آنکه وزید و دور شد و
بارید و بخار شد
هم من بودم
یادم آمد
در این باد و باران
که میوزد تا تهِ درون
می بارد
با رگِ باز
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر