یکی هست که ارزش تخاطب ندارد.شان خطاب را نمیداند. عادت به طمطراق خطبههای نهج البلاغهای دارد. همه جا پامنبری میخواند از فیدفرند با نام مستعار گرفته تا نام واقعی خودش، هر جا چیزی میگوید یا مجیز است یا تمهید برای فروش فضل. دهناش پر از اسمهای گنده ی غربی است. هی میگوید کانت گفت. هایدگر گفت. این گفت. آن گفت. اما اگر خودش را بچلانی، بپیچی، بچقاری، توی خشککن بگذاری، یک چکه حرف از خودش نمیچکد.قالفقالیست است. توجه میطلبد. هم با شاعران کارگاهی حال میکند. هم با کاراگاههای شعری. هم با فیلسوفان کافههای ارزان. هم با مترجمان ششلولبند. با همه. همه جا حاضر است.جایی نیست که کامنتی از او نبینی. متاع فضل ایرانناسیونالی او همه جا را ویترین میخواهد. اینقدر همه جا، زیر همه چیز لایک میزند و کامنت میگذارد و در باره ی همه چیز پستان به تابه میچسباند که اندکاندک چشم با دیدن ناماش از جلا میافتد.می تواند در فرندفید دوستی، با آوردن نام "رورتی" در بارهٔ ی نوشتهای که رورتیها را به تخماش هم نمیگیرد، و سخنی خودجوش و خودبنیاد است، با بی ظرفیتی و زمختی کدخدای یک دهکوره، علیه شوخی و شنگی اعلام نفرت کند، و وقتی آنجا کممحلی میبیند، بیاید به فیسبوک، برای نویسنده ی همان متن شوخ، نامه پشت نامه بنویسد. از گرد راه نرسیده پای ثابت کامنت و لایک ترمزگسیخته شود. زیر متنی که خطاب به کسی دیگر نوشته شده است، آنقدر از هایدگر نقل قول بیاورد و به دوست ات بگو به دوست ات بگو بنویسد که حال ات به هم بخورد، و بهش بگویی: آقا مگر من قاصد و پیامرسان توام! دست بردار! خودت هر چه به هر کس میخواهی بگو! چرا وقت دیگران را حیف و میل میکنی؟ اندکی بخواب! کمی خواب ببین! اجازه بده خواندههایت گواریده شوند. به معده ی ذهن بیچاره ات رحم کن! خیر! او عشق اظهار نظر است. نظرش به خرج دیگران نیاز به ظهور دارد. حالا چرا چنین شخصی ارزش تخاطب ندارد نمیشود او را با احترام و برابری به نام خواند و با او گفتگو کرد و حتا به درشتیها و تلخیهای خودگزیدهچشیدهاش با آرامش و حوصله پاسخ داد؟ به این دلیل ساده که معرفت گفتگو ندارد.اگر داشت در گفتگو، آنهم گفتگویی که قرار است جدی باشد، به شیوه ی بقالچقالهای پیشارضاشاهی با اسم دیگران جناسهای بی نمک نمی ساخت تا تنگنظری نژادی و سرکاراستوارمنشی کوچه ی ناموسپسند خودش را به نمایش بگذارد. از ویکیپدیا چنانکه انگار خورجین پستوی خانوادگی اوست هی لینکنمی آورد. آنهم چه لینک هایی! مظهر بی ربطی و پرتی و پلایی.
سخن، آینه ی شخص است، به ویژه در دنیای مجازی. در سخنواره و نشخوار مسکین کسی که شبانه روز ویلان صفحات فیسبوک است، کسی که سطرسطرش داد میزند که نه روز است دوش نگرفته هی خورده خوابیده پا شده تا باز بزند به ابوعطای لایک و کامنت صد تا یک غاز، به پسآوردههای ناشی از پرخوری یک استادلازم عصاهضمنکرده، یک حیفِ خود حیفِ خودبازیِ از خودراضی که نه بویی از مهر برده نه خوئی از حبیب دارد، نه شخصیت دارد نه مرام دارد نه منش دارد هیچ ندارد مگر شکمی پر از حرف مفت بی نمک، چه چیز حس و حال و اندیشه انگیزی هست که آدمی آن را روبروی برابر شمارد و جدی و شمرده یا حتا شوخ و بی پرده با او از در گفت و شنفت در آید؟ پیشتر گفتهام که گفتگو هست و گفتگول. این دومی لایق ریش خلایقی که عکس علف جلو شیر میگذارند. من میتوانم چنین ناشیهای بازیچهٔای را، وقتی که مجبورم میکنند بیاورم توی رینگ سخن و آماج جابآپرکاتهوک چپ و راستهایی کنم که مخ هفتاد جدشان پریشان شود. تا کنون کسانی نخوانده وارد این رینگ شده اند و بوکس سخن از یادشان رفته. بسیار عمدا و از سر رجز از رینگ و بوکس سخن نام میآورم تا این سودوانتلکتچیهای ذهن و دهنکرایه سوژهای برای "داوری" به کف آرند.
سخن، آینه ی شخص است، به ویژه در دنیای مجازی. در سخنواره و نشخوار مسکین کسی که شبانه روز ویلان صفحات فیسبوک است، کسی که سطرسطرش داد میزند که نه روز است دوش نگرفته هی خورده خوابیده پا شده تا باز بزند به ابوعطای لایک و کامنت صد تا یک غاز، به پسآوردههای ناشی از پرخوری یک استادلازم عصاهضمنکرده، یک حیفِ خود حیفِ خودبازیِ از خودراضی که نه بویی از مهر برده نه خوئی از حبیب دارد، نه شخصیت دارد نه مرام دارد نه منش دارد هیچ ندارد مگر شکمی پر از حرف مفت بی نمک، چه چیز حس و حال و اندیشه انگیزی هست که آدمی آن را روبروی برابر شمارد و جدی و شمرده یا حتا شوخ و بی پرده با او از در گفت و شنفت در آید؟ پیشتر گفتهام که گفتگو هست و گفتگول. این دومی لایق ریش خلایقی که عکس علف جلو شیر میگذارند. من میتوانم چنین ناشیهای بازیچهٔای را، وقتی که مجبورم میکنند بیاورم توی رینگ سخن و آماج جابآپرکاتهوک چپ و راستهایی کنم که مخ هفتاد جدشان پریشان شود. تا کنون کسانی نخوانده وارد این رینگ شده اند و بوکس سخن از یادشان رفته. بسیار عمدا و از سر رجز از رینگ و بوکس سخن نام میآورم تا این سودوانتلکتچیهای ذهن و دهنکرایه سوژهای برای "داوری" به کف آرند.
در "جوش" بخشی به نام نامهها هست. در این بخش، خطاب به دوستانی، بسیار بی توجه به نام و گمنامی آنها، بس محض دوستی و همدلی و همسخنی، و گاهی هم از سر درشتی و نرمی یا به بهانه ی پرسش و حتا کامنت تاملانگیزی، چیزی چیزهایی مینویسم که بیش از آنکه الزاماً به مخاطب آن نامهها مربوط باشد، به خود نوشتن، فعل انگشتان گسلباز پیوسته است. من این نوع از نوشته را به رغم تفاوت ظاهریاش از کل کارم که شعر و سخن جوشان باشد جدا نمیدانم. هر جا مینویسم دارم میجوشم. تو این قلقل و رقص حبابها را یا میبینی یا نمیبینی. من مسئول نوشتن خودم نه خواندن تو=خواننده. هر کسی میتواند زیر نوشتههای من نظرش را با آزادی بی قید و شرط بنویسد. با اینهمه فضای من محل ادبیات مستراحی هم نیست. اگر کسی از سر یبوست یا اسهال سر قلم برود نادیدهاش میگیرم. اینجا توالت نیست. من غم نان و نام هم ندارم که خودم را ناگزیر از رعایت هر ناکسی ببینم. موجودات کت و شلواردار نتراشیده نخراشیده را هم میتوانم تحمل کنم. حتا برخی از دشنامهایشان را، اگر اندکی ذوق هم از خودشان نشان بدهند. ذوق؟ جایش خالی. بسیار جاها و در بسیارکسها! تاریخ چرخها زد تا کتاببار غزالی بر پشت ایرانخودرو جا خوش کند. این حمال الکتاب میخواند که داوری کند. آنهم به نام کانت و با ژست " وجدان فلسفی". طفلکی خر غزلی! او دست کم ادعای داوری نداشت. بارش را میبرد و علفاش را میخورد. مغز متفکرپرست قرن نیست و یکم امالقرای شیعه به همان راحتیای اسم امامجعفر صادقاش را با کانت و هایدگر و نیچه تاخت میزند که ایرانناسیونالاش افسار و پالان الاغ را با فرمان و صندلی پیکان و سمند. چه حیف وقتی! دست کم اولی را خودش میساخت. دومی را فقط مونتاژ میکند. و وای به حال عابر پیاده وقتی که این شهسوار افسرده سیما با روسینانت آهنیاش چهارنعل میرود. او شوخی حالیاش نیست. چشم بسته از همه ی چراغها میگذرد. همه را زیر میگیرد. او داغ ترشحات مغز دیگران است. این ترشحات را چون اودوکلنی چیپ با اسم دهان پرکن " یوروپیندسیزد فیلاسوفرز" به سر و روی خودش زده قصابوار دنبال بوف کور میگردد تا به جرم روانکاوی و بی ناموسی، خشتک زن لکاتهاش را جر بدهد. لاشه ی عشق اثیریاش را شقه کند.
او شراب ملک ری خورده و همه را بوف کور میبیند.( همین الان پنج بار کامنت گذاشت: یک کامنت پنجباره). یک نگاهی به این کامنتهایش بینداز:
http://www.facebook.com/hossein.sharang/posts/296311960405121?notif_t=share_comment
http://www.facebook.com/hossein.sharang/posts/296311960405121?notif_t=share_comment
او نامهای خوانده پاشنه ی گیوه ورکشیده آمده گلوی مخاطب آن نامه را گرفته که چرا او را داوری نمیکنی! اینگونه گریبان دیگران را گرفتن و به داوری واداشتن آئین جاهلیروشنفکری آل احمد است که! چرا آن را به کانت میبندد؟: بفرما! جوش ادامه ی بوف کور است! چرا جغرافیای سگ را با خاک یکسان نمیکنی؟ چرا پاسخ نمیدهی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ هیچ کدام از این چون و چراهای این آدم غالباً با همه موافق یکدفعه بی جهتبرآشفته نه تنها بوی پرسش، که حتا بوی املت هم نمیدهد. او یک نامه ی سرخوشانه که در آن با همه ی چیزهای اشک و رشکانگیز برخوردی خندان و سبکبار میشود را چنان آماج خشم و خروش میکند که انگار نویسنده ی آن مسئول همه ی بدبختیهای ملک ری است. این جلوکباب( به قول هدایت) به رستوران میرود چلوکتاب سفارش میدهد به کتابخانه میرود حلوای کانت میخواهد. اگر کسی در نوشتهاش از ژست دکترال و بیمار حرف بزند او این دکتربازی را جدی گرفته میخواهد پدر روانکاوی را در بیاورد. من از این بستنیهای ولرم مصرف نمیکنم. روانکاو و روانکاوی هم حواله ی عالم نوکیسگان تشیّع. آقا جان! بلد نیستی متنی را بخوانی و لحظاتی را خوش باشی بزن به جاده. از این پاتوقهای روشنفکری با فلسفه ی سنگین در فیسبوک بسیار هست. بفرما برو در یکی از این برج میلادها بنشین و بستنی اکبرمشتی با روکش طلایی نقد خرد ناب بخور.اینجا وحشیان نعره میکشند. از بوی اودوکلون تو هم خوششان نمیآید.راستی یک نگاهی به جنوب عمقی همین صفحه ی من(در فیسبوک)بینداز. ببین چقدربار هندوانه زیر بغل دادهای چقدربار مجیز گفتهای چقدربار حرف مفت زدهای و چقدرها بار من نوشتم دم ات گرم فلان جان، دم ات گرم، و همین و بس! چندی پیش دیدم زیر لینک یک دوستی که در همین کامنتها به او هم غیابا توهین کرده ای، آنقدر ولنویسی کردی که طرف کفرش در آمد، و تو از او کینه به دل گرفتی. آنوقت مینویسی نقد نباید شخصی باشد. بسیار خوب! نباید! ولی آیا آنکه نقد میکند نیز باید بی شخصیت باشد؟
ای مارکوس، تو مثل کسی حرف میزنی که تیزش کرده اند که تیزی در بیاورد و بچه بترساند.
چنین کسی لایق گفتگو نیست.
باید چنان بر او غرید که دوشلازم شود:
غررررررررررررررررررررررررررر!
آقا بپا اینجا زمیناش سفت است!
حالا چرا تلوتلو میخوری؟ آهای داور! بیا یک سطل سرد بپاش روی این مغز متفکر سنگینوزن! بوی زیر کامنتاش جهان را برداشت!
چه افتضاحی! چه افتضاحی! باز هم چه افتضاحی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر