۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

لرزش خنک



پرگوتر از همه همان کسی‌ ‌ست که خاموش سر در گریبان دارد. او سر در زبان دارد. ندانم‌کی‌ِ پر‌فغان و غوغا‌ی حافظ  خموش هم از دیو‌های زبان بود.آنکه دچار عواطف شدید است، چه بسیار شاد چه بی‌ نهایت اندوهگین و از چانه جنبانی متداول در پرهیز هم غوطه ور در زبان است در لایه‌های زیرین‌تر زبان. نمونه ی عالی‌ تسخیرشدگان زبان، شاعران اند. نوع ویژه‌ای از شاعران که از گفتن خسته اند. آنها درگیر اعتصاب "گفت" اند. از همین رو آنچه "می‌ گویند" از جنس نگفتن است. همه چیز می‌‌گویند که هیچ نگویند. چرا جذاب اند؟ زیرا زبان خود را به آنها می‌‌کوبد می‌‌مالد می‌‌ساید چنانکه به سنگ ساحل. ناگهان آنها چیزی می‌‌نویسند که در اصل نمی‌‌دانند چیست. حال آنها حال کودکان بازیگو و روان‌گسیختگان روان‌نواز است. این حال، بازی نیست. هست و نیست. بازی خطرناکی است. آنقدر جدی و هراس و شوق‌انگیز است که افراد ظاهراً تن‌-روان‌درستی‌ در کمال بی‌ پروایی عمر خود را بر سر این ندانم‌کاری زیبا می‌‌گذارند.کاری که در آن نه تنها هیچ تضمینی برای آینده‌ای درخشان نیست، بلکه برعکس امکان بسیاری برای پریشانی نابه‌سامانی شکست و تنهایی‌ هست.آنها اینهمه را به جان می‌‌خرند تا به تسخیر این کهن‌همزاد انسان درایند. اصل انسان، همین دور و برهاست. در ویرانه‌های همین جغدان. جغدان زبان. بوف کور از همه بیناتر بود یعنی‌ تاریک‌بین‌تر از همه ی تاریک‌بینان=بوف‌های بینا‌ی توانا به دیدن در تاریکی‌.آنجا تاریکی‌ در تاریکی‌ است. نیازی به چشم و خورشید نیست. چشم و خورشید آنجا دیگر است.همیشه باز و بی‌ طلوع و غروب.بیشتر شاعران زمین با  آن قلمرو بیگانه اند: بوکس‌بازان چنین مستحق ناک‌داون اند.
چرا برای هزاره‌ها فراموش کردم که درون نه برابر برون که همان زبان است. همه چیز رو به این دریا دارد و از این دریا سر بر می‌‌آورد.این دریای غرقِ خود. این هیولای غوطه ور در خودِ سر‌از‌خود‌بر‌آورِ بی‌ خستگی‌ و تعطیل. نخستین میمون ویژه‌ای که گفت آب از شادی این دانش خنک لرزید. هنوز همین لرزش خنک در نوشتن شعر هست. شاعران این لرزش خنک را با گرمای آغوش هیچ خدا و فرشته ی نجاتی در نمی‌‌تازند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...