلند کرده و با هیاهو و غوغای بسیار آنها را در آشغالدانیهای بزرگِ کنارِ خیابان میاندازند و آنها را با سر و روی خونین خوار و مشت و لگدمال میکنند!
این چپِ مترقی برای آنها سوت و هورا میکشد: چنین کنند بزرگان چو کار باید کرد!
اگر انسانی را بتوان آشغال و سوسک و خوک و کفتار و گراز(حیواناتِ بیچاره!) پنداشت، شلاقزدنِ به او هیچ، کشتناش هم تابوی چندان نشکنی نخواهد بود!
از کسانی که امروز با شور و هیجان و رجزخوانی با پرتابکنندگانِ انسان به آشغالدانی همذاتپنداری میکنند باید هراسید!
این بازماندگانِ "سامورایی"های ساواکیپسند برای فردای هیچ کشوری مژدهبخش نیستند!
آنها عکسِ دختری دوازدهسیزده ساله را با کلاشنیکف پست میکنند و بالایش مینویسند: این است زندگی و شرف و ...خلاصه از این حرفها، بی دقت به این فکتِ ساده که این تشویقِ جنایتی به نامِ شرکتدادنِ کودکان و نوجوانان در جنگ است!
آیا دقت کردهایم که چقدر الحانِ این مرغانِ سحرِ خطرناک، از چپ و راست و مذهبی و ملحد به هم همانند است!
زبانِ کینکشی و انتقامجویی و زدن و بستن واژهنامهِ مشترکی دارد: خودیها را بستا اغیار را بزدا!
گاه میبینی که دوزِ بالایی از نهجالبلاغهایسمِ مزمن و سخنانِ ائمهِ اضرار در لابلای حرفهای قشنگفشنگِ این فرندها وولِ خوفناک میخورد: "برای این اتفاق باید بمیریم(یادِ حرفِ منهای فصاحتِ کدام امام افتادی؟)دیدیم و نمردیم، ما آنقدر بیحیا بودیم ، ما آنقدر بیحیا هستیم...."
آنچه با شدتِ شومی دارد گسترش مییابد فاصلهگیریِ همگانی از زحمتِ نقد و انتقاد است!
آنجا که یا میپرستند یا لعنت میکنند یا فحش میدهند یا صلواتِ دینیالحادی میفرستند نقد و انتقاد نقنقی لوس و کرمِ کتابمآبانه بیش نیست!
پسگردِ ما قهقراییتر از آن است که بتوان در تصور آورد: مثلا: جنبش چپ آنهمه کوشید و مغزش را در بحثها فرسود تا به اصطلاح اندکی پولاریزه شود کار به جایی کشیده که پیکاری پیشین با چریکِ اشرفی فالودهِ اتحادِ طبیعی میخورد و هیچکدام از آنها از خودشان نمیپرسند که سی و هفت سال چند روز و شب است!
یک پرسشِ خطرناک: واقعا چه چیزی در اصل و اساس، اشرف دهقانی و اشرف پهلوی و حمید اشرف را از هم جدا میکند؟
چرا باید فکر کنیم که یکی از آن اشرفها اشرفِ مخلوقاتتر و دیگری اشرفبیمختر ست؟
آن اشرفِ حماسی به محضِ مرگِ اشرفِ سلطنتی او را به اشرفداعشی تعمید داد!
دهاناش درد نکند ولی آیا همو توانا هست که دنبالِ اسمهای کوچک محسن فاضل، رضا رضایی، تقی شهرام، بهرام آرام، وحید افراخته، حسین سیاهکلاه و....هم صفتِ شومِ داعشی را بیاورد؟
دقت کردهای چقدر این بینشمندانِ علمی از ملکوکشدنِ کرباسِ سپیدِ خود از سوی اجنبیهایی چون عبداللههای قاهرِ مهرنامه یا پرویز ثابتی به راستی کثافت یا دیگران کف بر دهان میآورند!
اگر تو بنیه و اسطقسِ "تراز نوینی" داشته باشی که حرفِ چهار تا مزدور نمیتواند تو را از پا بیندازد!
هر کس و ناکسی حق دارد از من انتقاد کند و حتا مرا انکار کند من هم فلج نیستم و توانِ برابری دارم!
اما خوشا روزی که یک ساواکیِ خوب بیاید از یکی از ما حماسه بسازد آنوقت همهِ فیسبوک پر میشود از افسانه و اوسنه و حماسه و حرفِ مفت: چطور ممکن است که نیرویی چنین بازیِ ذاتگرایانهای را بخورد: حمید اشرفهای مادرزاده خوب و مسعود رجویها-فرخ نگهدارهای از روزِ ازل بد!
از کسی که کشتگانِ سازمانِ پیشینِ خود را "جاودانه"ها مینامد و در بارهِ همه چیز با همان روحیهِ خاطراتِ زندان قلم میفرساید چشمی نیست سخنِ او منشی شیعی دارد اما پرپستهایی که آن لینک را گذاشتهاند روی سر و فکر میکنند که سرانجام تاریخ حق را به آنها داد واقعا موجوداتی گریهآورند!
ببخشید: آنجا دانه و جوانهای هم بود!
به این پاراگرافِ چرب و چیلیِ رماننویس و ادبیاتیِ همیشه حی و حاضر در بحث و پانلهای سایتهای خارجیِ عشقِ ایران که کم پیش نیامده که حرفهای سنجیدهای هم بزند خیره شو!
ببین با چه اطمینانی از چیزهایی که درست نمیداند سخن میگوید(از فردوسی تا عطار تا بلخی تا منوچهر جمالی خروارها سخن در بارهِ پهلوان و پهلوانی رفته و این آقا تازه آن را با لوطیگری و باشگاهداری به سبکِ شعبانمخمندِ علمی، قاطی میکند غافل از اینکه در این منش و روش هم ضدّ پهلوان وجود داشته(سرنمونترین چهرههای تراژیکاش: رستمِ دغلباز و سهرابِ پاکباز)، همانطور که میانِ ساموراییها هم ضدِّ سامورایی کم نبوده، تماشای فیلمِ زلزله درعصبِ اندازِ "هاراکیری" به کارگردانیِ ماساکی کابایاشی و بازیِ هولانگیزِ تاتسویا ناکادایی، میتواند گوشهای از آن عالمِ کثیفِ بردگانِ جنگیِ فئودالهای ژاپنی را نشان بدهد!
کارگردانهای مهمی چون همین شخص، سوزوکی، ماساهیرو شینودا، یوجی یامادا و چند تنِ دیگر، به کوروساوای بی همتا انتقادها داشتهاند که چرا برابرِ دوربیناش آن موجوداتِ بینوای وابسته به فضای جنگ و آشوب را با حضورِ چست و چابک و فرزانهتیغزنِ درخشانِ "میفونه" آنقدر فتوژنیک و حماسهآرائی میکند!
همزمان و پس از او فیلمهای چندی آن ریسیدههای استریوتایپ را وارشتند!
هر چه آن فضای جنگسالاری تنکتر و از پیوستگی جنگها کاسته میشود آن طبقه هم بیشتر به شعر و نقّاشی و ذن و فرزانگی بیشتر روی میآورند و از میانِ آنها کسانی چون باشوی شاعر هم میدرخشند!
به محضِ اینکه دوباره جنگ اعلامِ سالاری میکند دوباره آنها هم پیدا میشوند با همان روحیهِ درنده خوی همیشه در خدمتِ یک لرد یا سالارِ جنگ!
در آن دهههای شومِ اشغالِ چین، افسرانِ فاشیستِ ارتشِ امپراطوری ژاپن بیشتر از میانِ همین ساموراییها برگزیده میشدند!
