۱۳۹۷ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

ای نگار‌






ای نگار‌خانمِ بسیار عزیز،
اینجا آمدم به نامهِ دوستی پاسخ بدهم که تصادفا این نوشتهِ جان‌خراشِ تو را در سوگِ آنا دیدم.
دیدنِ عکس‌های شما دو تا و آن فیلمِ بازیِ دستِ تو و آنا جگرم را ریش کرد و بد جوری غمِ سنگین‌ات غمگین‌ام کرد!
من این غمِ بی‌ مانند را خیلی‌ خوب می‌‌شناسم و می‌‌دانم که هر کسی‌ اینگونه غم‌ها را در این جهانِ روزبروز بی‌ حس و حال‌تر‌شونده درک نمی‌‌کند مگر سوگوارانِ حیوان!
سوگِ "رابیت شرنگ، دختر-لاکپشت‌ام که بیست و سه سال با هم زیستیم مرا برای مدتی دراز از پا انداخت و چون یک سال پس از مرگِ مادرم در تصادف رخ داد نزدیک بود دیوانه‌ام کند!
آنجا بود که فهمیدم که مرگِ مادرم و مرگِ رابیت، بارِ همهِ مرگ‌هایم را دوباره بر من سنگین کرد: مرگِ دو برادر و دو خواهرِ کوچک‌ترم، و پدر و...!
خواهی‌ دید که آرام‌آرام این غم در تو ته‌نشین می‌‌شود و تو با آن خو خواهی‌ گرفت و او در تو خواهد زیست و حضور‌ش را بارها در خودت احساس خواهی‌ کرد جوری که دیگر باور به مرگِ او را از دست خواهی‌ داد و خواهی‌ پذیرفت که تا آنجا که به هستی‌ مربوط است مرگی در کار نیست و آنچه در این اقیانوس هست: موجی از پیِ موجی از پی موجی ست با افق‌های بیکرانه مواج!
این درد و سوگ را دستِ کم نگیر: در آن چیز‌ها برای آموختن هست!
حالا آنا یکی‌ از آموزگاران توست!
آن استادِ ناز و نازکِ از دست‌رفته تو را در تو و با دستِ تو دست‌ات را نوازش خواهد کرد و برایت لبخندی خواهد آورد که هر که از کنار‌ت بگذرد آینه‌اش خواهد شد!
دست‌ات را که عزیز‌ترین چیز در زندگی‌ آنا بود می‌‌بوسم و آنایت را کنار رابیت، و زنو، گربه‌ای که روز‌ها هارون صدایش می‌‌زدم و گم‌شدن‌اش تکه‌ای از مرا گم کرد به یاد خواهم سپرد!
ببخش که نتوانستم نامه‌ای رسمی برایت بنویسم!
مهر و آرزو‌ی نیکی‌ برای تو در این روز‌های سخت!
نگذار فضا‌ی دو سطرِ آخرِ نوشته‌ات خود را به تو تلقین و روزگار‌ت را خراب کند!
به یاد داشته باش که حرف‌های ما می‌‌توانند بر ما حکومت کنند و هیچ استبداد‌ی را نباید پذیرفت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

هزاره‌ها ا

هزاره‌ها از کجا به جا از کی‌ به اکنون رفتم هر بار همهِ جایگاه از  یادم رفت آمد یادم همهِ هزاره‌ها اینجا