شمشیری خوردهام ناگوار. شمشیری که یک هزاره و نیم هر چه زور میزنم نه میتوانم بالا آورد، و نه پایین. این شمشیر زهرآگین، همه هستیام را دو پاره کرده و زخماش همه ی اعصاب و گوشت و استخوان تن تاریخیام را چرکین ساخته. با خوردن این شمشیر، یکسره از یاد بردهام که پیش از آن چه میخورده ام. میگویند باده و انگبین و خوراکهای نیروافزا. من هیچ مزهای جز آهن پوسیده ی این شمشیر به یاد ندارم. از این روست که هر چه میگویم و هر چه میکنم زخمی ست. سخن و خندهام زخمی ست. خردم زخمی ست. بی خردیام زخمی ست. آنقدر زخمیام که به هر چه و هر که نگاه میکنم زخمی میشود. آنچه این زخم را در من ژرف تر میکند، جنبه ی شوم میراثی آن است. آن را به ارث بردهام و به ارث میگذارم. چه بسیار وقتها که مرگ را آسان تر از این زخم و این شمشیر یافتم. بارها مرگ آمد و از من ترسید. شب و روز، لیترها اسید پولادگداز مینوشم تا این شمشیر آب شود. آب میشود، اما دوباره میبندد و جسیم میشود. درست مانند یخ. من به یک کوره ی هستهای نیاز دارم، وگرنه هیچ چیز ندارم مگر شمشیری که به من میگوید پدر من و پدر پدران من است. کجایی پسرم؟ حق داشتی که گم شوی!
۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...
-
آینه ی شگفتی زیبا: مهناز طالبی تاری آنکه دیرزمانی پیش گفت: "من با هیچ چیز مربوط به انسان بیگانه نیستم."، خواست حساب سخن خ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر