هاها هاها ها...ای آرش جان، جان خودت الان زورکی خندیدم، ولی خندیدم. چه نکته ی نغزی در کار عاشورای لرستان کردی. در بروجرد که یزید انگلیسی را کهریزکی کردند. خداوحش به داد کویینالیزابت کوهسال برسد. اینها قصد ریپ دارند. ریپِ استشهادی.
و اما بعد، به قول طاووس منابر، این هشت روز گذشته اشقیا جان مرا به لب رساندند. الان اگر فوت کنم جانام پخش میشود توی هوا:
این صاحبخانه ی مهمانکشِ کسکیهانکش ما، پس از نیم قرن و یک سال، تصمیم گرفته دستشوییهای این ساختمان ما را نوسازی کند. هر بار دستشویی دو آپارتمان. روز اول به من گفتند که شش روز بیشتر طول نخواهد کشید، و من در یک آپارتمان دیگر، میتوانم کتاب بخوانم و کارهای روزانه ام رانجام دهم. با همسایهای که فقط گیتار خوب میزند، و خارج از زدن آن اصلا در این گیتی نیست. شخصی از بیخ اسکیزوفرونیک( چقدر مبتلایان به این بیماری در این شهر بسیارند!)، هیچ انسانیتی در چهرهاش نیست. گاهی میزند زیر لگد به اشیا و قهقهه و جیغ و ویغهای شادیرمان. ممکن است ناگهان در خیابان ببینیاش و سلام گرمی بدهد. سلامی حتا برادرزنانه. بقیه ی اوقات به بی خیالی جّن کوری از کنارت میگذرد. انگار نه انگار که دیوار به دیوار توست. خوشبختانه روزها میان آنهمه گرد و غبار و دریل و پتک و چکش در اتاق خودش میماند. من با لپتاپ و اسباب قهوه و ساکی از لوازم شستشو میروم در آن اتاق تخمی و در هجران اینترنت، کتاب پی-دی-اف میخوانم. شکسپیر و افلاطون به حالام سر میتکانند. زندگی در ورونای رومئو و ژولیت و شرکت در ضیافتآگاتون. چه عشق اندر عشقی! چه اورانوس اندر فینوسباندیموسی! این اتاق عاریه هیچ ندارد مگر دو ظرفدستشویی خراب و توالتی خراب تر. همین الان که صاحبخانه آمده بود فریادم در آمد. خودم را کنترل کردم. واقعا من این هشت روز پیر شدم. هر روز مگر امروز بیرون غذا خوردم. دیشب هم در خانه ی تر و تمیز دوستی شام خوردم و برای دو سه ساعت انسانیتام را باز یافتم. سه چهار کارگر و این همسایه ی منگ، شریک دستشویی و خلوت و جلوت روزانه ی من شده اند. تا حالا دقت نکرده بودم که بوی مدفوع دیگری چقدر غیر انسانی است. آدمی حتا مدفوع خودش را، گل به رویت، از دیگران کمبوتر، و حتا تا حدودی معطر میداند. خلاصه هر چه از این عذاب الیم بگویم کم گفته ام. روزها تختخوابام را با پرده ی دوش وملحفه های کهنه میپوشانم و شب میآیم در خانه ی خودم میخوابم. کلّ زندگیام به هم ریخته. مثل مرغ شده ام. نه شب میخوابم ششهفت صبح بیدار میشوم. غبار با غین چسبنداش به همه ی سلولهایم نفوذ کرده. فکر نکنم حق داشته باشند با آدمی چنین رفتاری را بکنند. امکان ندارد با طبقه ی از ما بهتران، چنین رفتاری بشود. تصور ظرف شستن در وان حمام-دستشویی به آن کوچکی ذوق آدمی را کور میکند. تا حالا چندین بار پساندازهای دیگران را با ریختن آب فراوان در آن توالت ویران به درک واصل کرده ام. این چند روز بسیار به طفلکیها جنگ و زلزله زدگان فکر کردم. چه رنجی! در زندگی هیچ چیز مهم تر از یک خانه ی تر و تمیز نیست. جایی که مجبور نیستی با باز و بسته کردن در هزار بار دستهایت را بشویی. شب برای یک دستشویی کوچک مثل اشباح بروی به آن سر بلدینگ ببینی در آن اتاق لعنتی قفل است برگردی کلید بیاوری ببینی یکی دیگر آمده صبر کنی تا برود تا....آخ! یک اتاق و دستشویی-حمام و آشپزخانهای کوچک و احساس اطمینان به تمیزی اشیای دم دست و دیگر هیچ. ماکت بهشت برین باید چنین جایی باشد. به خوبی درک کردهام که وقتی دقیقا تو را از همین چیزهای کوچک ظاهراً بی اهمیت محروم میکنند، تصورت از بهشت دقیق تر میشود. یعنی توقع ات کم میشود. یک لیوان آب تمیز روی یک میز درخشان در اتاقی که هر چند کوچک، همه جایش از آن توست. نه غینی نه باری نه اغیاری.
امروز روز هشتم آوارگی من است. تازه وان و کاشیها را کار گذاشته اند و دیوار دستشویی را رنگ کرده اند. هنوز سه چهار روز دیگر به پایان کار مانده است و من ماندهام و میز و تختخوابیانشأاللهگربه. باقی خانه همچنان میدان جنگ و زلزله است. یکشنبه که کارگرها غایب بودند. میان طوفان، دقیقا در زمانی که کشتیام داشت غرق میشد دست به یک انقلاب شگفت هم زدم. بیست و چند سال را از کمدها و گوشه کنار ها، از دل و روده و شکمبه ی خانه کشیدم بیرون. انباشتم بر هم. چپاندم توی پانزده ساک پلاستیکی غولآسا و ریختم دور. بیست و یک سال پیراهن و پالتو و شورت و دستکش و جوراب و مجله و کتاب-ارگانهای سیاسی و هزار خرت و پرت دیگر. آن میان به چیزهایی برخوردم که انگار از آن دیگران بودند. دیگرانی از سیارات دیگر.اینهمه سال، آنهمه چیز بی جان را بر هم انباشته بودم که چه بشود؟ بارها در کمدها را باز و بسته کردم و گفتم بی خیال! اینها هیچ ربطی به من ندارد. میان آنها به نوشتهها لباسها و اشیایی برخوردم که چون ماشین خاطرات به کار افتادند و به شدت تکانام دادند. یاد دوستان گذشته افتادم. یاد خانمشرنگهایی که آمدند و رفتند. یاد عمری که گویا دیگری زیست و از یاد برد. یک پالتو بسیار گرانبها یافتم. یادم آمد که از آن پرویز اسلامپور بود. از سالهای بسیار دور در پاریس. آن را به دوست مشترکمان خسرو برهمندی هدیه کرده بود. خسرو هم آن را به من هدیه کرد. این پالتو بسیار سنگین بود. یک زمستان وزن داشت. به یاد دارم که هر بار آن را میپوشیدم حتما چند زن خوشگل بیگانه دست به آن میکشیدند و سخنی نیک نثارش میکردند. یک جلیقه ی زرردوزی شده هم یافتم که دوستام ابوعلی فرمانفرماییان آن را به من هدیه کرده بود. یادگار پدر جوانمرگاش بود. پدرش تنها دو بار آن را پوشیده بود. این ابو آن را به من هدیه کرد. اوج هدیه بود. در پاریس آن را پوشیده بودم. در مترو، یک کلوشار بدمنشی به من متلک گفت: آقا! عصایتان را فراموش کرده اید؟ گفتم آن را در خانه ی مامان ات جا گذاشته ام. بچهها گفتند این دیوثها از بیگانههای شیک خوششان نمیآید. من همان شب شعرخوانی داشتم. در آسوسیاسیونپرسان که آن سالها یدالله رویایی راه انداخته بود، برای آموزاندن زبان و شعر و ادب فارسی به نوجوانان نسل دوم، با مجلهای به نام قلمک، که بعدها جدی تر هم شد. در آن شعرخوانی من یک عبا هم که مرید آن سالهایم آیه الله خلخالی برایم فکس کرده بود پوشیده بودم. این عبا را هم یافتم.عکسی از آن ریخت کلبیروحانی دارم. بره، عبا، جلیقه ی شازده ی قجری. از دستشویی در حال تعمیر تا پتلپورث کیهان خاطرات. چه راهی! چمدانی که با آن از بانکوک به هنگکنگهونولولوسانفرانسیسکو رفتم و در آنجا پیش از آنکه به شیکاگو و بعد مونترال برسم، دستگیرزندانی و دیپورت شدم تا باز چهارده روز بعد، از بانکوک به دهلی-رممیلانمونترال برسم را هم یافتم. این چمدان داستانی دارد مادر داستان ها. بماند برای وقت وقت ها. نگاهاش داشتم با همانچهها که تویش بود، از پنج دسامبر هزار و نهصد و هشتاد و سه. عجب! همین الان یادم آمد. بیست و هشت سال پیش، در چنین دیروزی، من پا به این زیستگاهام گذاشتم. حالا من پسر بیست و هشت سال و یک روزه ی ماداممونترال زیبا هستم. بیست و هشت سال پیش، در چنین وقتی، چنان برفی باریده بود که آدم تا سینه در سپید سرد گم میشد. حالا دو مثقالنباریده بخار میشود.
امروز، پس از دو ماه و اندی با مادر و خویشان کوچکام هم حرف زدم، و دلام طوطی هندوستان شد.
ای دل غافل، شنیدهام امروز عاشوراست. من هم که حسین ام. این هم روضه ی من.
دیشب دوستی برایم دو سه لینک فرستاد از روشنفکرهای سبز و سودایی پر از واژههای چون پساعاشورا پیشاتاسوعا، ژیژک، حسین، مهدیمیرحسین زندانی، کوفیهای ایرانی و هزار و یک حرف شیکمفت دیگر. جانام به درد آمد. جمهوری اسلامی حتا اگر شکست هم بخورد و سر سراناش هماونگ سر شیخ فضلالله نوری هم بشود، میتوان آن را در گسترش، یا به قول مکس، نهادینه کردن "فرهنگ عاشورا" موفق شمرد. تنها یک نفر در کامنتی نوشته بود: چرا باید مسائل یک جنبش مدنی را آلوده ی منازعات قبیلهای قدرت در چندین قرن پیش کرد. بقیه هم پریده بودند به آن پرنده ی چهار بال. چقدر به درد آمدم وقتی دیدم آقایان شاعرمنتقد سرتاپا پساپسپسکی مدرن هم در آن بحث سینه و زنجیر میزدند و خورشت قیمه میلمباندند.
ای مردم قیمه خور حقشناس
مکس دیگه نهادینه ی شماس
نوشتم غبارم تکید، بنابراین فدایت.
*ملحفه ملافه شد.
*ملحفه ملافه شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر