ای فیلم عزیز، تهران من، حراج!
چند لحظهای میشود که از فضای تو بیرون آمده ام.
کارگردان تو، گراناز موسوی، مدتی پیش، تو را لطفا همراه با دو جلد از کتابهای شعرش، برای من فرستاد، من برای تماشایت امروز و فردا کردم تا یکی دو روز پیش از من پرسید آیا فیلم را دیده ای، گفتم نه، به زودی میبینم. به کارگردان تو هم مدتی پیش یک نامه نوشتم، و در آن اشاره به نکتهای کردم که او، بی نامبردن از کسی، به عنوان یک گلایه ی فرهنگی از روزگار برایم نوشت، و من در آن نامه که بیشتر به مکاشفه ی شعر و شاعر از نگاه خودم مربوط بود تا به گراناز و دیگران، از آن نکته یاد کردم. دو سه روز بعد بود که از او پرسیدم مخترعان آن نکته ی ملامتانگیز که بودند، گفت من از کسی اسم نمیبرم، به رسمها میپردازم، و یک لینک فرستاد و من دانستم که جریان چه بوده. آن ماجرا به زخم و زیلهای بی ربط با من انجامید، و شماری از همکاران که من فقط به نام میشناختم زیر لینک آن نامه در فیسبوک به من تاختند، و من پاسخ ندادم، چون تصور آنها از کلّ قضیه نادرست بود. من هیچ اطلاعی از آن ماجرا و اشخاص درگیر در آن نداشتم، و به آن چون یک اتفاق ناخجسته ی کلی پرداختم.البته میدانم که این حرفها به تو مربوط نمیشود. تو فیلمی، و بیرون از واقعیت عالم و آدم، که به قول آن کارگردن فرانسوی(ژانکول گدار، ژانلایک گودآرت....ژ...) سناریست بدی آن را نوشت و کارگردانی بدتر ساخت.
من ایران تو را، بهتر است بگویم تهران تو را نمیشناسم. خود تهران را هم زیاد نمیشناختم. در جوانی چند بار به آنجا سفر کردم و بیشتر خاطراتام از کتابفروشیها و سینماهاست و فضای دور و بر ترمینال، اطراف پل سید خندان، و چند خیابان پردرخت زیبا که خیلی دوست داشتنی بودند، از جمله پهلوی و ناصرخسرو. مردم هم جوری دیگر بودند. مدرن و سنتی و سالادوار، ولی روی هم رفته، تهران آنوقت، برای یک جوان شهرستانی، فضایی شاد و پرهیجان بود.زنی که من در خیابانهای جوانیام در تهران میدیدم، حضوری روان، راحت و خوشپوش داشت. یک جور آسودگی دلپذیری در جنب و جوش مردم بود. واپسین باری که تهران را دیدم سال شصت بود.من فراری بودم، و در چشم یک فراری، شهر حالت کنامواری مییابد. جایی که فکر میکنی ممکن است برای یک لحظه بخت از تو برگردد و آذرخشی از میان همه تو را برگزیند و خاکستر کند. اتفاقی نادر،ولی به هر حال محتمل.من عدل ظهر در ترمینال تهران، ناگهان به یک تهرانی سه چهارسالی از خودم بزرگ تر که در شهر ما کارمند بود برخوردم.به خودم لرزیدم. این کارمند یک آدم خوشرو و مهربانی بود که ادارهاش در نزدیکی خانه ی ما بود و ما هر روز به هم سلام میکردیم و با دو سه کلمه ی مهربان از کنار هم میگذشتیم.دنیا داشت زیر و رو میشد و آنکه تا یک ماه پیش میشناختی، میتوانست بیگانه از آب در آید. این آدم مهربان، ضمیر مرا خواند و نگفته خیالام را راحت کرد. رفتیم با هم دم یک دکّه ی جگرکی غذا خوردیم و ساعتی بعد چون دو برادر از هم جدا شدیم.این یعنی اینکه آن تهران داشت به صورت اژدهایی دچار آگزما یا جنون آنی شده پوست میانداخت، ولی هنوز رام نشده بود. به زانو در نیامده و خرد و خوار نشده بود. هنوز وقار هوسناک پایتخت خاورمیانهایاش را داشت.سرکشی و آسانگیری بزرگشهرانه ی خودش را داشت، اما میشد دید که دارد به سرعت، گیج و ژولیده میشود. میرود توی لاک خودش. قیافهای ورشکسته و ریشنتراشید به هم میزند. حدس میزدم به زودی زیر بغل های دئودورانت زدهاش بو میگیرد و میرود که قرنها توی خیابانهای خودش بخوابد. کارتنخواب درویش مآبی و ولنگاری تحمیل شده بر مدرنیته ی روی پوست خودش بشود. آن تهران میرفت که امالقرای اسلام بشود( مادر روستاهای ریش و پشمین و چادرین و چاقچورین)،ولی هنوز حواساش سر جا بود.از جهان نگسسته بود.
این همه را نوشتم تا تاثرم از تهران تو را بنویسم.تهران تو، سر و روی بسیار مدرن تر از پیش، و حتا در مجموع حالت لوس آنجلسپسندی دارد، به ویژه دور و بر مجتمعهای ساختمانی، فضای زیست طبقه ی متوسط رو به بهبود که اوتوموبیلهای شیک میراند. دیسکواصطبل میرود.فارگلیسی میشکند و خلاصه نصف آپتودیت اش، نصف نوستالژیک خوشباش نو و جهانوطنانهاش زیر زمین است.این صفت زیرزمینی را داخلایرانیها چنان به وفور، به ویژه در باره ی هنر و فرهنگ و رقص و عیش و نوش، به کار میبرند که انگار روی زمین جای اموات است. گورستانهایی برای جلوت ترس و محافظه و آمد و رفت آهسته فی قربت پرهیز از شاخ گربه.فضایی واژگون، بر عکس دنیای آشنای آدمیزاد: زندگی در خلوت زیر زمین، و زامبیوارگی در جلوت روی آن.تهرانی برای نمودن، تهرانی برای بودن.
مرضیه، نقشباز نخست تو هم که هم هنر مدرنی میورزد و هم زیست مدرنی دارد، برای من غریبه نبود. آنچه به نگاه من نقب میزد و دلام را به درد میآورد این بود که پشت این رویه ی پرهایرایز و هایوی و سیلویا پلات و مدرندانس و بزمهای بیتنیکی و کنسرت-ریوهای داغ، دوزخی همه جا حاضر و ناظر دمادم توی ذوق میزد. این دوزخ، البته در پلان اصطبلریو، و پلان برابر سفارت استرالیا، بیشتر میژکید و خودش را به تماشا پرتاب میکرد، ولی درست همانجاهایی که حضور مرئی نداشت، شدیدتر بود، در کلینیک ها، خیابانها و بیشتر از همه جا در تنهایی آدمهای همکنار یا برکنار از هم. دوزخ زیر آن پوست نازک شیک در تو خودش را خوب و بی سر و صدا نشان میدهد. همه میخواهند از این دوزخ دکوراتیو به یک بهشت واقعی بروند، جایی که وقتی رسیدند میبینند آنجا را هم برای آنان نساخته اند، مهمان دموکراسی، امنیت و آزادیای هستند که چون خودشان در تکویناش نقشی نداشته اند، در آن سیال و چکه ی روغنبرآب میمانند. شتاب از دوزخ رسته نورسیدگان تشنه ی رستگاری آسان را هم که بر آن بیافزایی، برزخ، آن روی خودش را مینماید.(چه دکترها که سالها در خیابانهای جهان تاکسی راندند و بیمار شدند. چه سرهنگها که پیزا دلیوری کردند و جلوی هر مشتری ارزانی خم و راست شدند!)این است که برخی از جویندگان بهشت، پس از یکی دو سالی، فیلشان یاد زیرزمین دوزخ میکند:احساسی که سامان از زیست خانوادگیاش در شهری کوچک و لابد بورینگ در استرالیا به دست میدهد.