آقای رماننویس میخواهی بنویسی؟ این صحنه را مرقوم بفرما: ورزشِ صبحگاهیِ برخی از افسرانِ سامورایی در شهر و روستاهای اشغالشدهِ چینی: ردیفکردنِ چینیهای ترسان و لرزان برای گذشتن از برابرِ آنها که با شمشیرهای سامورایی آخته بر بالای سر آمادهِ زدن و انداختنِ سرهای آن بینوایان بودند برخی از آنها در روز تا صد سر را هم برای پزدادن در بزمهای شبانه میتوانستند زد! آخر چرا باید در وجودِ هر کدام از ما یک حمید اشرف باشد؟ مگر همان خمینیاکها و دیکتاتورکهای پیشین بس نیستند؟
بیخیال جانام!
اصلِ پاراگرافها را بخوان(من نوشتههای خانم فرحناز اعتمادی(1) عزیز و آقای حسین نوشآذرِ(2) ارجمند را هم در فیسبوک میخوانم!
آوردنِ این نمونهها به دلیلِ سرنمونگیِ بیشترِ آن نوشتههاست و نه چپ بودن یا نبودنِ نویسندگانشان!)
1-"این یک نمایش هولناک است. این عکس نمایشی از وجدان نداشته ماست این عکس سندی بر بی رحمی و بی عدالتی است. کارگر اخراجی مستاصلی را که اعتراض میکند شلاق می زنند این مردان برادران ما هستند پدران ما هستند فرزندان ما هستند برای این اتفاق باید بمیریم. قاضی کثیف و ظالمی که این حکم را داده است،محکمه ای که این بی عدالتی را اینطور با وقاحت به چشمانمان به چشم ما هشتاد میلیون جمعیت ذلیل این خاک فرو کرده است انگار که بر بلندی ایستاده و نه تنها بر دهان فرشته عدالت که بر دهان یکایک ما شاشیده. این نمایش وقیحانه این زشتی را چطور می توان تاب آورد و باز خندید باز نگاه کرد باز اراجیف نوشت؟ خجالت بکشیم از این عکس از این مردانی که اینطور خمیده شده و شلاق می خورند. عجیب است که هیچ چیزمان نمی شود ما آنقدر بی حیا بودیم که قتل ستار بهشتی را دیدیم و نمردیم ما آنقدر بیحیا هستیم که شلاق خوردن کارگران رادیدیم و عبور کردیم ما آنقدر بیحیا و بیشرمیم که زجر مادر ستار را دیدیم و باز زندگی کردیم."
...
2-"این مصاحبه را از دست ندهید. مصالح خوبیست برای رمان و رمانها و فیلمهایی که اگر ایران باقی باشد در آینده دور درباره حمید اشرف نوشته میشود. مأمور عالیرتبه ساواک میگوید یک بار حمید اشراف را دیدم و مو به تنم سیخ ایستاد. عمیقاً به او احترام میگذارد. میگوید اعلیحضرت دو بار دستخط داده بود که پس حمید اشرف چه شد؟ از دریچه چشم یک ساواکی درگیر با پرونده حمید اشرف شرحی به دست میدهد از جنگ و گریز او تا مهرآباد جنوبی و اینکه چگونه به قتل رسید. در نظر من حمید اشرف یک سامورایی ایرانی است و این فرق دارد با مفهوم «پهلوان» که بامفاهیم مذهبی و با لات بازی درآمیخته. حمید اشرف به ما میگوید هر کاری میخواهی بکنی، باید آن را درست انجام دهی، جوری که حتی یک اطلاعاتی هم که دشمن توست به تو احترام بگذارد. این ممکن نیست مگر آنکه آدم بداند برای چی دارد کار میکند. در وجود همه ما یک حمید اشرف هست. فقط باید آن سامورایی سرکش آرمانگرا را پیدا کنیم و این ربط زیادی به نهضت چریکی ندارد. یک بحث انسانی ست."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر