۱۳۹۰ آذر ۱, سهشنبه
۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه
امروز پاشنه ی مرگ را دیدم.
امروز پاشنه ی مرگ را دیدم. حالا میتوانم از دیدهام بنویسم. اگر مرگ را، همه ی مرگ را ببینی، دیگر هرگز چیزی نخواهی دید. از چیزی نخواهی گفت. نخواهی نوشت.
امروز عصر، یک ساعت زودتر از روزهای دیگر، ساعت چهار بعد از ظهر، خودم را بیدار کردم. پس از شستشو صبحانه نخورده رفتم بیرون. باید پیش از پنج عصر، و بستن مغازه ها، از آنیمالری، برای رابیت شرنگ، لامپ گرمازا میخریدم. در این وقت فصل، لاکپشتها نیاز بیشتری به نور و گرما دارند.رابیت چراغ ویژهای با لامپی هفتهشت برابر گران تر از لامپهای معمولی دارد. اشکال از چراغ است یا هر چه، این لامپ زود میسوزد. پارسال، همانوقتی که دیگر نیازی به آن نبود، سوخت. با صاحب مغازه، مارشال جاماییکایی که آدم بسیار دوستانهای هم هست، در این باره گفتگو کردم. گفت امشب از لامپ معمولی استفاده کن. فردا چراغ را بیاور تا ببینم چهاش است. بدو بدو رفتم که یک لامپ پنجاه واتی بگیرم. مغازه تعطیل شد. چند قلم جنس دیگر از مغازه ی بزرگ کنار خانهام خریدم. روزها را شمردم. روز ناپرهیزی از کلوسترول بود. میتوانستم یک شیرینی دلچست بخورم. نوعی شیرینی پرتغالی که شبیه نان روغنیهای خودمان است. از آنها که در روستاها و شهرستانهای جنوب و جنوب شرق ایران، کنار حلوا، در پرسهها سرو میشود. در هند و پاکستان هم همانند آن را دیده بودم. رویش شکر هم میزنند. من وقتی آن را میخورم، همه ی ناهنجاریهای این تمدنی که محاصرهام کرده را کاملا از یاد میبرم. احساس میکنم در بهشت بازیافتهام هستم.وقت خوردن این کلید بهشت، برای خودم فاتحه هم اخلاص میکنم. میگویم فاتحه مع الاخلاص یا برزیدنت الحسین الشرنج. این فاتحه بر خوشحالیام میافزاید، میافزایم: "خودم میخولم و خودم هم فاتحه میدهم".
....................................
عجیب این است که در صدارس ما هیچ قبرستانی نبود. زمانی در چند روستا آنطرف تر، وقتی برای نخستین بار گور پدربزرگ مادریام را که با آدمهایش آنهمه زحمت کشیده قنات کنده و باغ و آبادی به جا گذاشته بود، دیدم پکر شدم. آنجا هیچ نشانه و سنگی نبود.به زحمت میشد دانست که اینجا کسی آرمیده که هر روز و شب هزار بار دهها نفر در سید آباد به روحاش سوگند راست و دروغ میخورند. در این کهورآباد همجوار، با فاصله ی یک کیلومتر از سید آباد یک روز زیر نخلهای بسیار پیری قدم میزدیم، با مادرم و چند زن و بچه ی دیگر. من دیدم اینها زیر بعضی از این نخلها میایستند و زیر لب ورد میخوانند. مادرم به مردمی نامرئی زیر نخلها گفت: بخوابید که قیامت نزدیک است. گفتم مگر اینجا کیها خوابیده اند. چند عمه عمو دایی و قوم و خویش خودش را نام برد. خودش هم بعضی از آنها را ندیده بود.عدل تیر بود و رطبهای بلبلخورده ی افتاده پای نخل به خوشمزگی چهچهه. من یکی برداشتم، خوردم و چهچهه زدم: مادر کمی از قوم و خویشهایت را خوردم، چقدر شیرین اند! همه خندیدند. بزرگ تر که شدم به نظرم رسید اینها از مردگانشان به عنوان کود استفاده میکرده اند. کود برای نخل ها. این سنت البته در زمان ما ور افتاده بود. جایی که آنهمه سید و میرزا و آخوند، نه به این معنی حوزهای البته، میزیست، با مرگ جوری رفتار میشد که کسی آن را به یاد نیاورد. مرگ را جارو کرده زیر قالی خاطرات قایم میکردند. تنها یک مرگ خیلی حاضر بود.مرگ دایی ناتنی هژده سالهام مهدی. پیش از تولد من، او داشته در باغ برای خودش آواز میخوانده و رطب میخورده که ناگهان، دو دسته از روستایی دیگر که در جنگ و گریز با هم به سید آباد رسیده بودند، کورکورانه به هم تیر میانداخته اند. یکی از تیرها، تو بگو تیر قضا، میخورد به سینه ی این مهدی زیبا جوان، و در دم میکشدش.در باغ خاله ی از مادرناتنی ام( آن پدربزرگ سه زن دشت که من به هر سه میگفتم بی بی، و آنها در سه طرف باغ بزرگ زندگی میکردند.) من و پسر خاله داییهایم بیشتر روزها در باغگردی هایمان، سری به " مهدیکشته" هم میزدیم. آنجا دو سه نخل خرمای زرد بود، با غوغای همیشگی بلبلان و گنجشکها بر سرشان. آن رطبها هر کدام به ده مروارید میارزید.ما آنجا در سایه مینشستیم و در باره ی مهدی ندیده خیال میبافتیم. برادر کوچکام به یاد آن دایی، مهدی شد.
حالا شنیدهام که یکی از بزرگترین گورستانها را در حاشیه ی همین سید آباد ساخته اند. مردههای اطراف را هم به آنجا میآورند. آنجا چندین کشته ی آش و لاش جنگ هم هست. گورستان خانوادگی ما هم هست.یک خواهر و دو برادر و پدرم هم در کنار دهها قوم و خویش نزدیک آنجا آرمید اند. همه ی این گورها هم سنگنبشته دارند.چند شعر از من هم آنجا روی این سنگها به اهل قبور پیوسته اند.خمینی با آمدن اش، بهشت زهرا را در سرتاسر ایران فرش کرد. از عکسهایی که دیدهام پی بردم که آرایش بیشتر گورها همنواخت است. بهشت زهرایی است.چه بهشتی! چه زهرایی!
پایم را از بهشت زهراها بردارم بگذارم در خیابان ام:
نمی دانم چرا وقتی هوس رفتن به قنادی پرتغالی به سرم زد، به مدت سی چهل ثانیه پا به پا کردم. پر از تردید شدم: بروم؟ نروم؟ فردا بروم؟ مناسک فاتحه غلبه کرد. قنادی نزدیک بود. پنج گام مانده به آن، یکدفعه انگار دیوی از زیر زمین، پاشنه و مچ پای چپ مرا گرفت و رها کرد. من آهسته ولی گم راه میرفتم. سرم پر از ناشناس بود که از جا کنده شدم. دقیقا شیرجه زدم. ساک کوچکی که آب میوه، شیر، مغز گردو و شکلات طبیعی در آن بود، پرت شد به افق. همینطور چند سکه که در دست گرفته بودم تا پول شیرینی را بدهم، اینها همه پیش از من پرت شدند. درست به خاطر دارم که چند سانت مانده به سطح پیاده رو دیدم دارم با شقیقه ی راست و با سرعتی که ندانستم از کجا آمد پخش میشوم. آه از نهادم برآمد. حتا در سرم گفتم: آخ حسین دیدی تمام شد! در لحظهای که انتظار شنیدن صدای ترکیدن جمجمهام بر آسفالت را داشتم، زانوی چپام محکم بر زمین کوبیده و کشیده شد و پاشنه ی مرگ را دیدم. سراپا لرزیدم. سردی عرق را بر مهرههای پشتام حس کردم. یک دختر جوان، و یک زن و مرد پیر با دلسوزی نوازندهای دویدند کنارم.من پخش زمین بودم. درد زانو ذهنام را کرخ کرده بود. آرام گفتم من داشتم خیلی آهسته قدم میزدم. خانم جوان گفت: پیش میآید واقعا. هفته ی پیش همین بلا به سر من آمد. بی اختیار گفتم حالا خوبی؟ گفت آره!
آن سه همنوع زیبا مرا بلند کردند. خرت و پرتها و سکهها را جمع کردند و دادند دست ام. هیچ جایم نشکسته بود. زانویم درد میکرد. رفتم شیرینی خریدم.حتا یادم رفت که دو سه واژه ی پرتغالیای که بلدم را نثار دختران فروشنده کنم. آمدم بیرون. گیج ویج رسیدم به خیابان کوچکی که وارد خیابان اصلی میشد. اینجا ماشینها به محض دیدن پیاده، میایستند. ماشینی را دیدم که ایستاد. پژتاب نور چراغ به شیشهاش نمی گذاشت ببینم که چهرهاش به طرف من است یا نه. اینطور فرض کردم که هست. آمدم بگذرم که دیدم از چله ی کمان رها شد. تجدید ترس، به فاصله ی چند دقیقه. تا شدم به عقب که ماشین بهم نخورد. این ماشین پر از زن و بچه بود. راننده ی بی معرفت حتا سرش را هم برنگرداند. من بی هیچ کنترلی بر اعصاب ام، با شش دانگ صدایم او را به فااااااااک کشیدم. از صدای خودم ترسیدم. گفتم آقا زود برو خانه شیرینی ات را بخور که امروز روز تو نیست:
فاتحه مع الاخلاص....خودم میخولم و خودم هم فاتحه میدهم، یعنی هنوز زنده ام.
این سطر ساده در سرم برق کشف زد: هر روز واپسین روز است مگر اینکه خلافاش ثابت شود.
۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه
گفتگوی دو طوطی هنگام توت خوردن
اولی توتی میخورد: فکر میکنی آمازون کدام یکی از این درخت هاست؟
دومی توتی میخورد: همین درختی که بر آن نشسته ایم.
اولی توتی میخورد: اگر از اینجا بپریم کجا مینشینیم؟
دومی توتی میخورد: روی آمازون.
اولی توتی میخورد: تا حالا روی چند آمازون نشسته ایم؟
دومی توتی میخورد: روی یکی.
اولی توتی میخورد: فکر میکنی روی چند آمازون دیگر بنشینیم؟
دومی توتی میخورد: روی یک آمازون دیگر.
اولی توتی میخورد: یعنی ما دو تا هم یکی هستیم؟
دومی توتی میخورد: ما دو تا هم دو تا یک هستیم.
اولی توتی میخورد: تا حالا چند تا توت خورده ایم؟
دومی توتی میخورد: یکها توت خورده ایم.
اولی توتی میخورد: منظور از من و تو و این یک آمازون بسیار چیست؟
دومی توتی میخورد: من و تو و این یک آمازون بسیار.
اولی: یک چیز بسیار مهمی میخواستم بگویم یادم رفت.
دومی توتی میخورد: توت ات را بخور یادت میآید.
اولی توتی میخورد تپی از شاخه میافتد پایین.
دومی جیغکشان میپرد پایین سر نعش اولی: آخ! عزیزم! بی تو من دیگر روی کدام آمازون بنشینم؟ با کی توت بخورم؟ با کی حرف بزنم؟ کدام طوطی را ببوسم؟ چه کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟
روان اولی به توتهای سیاه بالای درخت خیره میشود، و پیش از آنکه به بهشت آمازونیها بپرد نگاه بوسانی به دومی میاندازد:ای وحدت وجودی معدن پاسخ! نمردم و از تو هم چند پرسش شنیدم. حیف که هیچکدام اصالت فلسفی ندارند.
۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه
نازم را بروم جگرم را بخورم دورم
نازم را بروم جگرم را بخورم دورم بگردم قربانام بروم چاکرمام نوکرمام آخ! چقدررررررررررر دوووووووووستام دارمممممممممممممم آشخور عشقمام ...شبانه روز در اندرون گاندی واژگونی که من باشم چنین اوراد ضاله ی لذیذی سوپرانو میخوانند. آنوقت تو میخواهی مرا قانع کنی که بیش از من نازت را میروی جگرت را میخوری دورت میگردی قربانت میروی چاکرتی نوکرتی آخ چقدرررررررررررر دوووووووست ات داری آشخور عشقتی و بنابراین در کمال واژگونی از من گاندی تری! به حرف حقهای نشنیده!
"موردر اند کواوپریتد: کوشر نوسترا"
"موردر اند کواوپریتد: کوشر نوسترا". آماده برای قتل هر کس در هر جا با دریافت اوردر، آدرس، و وجه معین. از این سندیکاها در خواب اسرائیل بسیار هست اگر پشت تابلوهایشان را به دقت بخوانی. جمهوری اسلامی در مقایسه با جمهوری یهودی اسرائیل، اصغرقاتلی ست که مییر لنسکی را به خواب میبیند بی آنکه بشناسدش.اصغرقاتل، قاتلی درنده است، ولی یک هزارم کلاس، پابلیک ریلیشن، و تکنولوژی قتل گنگستر ناشناس رویایش را هم ندارد. با اینهمه مییر لنسکی، آنقدر زبل است که به همه باورانده که اصغرقاتل ختم النوابغِ قاتلین است. خود اصغرقاتل هم باور کرده. گرهگاه خطر اینجاست.
۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه
دخول در آلت مداخله
اللهم صلّ علی ملینا و آل پاچینو و آل آلپاچینو،
عجب روز نوشتانگیزی بر من گذشت. نوشتناش به ویژه الان، که از زیر این باران گزنده ، از راه بسیار دور بیمارستانی در حومه ی شهر، که برای انجام آزمایش پروستات رفته بودم، برگشته، قهوهای داغ خورده، سیگاری توپ کشیده و لم دادهام کنج این شب پاییزی در خانه ی گرم، زبان چسب کوه دارد. این چهارمین سیگار امروز است.امروز خیلی اذیت شدم. انتظار کشیدم. خسته شدم. خندیدم. خیلی خندیدم. تمام راه خندیدم. توی اتوبوس و مترو. بی خیال همه. یک سطرهای عجیبی توی سرم میترکیدند و شانههای من از خنده، خایههای حلّاج میشدند.یکهو میان این خندهها که با خفه کردن صدا با لرزش شانهها سر میدادم، ترس برم داشت. خودم را سر دستهای ترسدیو رجیم که قیافه ی بسیار کهنجنتیوار، جنرخسار، و افتضاحخطرناکی هم دارد، دیدم و گفتم الان یک پرسش دیوانه از من میپرسد و از تصور پرسشاش قهقههای درونی در هشتصد میلیون سلولام پیچید. اگر بپرسد: تو را به اقیانوس هیمالیا بزنم یا به کوه اطلس؟، به واژگونگویی دیوانهاش چه باید جواب بدهم. او دودیوه واژگون را واژگون تر میکند تا من گیج و گیج تر شوم. اقیانوس را دخول داده به نام کوه، کوه را فرو کرده توی نام اقیانوس. دیو محکمکار. یاد اکواندیو ساده دل افتادم. سرم میگفت این حرفهای مفت چیست، و شانههایم از سخن سر میلرزیدند. ترسیدم در عنفوان پنجاه هزار و دو سالگی، خنزریزه پنزریزه شوم.
ناگهان سخن سر سرعت میگیرد. آن موجودک کارتونی را به یاد بیاور که یکهو در تعقیب و گریز،سرش تنوره کشیده تن را میگذارد د برو که رفتی، تا تن به خود آید و به گردش برسد. یک جایی میان تن و سر به سرعت صدا فاصله میافتد و در این مدت آدمی پاک خل میشود. حدس من این است که سلسله ی درهم برهم سطرهاست که رشته ی اختیار کسی را میگسلد و او را هرز میکند. آدم شیرینعقل، هرز است. هرزذهن. تصور من از دیوانه ی دو( دیوانه باید یکتنه دو تا باشد. کسی غرق سخن دو سره ی خود) آدمی ست در حال صحبت با سر بریدهاش که در کیسهای بر شانه دارد. یا کسی که با چتری گشوده بر گردن، نشسته روی سرش، سرش دارد دانههای بارانی در آستانه را از پژواک چتر میشمارد. اول آرام: دو هشت شانزده هژده سی و شش و یکدفعه باران جرجر ررررررررررررررررر انفجار شماره. پووووووووورچ دود و بخار و شعله از دهان زیر نشیمن. یا کسی که بر سر بریده نشسته بر زمیناش شنای عمود میکند و سر میشمارد. دو پا راست در هوا بازواناش با چابکی تا و ستون میشوند و گردن از سر جدا میشود بر سر مینشیند جدا میشود مینشیند و حرکت پاره سرسام میگیرد. یا کسی که یا کسی یا کسی که
توی اتوبوسی که با ادای رفتن نمیرفت و مثل قاطری غولآسا مدام باد در میداد و رانندهاش که بی هیچ توضیحی به مسافران، هی میرفت بیرون و میآمد تو و ورقهایی را از روبرو به پشت صندلیاش میگذاشت و کارهایی میکرد که فقط در خواب میکنند تا ما را به اتوبوسی که معلوم نشد بی راننده از کجا آمد، هدایت کند. زیر بارانی ریز و چسبناک از این پیاده سوار آن شدیم و این با سرعت لاکپشتی لنگ که خرگوشی هم رویش خوابیده میرفت و آنقدر همه چیز مجهول بود که آهسته زیر لب گفتم:
چنان دخولی امرووووووووز به آلت تداخلیام شد که برق از مدخلام پرید.