مردم تو همه چیز دارند و هیچ چیز ندارند. زنی با موفقیت صدف روانشناس، میتواند یک بار بخرد و بار دوم بخورد( شلاق شریعت را). این زمینه ی برزخی است که آن تهران را چوب حراجلازم میکند. شهری که نمیشود در آن به زندگی اعتماد کرد. شهری غرق یک حال هدونیستیک افسرده، عصبی، بی آینده. شهری که جوانی در آن به هر چیزی، هر چه از دوردستآمدهتربهتر، چنگ میزند تا از عذاب الیم احساس پیوسته ی آن دوزخ همه جا حاضر، موقتاً خود را نجات دهد. این است که فرهنگ و هنر و عیش و عشرت هم در در فضای تو جنبه ی دراگ مییابند و در خدمت کم کردن وزن آن بختک افتاده بر سینه.من بچههای آمده از ایران، دانشمندان جوان،دانشجوهای دکترا ، آدمهایی هوشمند و از بسیاری جهات یونیورسال را در همین مونترال خودمان میبینم که همان بختک پنهان سینه فرسای مردم تو را تا اینجا با خود آورده اند، انگار به روان آنها الصاق شده باشد. با دختر یا پسری شاد و جوان نشستهای به بگوبخند، یکدفعه میبینی طرف رفت، یعنی نشسته رفت. غایب شد و دود و رفت هوا برای دقایقی کیهانی، یا مثلا در یک پارک زیبای امن، شروع کرد به فانتزیهای جناییبافتن؛ اگر بیایند ما را بکشند یا هذیانهای عجیببافتن: من هر وقت در یک جای دور، مثلا در یک جنگل، با دو سه تا دوست قدم میزنم، بی درنگ از سرم میگذرد که آنها را بکشم، به این شرط که مطلقاً کسی مرا نبیند.شنیدن چنین هیچکاکیتی از زبان یک جوان نازنین بی آزار گٔل سرسبد، شاخهای آدم را به خارش میاندازد.
توجه من به جنبههای مستند تو بیشتر بود. صحنه ی حمله به ریو، و جلوی سفارت، اوج این وجه استنادی بود. ریسک شادی و ورزش جوانی، و حسرت بیدار شدن در خیابانی در شهری در کشوری که در آن بشر حقوقی دارد و با او مثل مجرمانی بالقوه رفتار نمیشود. فضولیها و بخت و اقبالزدگیهای مردم جلوی سفارت، دلام را به درد آورد. انسان ایرانی به انسانیت خودش شک کرده، و حقوقاش را هم چیزی از مقوله ی شانس و لاتاری میداند
جنبههای دراماتیک تو کمتر مرا گرفت. به ویژه صحنه خبر ابتلای مرضیه به ایدز. به رغم همچنان شوکانگیزی این بیماری ترسناک، آنقدر در این موضوع، درام فرسوده اند که پرداختن به آن نیازمند تمهیدی قوی تر میبود. با اینهمه در همان صحنه همدردی صمیمانه ی آن دخترک شیرین با مرضیه بسیار زنده و برانگیزنده بود.
بازیها هم روان و پذیرفتنی بودند: بازی مرضیه( گاهی اندکی آوراکتینگ)، سامان و صدف، و آن دخترک و سلولارش.
وقتی یک شاعر فیلم میسازد، اهل تماشا مشتاق کشف شعر فیلم میشود. در صحنه ی سرد و غمزده ی پس از دستگیری شوم آن جوانان پایکوب،آنجا که مرضیه و سامان خلوت بوس و کنارگزیده، وحشتزده و مبهوت با لباسهایی کاه و خاک اندوده از اصطبل بیرون میآیند، حضور موهم آن حیوانات کوتاه و بلند، سگها و اسبها در پگاه مه آگین بیرون، بی پناهی آن دو رمیده ی بختکزده را دو چندان میکند.می شود حس کرد که آنها حیوان تر از حیوانات بیرون اند، یعنی ناامنتر و در مخاطرهتر. آنجا لحظهای شعر در تو میدرخشد و چشم را تسخیر میکند.خسته زبانی مرضیه در برابر آن افسر امیگریشن( در یک کمپ مهاجرین؟) هم غم سردی میانگیزد. آن موجود یونیفرمال، قوانینی را دنبال میکند که خونسردانه هیچ ربطی با انسانیت متقاضی پناهندگی ندارد. آن را حس و درک نمیکند.برایش مهم نیست که دنیای کسی بر سرش خراب شده تا نشسته روی آن صندلی، کنار آن مترجم، روبروی آن ضبط صوت زنده ی قانون که برای توجه به حقوق انسانیاش دنبال دلایل بسیار دراماتیک تری از آنچه مرضیه ی غافل تئاتر، درام میپندارد میگردد. در سر این غرب،تئاتر اوکلاهما بود( پایان هذیانزده ی آمریکای کافکا را به یاد بیاور!)، حالا دلاش برای قهرمانان نمایشاش تنگ میشود. میفهمد، فهمی کمرشکن، که هیچ جا نمیفهمندش.فهم جهان اولی از جهان سومی، یک سؤ تفاهم ژورنالیستی است.
دهان پشت سر آن کامیون هم که مرضیه میبایست با آن از مرز بگذرد، دهشتناک بود. چه زندگیهای امیدواری که در این کامیونها در جادههای اروپا خفه و تبدیل به مشتی جسد مچاله شدند، بی آنکه تاثری عمیق برانگیزند.
ای فیلم عزیز، من تو را بی هیچ قضاوتی نگاه کردم، همانطور که میبینی، دقیقا چند ثانیه پس از تماشا نشستم به نوشتن از تو برای تو.یک چیز دیگر هم یادم آمد. رفاقتهای زنانه ی فیلم، بسیار دل-انگیز بود.در آن وانفسای آخرالزمانی، دیدن رفاقت و درک و همدلی صدف با مرضیه ی کابوسزده زیبا بود.
من بی هیچ تکبری( چون فخر از سینماست و نه السینما فخری)، آنقدر فیلمهای ناب دیدهام و آنقدر در دیدن فیلم، چکیده چشم و یکه گزین شده ام( این تربیت نگاهی است که یک آماتور پیگیر به آن میرسد یا نمیرسد) که در نوشتن این سطرها در بینش( این را اینجا مثل خوانش برای شعر و ادبیات به کار میبرم) تو سعی کردم که نه گزافه بگویم نه ذوق زده شوم، نه فرو کاهم نه فرا افرازم.آنچه نوشتم از تاثرات بی میانجی من از تماشای تو بود.نه چندان تکان خوردم نه خوابام برد، اما دیدن نخستین فیلم یک دوست شاعر ندیده تا سه نقطه ی پ ی پایان، برایم فرصت خوشی بود که نوید تماشاهای شوقانگیزتر میدهد. در ضمن، شعرخوانی کارگردن شاعرت هم با آن بره ی سیاهرنگ بر سر در آن فضای بیتنیکی، قشنگ و تهران نوینی بود. آن تهران، و تهرانهای بی شمار دیگر را نمیشود حراج کرد، حتا اگر در پشت و پسلهاش کرک( یا بنگ) بکشند و یکی از غربت غرب بنالد و دیگری، آن بیگانه در وطن خویش، برایش آه بکشد.
راستی تهران آن خانواده ی افغانی که در همسایگی آن دیسکواصطبل، ساده دلانه و خندان، همچنانکه در اتاقک نیمه عریاناش مینواخت و دست میزد و لحظهای را به شادی میگذراند با هجوم نومغولهای اسلامی از هم گسیخت، آن تهران، آخ! آن تهران نخستین ات!
جلد ویدئویت را با ژستی فیلماتیک میبوسم.
همینجا از بچههای کافه سینمای مونترال میخواهم تا تو را به زودی به ضیافت چشمها بخوانند.
پرزیدنت خیره سر خودت.
چقدر دوستتر میدارم اینجا بخوانم و بنویسم پرزیدنت. خواندم و از خوانشات سرخوش شدم.
پاسخحذفمن هم چقدرتر خوشحال میشوم که تو اینجا میخوانی و مینویسی. تو از کم شمار کسانی هستی که این لطف را از جوش دریغ نمیکنی چوپان جان! فدای تو دوست عزیزم!
پاسخحذف