۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

شیرجه ی حواس



گاهی‌ حواس‌ام خودش را از پنجره پرت می‌‌کند بیرون. می‌‌خواهم بگویم بیچاره! دهان‌ام می‌‌گوید بی‌ شرف! می‌‌خواهم بگویم آفرین! دهان‌ام می‌‌گوید لعنتی! آدم خوشرویی با احترام می‌‌گوید سلام پرزیدنت! دهان‌ام می‌‌گوید سلام پدرت است که نان ات داد و ادب یادت نداد. آن طفلکی اول هاج و واج نگاه‌ام می‌‌کند، بعد زیر لب می‌‌گوید دیوث! با مهربانی می‌‌گویم دیوث-علیکم دوست من! چطوری؟ چه خبر؟ کودکی دقیق نشانه می‌‌گیرد و از لوله ی خود‌کارش نخودی می‌‌زند به سایه ی چپ ام، دست می‌‌برم زیر بغل پالتوم و هفت‌تیری خوش‌دست به او می‌‌بخشم. شاعری بی‌ استعداد می‌‌گوید اگر مردی همین الان یک شعر بگو! در کمال نامردی پنجاه دلار به او می‌‌دهم!  پیرزنی مرا به پیرمردش نشان می‌‌دهد این همان بی‌ شرفی بود که به من پیشنهاد‌های بی‌ شرمانه کرد. به پیرمرد می‌‌گویم نگفتم کلاه ات را بگذار بالاتر! زنی‌ بی‌ دلیل مرا به باد لیچار می‌‌گیرد. دسته گلی‌ در دست با اخلاص زانو می‌‌زنم دامن‌اش را می‌‌گیرم یا زن‌ام بشو یا با این دسته هاون برنجی بکوب توی سرم! شوهرش از گرد راه می‌‌رسد نفهمیدم! به ناموس من چی‌ گفتی‌؟ یا برادر‌زن‌ام بشو یا با همین دسته هاون برنجی مردانگی ات را می‌‌برم! پلیسی‌ بی‌ گناه دارد در خیابان قدم می‌‌زند به هفت‌تیرش چشمک می‌‌زنم ناموس نداری اگر مرا دستگیر نکنی‌! آخر چرا آقای عزیز؟ قانون چرا ندارد‌ای مفتخور! یکی‌ از حقوق شهروندی من دستگیر‌شدن است! قاضی شکم‌گنده‌ای نفس‌نفس‌زنان می‌‌گذرد می‌‌گویم عدالت ات پنچر باد اگر به من دو میلیون سال‌آب خنک ندهی! فیلسوفی فضول می‌‌گوید اجازه هست پرزیدنت؟ اجازه؟ هستی‌؟ نیستی‌؟ تقدم اجازه بر جایزه؟می‌ گویم اجازه بی‌ اجازه‌ای مردک مفتگو! سوفی زن من است تو به چه حقی‌ دوست‌اش داری؟ یا اسم ات را بگذار فیلمارگریت یا مار به گریبان ات می‌‌اندازم! از چند خیابان گذشته ام. جمعیت انبوهی دنبال‌ام راه افتاده. طفلکی پلیس همه را چون بادی‌گاردی وظیفه شناس یک متر و سیزده سانت از دور و بر من دور نگه می‌‌دارد. رسیده ایم دم در شرنگ‌مموریال‌لوناتیک‌اسیلوم. دو سپید‌پوش نکره بیرون می‌‌آیند تعظیم می‌‌کنند و می‌‌گویند به کاخ سرخ خوش آمدید قربان! با مهر بسیار آنها را تهدید به آپرکات و هوک چپ می‌‌کنم. گونه‌های سرخشان را به حالت تقاضای بوسه می‌‌آورند جلو. درجا حواس‌ام از پنجره ی دوردستی که خودش را پرت کرد بر می‌‌گردد سر جایش. نفس راحتی‌ می‌‌کشم.پس همه چیز عادی است! روز به خیر خانم ها! آقایان! کودکان! ولگردان! بی‌ شرف‌ها مگر کار و زندگی‌ ندارید؟ اینجا چه غلطی می‌‌کنید؟ آفرین! شما یگانگان به مفت هم نمی‌‌ارزید! بی‌ دلیل نیست که من دیوانه ی شمایم! روی پله ی آخر بر می‌‌گردم و چنان لبخندی می‌‌زنم که هیچ شعری به شاعری نزده!

۱ نظر:

  1. حیف این متن شما که توسط یک خاتمی چی خجالتی در بالاترین فرستاده شد

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...