و از شانههایم زلزله خاست.
در اتاقی بسیار بزرگ، روی تختی عجیب، باریک و سرد و ناراحت. چند سرم آویخته از آویزی. دستگاهی با صفحه ی مدار بسته. سه زن جوان. ماسک دارند.زیباییهایشان را باید حدس زد. پرزیدنت، لخت مادری، یعنی با دامن پس رفته ی آن یونیفرم معروف بیماران، لنگها و دستگاه مداخله در اختیار پرستاران. یکی با دستمالی چیزی، ژلی به آن حوالی میمالد. دیگری. سروم را آماده میکند. آن یکی آنطرف مشغول. دکترم، جوانی خوشرو و جنتلمن. خوش و بش.لوکالآنستزی، و جیززززززز: دخول لولکی دوربیندار به آلت مداخله ی پرزیدنت. طلوع تصویر درون. نازک و لغزنده و صاف و گلبهی با رگهای آبی. من دلام میخواست بی اختیار بگویم الله اکبر! آخ! اوخ! آنکار! یس! یس! دوباره! داشتند با دقتی علمی مردانگی مرا میسپوختند، و من برای نترکیدن از خنده میخواستم با صداهای اورگاسمکیایمانی تظاهرات کنم. به جای آن یکباره سرم پر از رباعئ شد: آن قصر که جمشید...بهرام که گور...آهو بچه کرد....گور گرفت. یعنی این رباعئها مصرع اول تمام نشده در نیممصرعهای رباعئهای دیگری دخول میکردند. با چنان سرعتی که احساس کردم الان است که اتاق و ما و ماشینها همه فوتوتو شویم به ژرفاوج فضای کهکشانی دیگر. به نظرم آن زنها زیاد شدند. به اندازه ی خانمشرنگهای همه ی زندگی ام. زیر ماسکهای بهداشتیشان چیزهایی زمزمه میکردند که فقط با علم حدس میفهمیدم. درون مرا خندهای بی صدا و تا حدود سعادتمندانه افتضاحی حکیمانه عرشفرش کرده بود. سرم نطقاش را آنتنانه بالا فرستاده بود و از آنجا همه چیز را میگزارد. چنان و همچنان که دوربین، گوشهای از درونام را مینمود. سر از بالا با تقلید لحن شاملو به زنها نگاه درونی میکرد و خسته سوزناک میسرود : دخولهای من اما همه از نعوظ عشق بود.
با فروتنی کوهی پیاده آمدم در رستوران بیمارستان، بشقابی حاوی ماهیای به شکل ماهی ، یعنی آشغالی خوشمزه خطرناک با نیمدانههای برشته ی سیبزمینی خوردم و آهی از سعادت کشیدم. برای دومین بار به آنتن جنسی من، مردانگی مداخله گرم، دستگاه دخول عشقانیام دخول بهداشتی شده بود. پنج سال پیش چنین آزمایشی داشتم. آنجا یک پرستار سیاه پوست بسیار زیبا مرا آماده میکرد. هوا ظهر اوت بود. آن خانم بر میان رانهای من ژل میمالید. دکتر دیر کرده بود، و من داشتم باد میکردم. خانم هم میرفت اینور و آنور و میآمد و میگفت عجب ظهری، و من در آستانه ی رستخیز بودم. میدانست و برای غیب کردن شتر در باره ی هوا حرف میزد. من داشتم عجیب میشدم. شروع کردم به نوحه خواندن. به هیروشیما فکر کردم. به اسرائیل. به فلسطین. به آشویتس. به اوین. به آفریقا و گرسنگی. خاموش نوحه میخواندم. دیگر صدای آن زن را نمیشنیدم. داشتم توی خودم سینه میزدم. قمه میزدم. زنجیر میزدم. همه چیز میزدم که پنچر شوم. دکتر آمد و من خداوحش را شکر کردم. همه ی ترس من این بود که چطور میشود به یک مار بیدار دخول کرد. دکتر ایرانی بود.پیر و محترم. در آن عاشورای عزت نفس و شهوت و نوحه، اول به آن مار تسلیم شده ی من دخول پیشانی کرد و در صفحه دیدم و چون نخستین بار چنان جایی را میدیدم، حیران پیشرفت تکنولوژی پزشکی سوت خاموش زدم، بعد نوبت به دخول پسانی رسید.طفلکی دکتر با حالت کسی که محض نیکی میخواهد کاری ناکار با دیگری بکند. آنهم دیگریای که شنیده بود سر خرابی دارد، دو سه بار از من عذر خواست: ما شرقیها کمی به این مسائل حساس ایم. با دست راستاش در دستکش پلاستیکی دخول کرده با انگشت از آن صدایی پیروزمندانه در آورده، ژل بر سر سبابه و سوراخ مخارجه ی من مالیده، سبابه را داخل کرده، چرخانده، با چهرهای رو به بالا: شعر کلاسیک هم میگویید؟ غزل؟ رباعی؟ با لحنی مسطح گفتم: بستگی به اوضاع زمانه دارد. در آورد. دستکش را کشید. انداخت در سطل زباله گفت: درست است! شعر کلاسیک، کار ذوق است! آدم باید سر ذوق باشد! و به خانم پرستار توصیهای کرد و انگار تصادفا همدیگر را دیده ایم، پس از آنکه خبر سلامتی مرا داد، با یک گیجی نابغه وار قشنگی، خدا حافظی مدرنی کرد و رفت و خانم ناز مرا ژلزدایی کرد. اینجا یکی از پرستاران چند دستمالکاغذی زبر به من داد و گفت از خود ژلزدایی کنید.
من سالم هستم. برخی از دکترها بلدند چطور این مژده را اعلام کنند. کمی خونریزی در ادرار داشتم. برای بار دوم آزمایشلازم شدم.
ماه و نیمی پیش که به کلینیک این دکتر جدیدم که عرب هم هست رفتم."باب" را هم در اتاق انتظار دیدم. دوستی که از بیست و اندی سال پیش میشناسم. در همسایگی ما، در یک میدلوی هاوس، زندگی میکرد. آنگلوکانادایی است و شیزوفرنیک و کاتولیک تر از پاپ، و بسیار بی آزار.معتقد بود و هست که روزی بلاهت ما را رستگار خواهد کرد، در واپسین ایستگاه اش. همیشه بایبلاش را همراه دارد. تا کنون پنج شش قرآن و بایبل و حتا دو سه نوع کتاب مقدس دیگر را هم به من هدیه کرده. همه هم به انگلیسی. هر وقت یکدیگر را میبینیم، اگر وقت باشد سیگاری میکشیم و چند دقیقهای در باره ی خدا و هوا و کانادا و جهان با هم حرف میزنیم. معلوم شد که هر دو مان آن روز برای یک نوع آزمایش آنجاییم. گفت برویم بیرون سیگاری بکشیم. رفتیم دیدم این مثل مار سرکوفته هی به خودش میپیچد و میگوید: فاک! فاک! و این مار بزرگ میشود و پا در میآورد و پا میکوبد و مثل گاو نفس نفس میزند.-چته باب؟ -می خواهی چهام باشد؟ امروز به من و تو فینگر میکنند. این تحملپذیر نیست. دیجیتالریپ است. کفر است. اینهمه بمب و ساتلایت میسازند نمیتوانند بی انگشت کردن به پشت دیگران، درد و مرگ آدم را تشخیص بدهند؟ گفتم آرام باش دوست من! این هم یکی از ایستگاههای بلاهت است. میآیی بیرون چهار تا آیه میخوانی همه چیز یادت میرود.من رفتم و این باب با سر و تنی جدا دور خودش میگشت و میگفت فاک! فاک! سر میگفت فاک و تن فرفره وار بود.
دکتر در آن مطب کوچک خودش کارها را انجام میداد.پس از ژلمالی و دخول انگشت به مخرج( بسیار میترسم بگویم کون، اخلاقا شگون ندارد.)، گفت پروستات شما بزرگ شده. کار خیلی سریع انجام گرفت.غرور هیمالیا واری از من بالا رفت. او رفت به اتاق مطب، و من ماندم که که ژلزدایی کنم.با فاصله به خودم نگاه کردم، به نظرم مظلوم آمدم. قیافهام شبیه "خوب! چکار کنیم! ناچاریم!" بود. رفتم پیشاش گفت از پنجاه به بالا پروستات همه بزرگ میشود. که اینطور! پس این بزرگی مشترک است! بعد گفت از شما خیلی متشکرم که آزمایش را با خونسردی طی کردید. گفت بعضی از این آقایان میآیند اینجا بد جوری هیستریک میشوند. به من نگاههای عصبی میکنند. حتا زیر لب غرغر میکنند و هنگام آزمایش جوری سفت و سخت دست به تخت میایستند که من از انگشت خودم میترسم. گفتم چاره چیست؟ کاری ست که باید بشود. آمدم بیرون و نگفتم بپا! دکتر! یک بابی دارد میآید با کونی پر از زوزههای خشم بیبلیک! بترس از این باب! نگفتم تا تولرانس خودم برجسته شود.
بیا با هم یک دعا اختراع کنیم! اینطور:ای خداوحش که در آسمان جمهوری وحشی شرنگستان با شمسی خانم مشغول فسق و فجور و رتق و فتق اموری، اوباما و خامنهای و سارکوزی و کامرون و نتانیاهو و اهود باراک و بشار اسد، این نره رئیسهای نکره ی جنگ افروز مایوس دهن لق را در آزمایشگاهی مخفی بر تختهایی ردیف خوابانده، انگشت مصنوعی به ریستگاه و لوله در مداخله گاه فرموده تا زمانی که به قید سوگند بی ناموسی دست از دخول عدوانی زمین برندارند، در همان حال نگه دار، و همزمان گلالهههای سرسبد منظومه ی شمسی خانم را دور و برشان به رقص و پایکوبی عریان تر از نوزاد بر انگیز!
بگو آمین! تا اطلاع ثانوی!
آخ! شب داخل خودش شد!
۱۳۹۰ آبان ۱۷, سهشنبه
بارانی از دهان هم این دست را
همایون اژدری را
بارانی از دهان هم این دست را
سکوت این دست را دیگر
نخواهد شست
دست شست
باید از این دست
این حوصله ی چرکین
این حافظه ی گنگ
آستین سیل
۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه
بره ی نشئه
* کودک کوچه ی بن بست : علی جلالی
این بره ی نشئه
هنوز نه عادت به زنگولهاش کرده
نه بویی از علف برده
نه نوشیده جرعهای آینه
ترک گلهاش کرده
بعععععععععع! بعععععععععع!
این دور و بر میش و بزی نیست؟
چوپان عزیزی، چیزی؟
آواز نشنیده ی نی
تنگ-حوصلهاش کرده
خیال خام میچرد
میرود بی هوا
میرود بی هوا
بععع!
قصاب نازنینی
کارد تیزی؟
قصاب نازنینی
کارد تیزی؟
از خود بیگانگیسخت
پرت از مرحلهاش کرده
پرت از مرحلهاش کرده
بعععععععععع!
مسیحی، چنگیزی؟
مسیحی، چنگیزی؟
بععع!بععع! بعععععععععع!
سکوتی
عید قربانی
پرهیزی؟
عید قربانی
پرهیزی؟
آواز زنگوله اش
لهاش کرده
۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه
با تنی از اخگر
یک چشم شیرین دو چشم شیرین سه چشم شیرین چهار چشم شیرین
با تنی از اخگر
مکث اخگر
در دمی شناور در شب نوزاد علف ها
تا زانوی چنارها
یکی دو تا سه تا سی تا
سوسوی نی نیهای آخته ی بچه گرگان
از شنیدن بوی سفید لبالب
در پستانهای آینده از
زیر جنبش رسا اخگران
روان انگشتکان سوزان
اشباح دودی
ریگهای رخشانِ باریده
از ستارههای دور
دستهای مژده در کف
زندگیهای پنهانِ بی شماره چهر
زندگیهای شبتابی
زندگیهای گرد چشمگربه ای
زندگیهای روزنروزنِ خیره
سوسوهای طبیعت نشئه
ناشناس
به سوی تاریک ما
۱۳۹۰ آبان ۱۰, سهشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...

-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
الان، دوستی، محسن شمس، ویدئویی برایم فرستاد، با چند خط تلخ، مبهوت. دیدم و تنام سیخزار شاخ شد. لینک آن را پایین همین نوشته میگذارم. رف...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...