تجربه ی تقریبا مطلق کوری مجازی. امروز اسکرین من دچار همان کوریای شد که ساراماگو در رمان معروفاش از آن پرده ی شیری بر میدارد. با این تفاوت که این کوری بر عکس آن غوطه ور شدن در مه یا دریای شیر نیست، شیرجه زدن در دود است. امشب پس از چند ساعت کلنجار رفتن با این وحش محتضر، و بارها ناامیدی از رستاخیزش، آن را بستم و به عنوان دعایی بر بالین این طفلکی، کتاب کوری را پیدا کردم تا سایههایی مهرنگ از آن را بخوانم و فوت کنم به اسکرین اش. هر چند قرنی یک بار، لپتاپ را باز میکردم تا تاثیر دعاها را ببینم. چند دقیقه پیش معجزه روی داد. من برای خواندن کتاب، آباژوری بزرگ را آوردم روی میز، و وقتی باری دیگر لپتاپ را گشودم، دیدم باز هم یک ثانیه روشن ماند و دوباره رفت توی کوما. یکدفعه شاخه و خوشهٔهای نخلهای عکس روی اسکرین را دیدم. خیلی مات. در یک فضای دوداندود. چه کشفی! چه معجزه ای! سپس توانستم در آن دود انبوه رد فلش مآوس را هم ببینم. روی چند چیز گرداندم آن مستطایلکها را دیدم، و با حدس و گمان روی گوگل چروم کلیک کردم و بعد روی جی-میل و فیسبوک. خط تشکر دوستی را که تازه پذیرفته بودم با زحمت کودکی که میخواهد در یک روز ابری چهره ی خودش را با خم شدن بر چاهی ته آن ببیند خواندم. چراغ پر نور و حرارت رابیت شرنگ را هم به سمت اسکرین گرداندم. لینک ناخواندهای را دیدم و با موذیگری نشئه آوری از پروفیلام ریموو کردم. آهی از خوشی ناشی از اندکی قدرت نظارت بر فضای خودم کشیدم. رفتم سراغ بهنویس. برای نخستین بار جوری مینویسم که انگار خودم توی دوات ام. واژهای کور که میخواهد کنار واژههای کور دیگر با نیرویی خودبنیاد-بی نویسنده روزی آفتابی را با جزئیات درخشان کورترکنندهاش به تصویر بکشد. این حالت به در خوابنوشتن میماند. به حرکت ماری که بر شنهای بیشهای میگذرد و نمیداند ردّش چه پیچ و خمهایی دارد. الان دانستم که شعرنوشتن هم دقیقا چنین وضعیتی دارد. با واژهای سطری آغاز میکنی و کورمالکورمال میروی به سطری دیگر و سطری دیگر و سطری دیگر، و ناگهان جایی میفهمی که رسیدهای لب پرتگاه. با آغوش باز میپری پایین. پایان شعر، پرتگاهی ست که از آنجا میتوان به پرواز معنایی ژرف داد. میدانی که حدسی زدهای که حدسی دیگر انگیزد و هیچ چیزی نه کاملا آغاز شده و نه واقعا به پایان رسیده. موجی یافتهای که نمیتوانی بگیری امضایش کنی. میجهد و در بی شماریهایش گم میشود. نگاه میکنم به بالای صفحه و شبحی بیش نمیبینم. نه شمارهای نه نامهای نه نوتیفیکیشنی. در سرانگشتانام حضور اجنه و دیوان و اهل غیب را احساس میکنم. در خودم هم. الان قاهقاه خندیدم و یکی از اسمهای آوارگیام یادم آمد. این اسم به یک جّن شرقی غریبافتاده در دودستان روبروی من میبرازد: حفیظالرحمنخان. آخ که با این اسم در آن سه روز دستگیری و دیپورتام در آمریکای اوج جنگ سرد چه زجری کشیدم. یادم باشد روزی خطرنامه ی این جّن جمبوجتها را بنویسم. هیچ نمیدانی در این تاریکی واژهآینه میان این دو چراغ از پنجرههای همسایههای روبرو چه شبح ترسناکی مینمایم. گاهی پس از نیمه شب زن یا مرد همسایه ی روبرویی میآیند در یخچالشان را باز میکنند تا آب بخورند یا پستانک شیر را برای بچه ی بیدار شدهشان گرم کنند. من در دل سلامی به آنها میدهم. آنها هم لابد همینطور. سال هاست که به حضور بی آزار یکدیگر عادت کرده ایم. حالا آنها با دیدن من ممکن است از خیالشان بگذرد کهای داد و بیداد! حدس میزدیم این همسایه روزی بزند به سرش. چرا میان دو چراغ با این حالت مسخّر خم شده به روبرو؟ دشوارترین بخش این لحظات آزمون زیبا تصحیح واژه هاست با این بهنویس و سیستم سرگیجه آورش. تا کنون همه ی واژههایی را که نوشتهام تصحیح کرده ام. با اینهمه باز هم با وسواس مؤمنی نیمه آلزایمری که نمیداند کجا کدام گناه را مرتکب شد از صغیره کبیرههایم خبر ندارم. هنوز مشکل بزرگ تر پیش روست. فرض کن من اینچه زاییدهام را میخواهم بفرستم به کشورش "جوش" تا آنجا با وحشوندان دیگرش بزرگ شود. اول باید آن را بفرستم روی ورد. از آنجا اندازهاش را میزان کرده ببرماش توی جوش. پیست و پستاش کنم. دم دروازه ی سرزمین خودم هم تازگیها یک پلیسجّن زباننفهم پیدا شده که تا میخواهم متنی را پست کنم روی فیسبوک، میان یک صفحه ی کوچک ظاهر میشود به نکیر و منکربازی.چند حرف کژوماوژ نشان میدهد و از من میخواهد که آنها را تکرار کنم. وقتی نور این نورچشمی میزان بود هم با این آداب شب اول قبر مشکل داشتم حالا که کور دوداندوده شده چه بایدم کرد. به امتحاناش میارزد. اصل این است که من دارم مینویسم. با لپتاپی کور. اصل این است که دارم در آنچه به شب اول قبر میماند میخندم با پرداختن به آنچه مرا بیش از هر شوخیای میخنداند. نوشتن شوخی کسی ست که دیگر از شوخی دیگران خندهاش نمیگیرد. در تنهایی با موجهای زباناش ورمی رود و از حدس ریخته ی آن دهانهای کف کرده در موج شانههای خودش غوطه میزند. یک ناشی دنبال پدرش میگردد که او را بکشد. مرا میبیند. آینه ی جیبیاش را در میآورد. نگاهی به خودش میکند نگاهی به من. باز به خودش باز به من، و عربده میکشد؛ خودش است! خودتی! کی خودش استای جوانِ ناکداونلازم؟ تو! حافظ! صادق هدایت! بوف کور! حسین شرنگ! جوش همان بوف کور است! من آمدهام تو را بکشم! مگر کرم داری؟مرا چه به مادر تو؟ من به زنان همسن و سال خودم حتا اگر ملکه ی زیبایی شرنگستان باشند میگویم به! به! سلام خاله جان! چطوری عمه جان! من فقط با دلبران زیر سی ساله میپرم. نمیبینی از هر انگشتام یک نسل سی ساله میچکد! خیر! به این آینه نگاه کن! تو همان بوف کور بی ناموسی! بی ناموس که هستم! سخن نو کن! من به آینه ی تو نگاه نمیکنم. آینه ی من شخصی است. تنها خودم را نشان میدهد. تو اگر به آن نگاه کنی زهره ترک میشوی! آهای! آمبولانس بصیرت را صدا کنید! من دیگر چیزی نمیبینم. تویی کیکاووس؟ من کور شده ام! خوب به درک! چرا باید من به خاطر تو جوانکش بروم توی غار به جنگ اکواندیو، جگر آن طفلکی را بشکافم سه قطره خون بیاورم بر چشمهای تو و لشکریان بدریخت ات بمالم تا بینا شوید. بینا بودی چه غلطی کردی که کورانه سر نتوانی! من هم پسری بودم که پدران قصد جانام را کردند. آن یکی نامام چه بود؟ سهراب سمنگانی! شرن سمنگانی! سهراب سمنگانی!مرا نه با پدرکشان و نه با پسردخترکشان کاری نیست. کاری هست. آن کار، قتل نیست. هر چه باشد قتل نیست. من از این قبیله نیستم. من اهل هیچ قبیلهای نیستم. قتل، رفتار اهالی قبایل است. چه کسی بود صدا زد رحمن؟ چاقوی چاقام کو؟ این آن دیگری است که دارد از من در این تاریکی صدا میدزدد.من در تاریکی هزار نسل ام. هزار نسل سی ساله. سی سالگی از یک نوع دیگر. وحشی، و نه رام کتاب و سراب و میر و شیخ و و آتش سرد دستمالی شده ی پرومتهای که توبه کرد.
قصه ی ما دود بود.
یک تصحیح سراسری.
جانام از خوشی به لب رسید. چه مزه ی خرشیدانهای میدهد!
تو زیر ۳۰ سال را نمیپسندی ،توی که از خر و سگ ماده نمیگزری.یادت نیست که دهه ۹۰ با زن مردم میخوابیدی و بنگ میزدی و شعر و ورع میبافتی . فراموش نکن که شهری ترا میشناسند و مردم فریبی نکن ،بس است .
پاسخحذف