اینجا آمدم به نامهِ دوستی پاسخ بدهم که تصادفا این نوشتهِ جانخراشِ تو را در سوگِ آنا دیدم.
دیدنِ عکسهای شما دو تا و آن فیلمِ بازیِ دستِ تو و آنا جگرم را ریش کرد و بد جوری غمِ سنگینات غمگینام کرد!
من این غمِ بی مانند را خیلی خوب میشناسم و میدانم که هر کسی اینگونه غمها را در این جهانِ روزبروز بی حس و حالترشونده درک نمیکند مگر سوگوارانِ حیوان!
سوگِ "رابیت شرنگ، دختر-لاکپشتام که بیست و سه سال با هم زیستیم مرا برای مدتی دراز از پا انداخت و چون یک سال پس از مرگِ مادرم در تصادف رخ داد نزدیک بود دیوانهام کند!
آنجا بود که فهمیدم که مرگِ مادرم و مرگِ رابیت، بارِ همهِ مرگهایم را دوباره بر من سنگین کرد: مرگِ دو برادر و دو خواهرِ کوچکترم، و پدر و...!
خواهی دید که آرامآرام این غم در تو تهنشین میشود و تو با آن خو خواهی گرفت و او در تو خواهد زیست و حضورش را بارها در خودت احساس خواهی کرد جوری که دیگر باور به مرگِ او را از دست خواهی داد و خواهی پذیرفت که تا آنجا که به هستی مربوط است مرگی در کار نیست و آنچه در این اقیانوس هست: موجی از پیِ موجی از پی موجی ست با افقهای بیکرانه مواج!
این درد و سوگ را دستِ کم نگیر: در آن چیزها برای آموختن هست!
حالا آنا یکی از آموزگاران توست!
آن استادِ ناز و نازکِ از دسترفته تو را در تو و با دستِ تو دستات را نوازش خواهد کرد و برایت لبخندی خواهد آورد که هر که از کنارت بگذرد آینهاش خواهد شد!
دستات را که عزیزترین چیز در زندگی آنا بود میبوسم و آنایت را کنار رابیت، و زنو، گربهای که روزها هارون صدایش میزدم و گمشدناش تکهای از مرا گم کرد به یاد خواهم سپرد!
ببخش که نتوانستم نامهای رسمی برایت بنویسم!
مهر و آرزوی نیکی برای تو در این روزهای سخت!
نگذار فضای دو سطرِ آخرِ نوشتهات خود را به تو تلقین و روزگارت را خراب کند!
به یاد داشته باش که حرفهای ما میتوانند بر ما حکومت کنند و هیچ استبدادی را نباید پذیرفت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر