۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

شمشیر اجدادی



شمشیری خورده‌ام ناگوار. شمشیری که یک هزاره و نیم هر چه زور می‌‌زنم نه می‌‌توانم بالا آورد، و نه پایین. این شمشیر زهر‌آگین، همه هستی‌‌ام را دو پاره کرده و زخم‌اش همه ی اعصاب و گوشت و استخوان تن‌ تاریخی‌‌ام را چرکین ساخته. با خوردن این شمشیر، یک‌سره از یاد برده‌ام که پیش از آن چه می‌‌خورده ام. می‌‌گویند باده و انگبین و خوراک‌های نیرو‌افزا. من هیچ مزه‌ای جز آهن پوسیده ی این شمشیر به یاد ندارم. از این روست که هر چه می‌‌گویم و هر چه می‌‌کنم زخمی ‌ست. سخن و خنده‌ام زخمی ‌ست. خردم زخمی ‌ست. بی‌ خردی‌ام زخمی ‌ست. آنقدر زخمی‌ام که به هر چه و هر که نگاه می‌‌کنم زخمی می‌‌شود. آنچه این زخم را در من ژرف تر می‌‌کند، جنبه ی شوم میراثی آن است. آن را به ارث برده‌ام و به ارث می‌‌گذارم. چه بسیار وقت‌ها که مرگ را آسان تر از این زخم و این شمشیر یافتم. بارها مرگ آمد و از من ترسید. شب و روز، لیتر‌ها اسید پولاد‌گداز می‌‌نوشم تا این شمشیر آب شود. آب می‌‌شود، اما دوباره می‌‌بندد و جسیم می‌‌شود. درست مانند یخ. من به یک کوره ی هسته‌ای نیاز دارم، وگرنه هیچ چیز ندارم مگر شمشیری که به من می‌‌گوید پدر من و پدر پدران من است. کجایی پسرم؟ حق داشتی که گم شوی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...