Arash Joudaki
حسین جان، ماه پیش که ونکوور بودم در کتابخانه محله وست ونکوور که به اندازه کتابخانه موزه عباسی تهران کتاب فارسی دارد، کتابی که مدتها دنبالش بودم را پیدا کردم و خواندم : زندگی طوفانی، خاطرات حسن تقیزاده. کتاب کت و کلفتی است، هزار صفحه، که نصفش خاطراتی است که تقیزاده در سال 42 و 43 بازگو کرده به صورت شفاهی و از روی نوار پیاده شده و نصف دیگرش نامه و مقاله و تلگراف و چیزهای دیگری است که ایرج افشار افزوده تا خاطرات را مستند و تکمیل کند. بین خودمان، جاهایی را که میخواندم نمیتوانستم از مقایسه با این روزگار خودداری کنم و به یاد دوست تو که نه دوست من است و نه هیچوقت دوستش دارم نیفتم. نامه ای بود از محمد امین رسولزاده ـ کم آدمی نبوده این رسولزاده ـ به تقی زاده، سال 1919. رسولزاده توپ و تشری که تقی زاده سرش زده بوده در نامه قبلی که آنجا، یعنی آذربایجان ـ خانواده خود تقی زاده از اهالی آن سویند جایی به نام اردوباد ـ آذربایجان نیست و اران است را پذیرفته. حالا بعد از اینهمه سال نویسندگان این فراخوان یک جنوبی هم به آذریابجان افزوده اند....حالا که حرف دوستی و تقی زاده و رسولزاده شد، این را هم برایت بگویم. پس از آنکه رسولزاده از مهلکه لنین و استالین جان به در میبرد بعد از اینور و آنور شدن سر آخر میرسد به استانبول و خیلی نزدیک میشود به ترکهای جوان به طوریکه ایرانیها کلاً طردش میکنند. بعد از سالها که دوباره برای تقیزاده نامه مینویسد با اشاره به شکرآب شدن رابطهاش با ایرانیها در آغاز مینویسد: نمیدانم میتوانم یا میخواهید هنوز شما را دوست عزیز خطاب کنم. جواب تقی زاده عالی بود: دوست عزیزم، پولیتیک مسئلهای زمینی است و دوستی هدیهای آسمانی است......فدا!
il y a 4 heures
من هم آزادی زبان های قومی و ملی را ارج می گذارم و بر این باورم که هر قومی و یا ملتی حق دارد به هر زبانی که می خواهد بنویسد و بگوید. در دوران ما در برخی کشورهای پیشرفته مانند همین کانادا
امیدوارم آن کتاب جالب را گیر بیاورم آرش جان.بهرام بهرامی، از زمان تهران تایمز با براهنی دوست بوده خودش را شاگرد او هم میداند. این بهرام، یکی از با صفاترین آدمهایی است که تا کنون میان اهل شعر و ادب دیده ام.دوستی او با براهنی بسیار ژرف تر از من با دومی است. براهنی را من دوست دارم برای تلاشهای مؤثری که در نقد و شناساندن و شرکت در نوشتن شعر و ادبیات مدرن ایران کرد.زیاده رویها و پرخاشهای طلا در مسیاش را هم در نو-میدان آنزمان، درک میکنم. ابزار زرگری، ظریف و کم صداست، بر عکس چکش مسگران که گوشکوب است. او آن ظرافت و این زمختی را به اقتضای عصری که در آن میزیست با هم داشت.از کوبندگی پیشیناش بعدها انتقاد هم کرد.شخصاً براهنی را با اینکه یکی از شوخ و شنگترین آدمهایی است که دیده ام، و یکی از بسیارخواندهترین ها، آدم چندان اهل رفاقتی نمیدانم. به هر حال، این برداشت من است که دوست و دوستی برایم با هیچ چیز دیگری قیاس پذیر نیست. او آنقدر بر خودش و تاریخ شخصی خودش خم شده که وقتی به اینور و آنور خود نگاه میکند، تنها دنبال اثری از حضور خود است. این را حتا از امیل مارتن، پرزیدنت پن کبک هم شنیدم. به محض اینکه دانست براهنی را میشناسم گفت براهنی فقط در باره ی براهنی حرف میزند. من اینها را اینجا و آشکار مینویسم، و در این مورد ویژه بر او خرده نمیگیرم. این مرد، دیوآسا کار کرده و همچنان به اندازه ی یک دوجین نویسنده کار میکند و از چنین کسی توقع خاکساری و فروتنی چندان آسان نیست، آنهم در فضای فرهنگی سرزمینی که فروتنیاش هم نقاب تکبر است. من خودپسندی او و هیچ هنرمند دیگری را ناپسند نمیدانم به همان معنای اومن، تروپ اومن، که تو بهتر میدانی.عکس آن را هم دیدهام و ارج میگذارم. میبینی که من اینجا دارم با یک لحن رمانی حرف میزنم، یعنی سعی میکنم به قول تورات، با چشم مرکب، هشت چشمی نگاه کنم. چیزی که به نظرم در براهنی ناخوشایند آمد رقیبستیزی تین ایجرانه ی او بود.او میتواند جلوی جمعی، رقیب غایباش را به افتضاح بکشد. این رقیب میتواند گلستان باشد یا رویایی. همینجا به حکم انصاف، باید بنویسم که وقتی در اوج جنگ جهانی دوماش با رویایی، به براهنی زنگ زدم و گفتم که رویایی برای بار دوم سکته کرده، لطف کن زنگی به او بزن و احوالی از او بپرس، اول کمی پا به پا کرد و بعد گفت باشد میزنم. همان شب زنگ زد، و من خیلی از این جوانمردیاش خوشام آمد.هر چند دوباره زدند به کل و کاسه ی یکدیگر.من رضا( براهنی را استاد و دکتر هرگز ننامیدهام و با من خاکی بوده)را در مونترال و تورنتو چندین بار دیدم.در این و آن برنامه، و با هم با مهر و شوخی حرف زدیم.بیشتر با او تلفنی حرف زده ام، و از حق نگذرم در این نوع گفتگوها آدم بسیار شکیبا و مهربانی بوده. برای هم شعر خوانده ایم. اگر انتقادی هم از او کردهام بسیار خوددار بوده، بر خلاف بسیاری از دیگران. تنها دو شب، آنهم هنگامی که دوستان مشترکمان حسن زرهی و همین بهرام بهرامی،در انتشارات شهروند، کتاب وحشی مرا منتشر کردند، حسن یک مهمانی صمیمانهای ترتیب داد و با براهنی، بهرامی و چند دوست هنرمند دیگر ساعتها با هم نشستیم. به من بسیار خوش و بد گذشت.این آدم همینطوری که تو میگویی دوست ات، دوست تو، همینطور مرتب در باره ی رویایی میگفت دوست ات، دوست تو، و تا مرز جنون متلک و بد و بیراه و کم مانده بود که نفرین هم بکند.( این رفتار را من هرگز از رویایی در باره ی او و هیچکس دیگر ندیدم. ممکن بود متلک ملایمی بگوید، ولی هرگز تندخویانه نبود) من از دیرباز، این دو آدم و برخی از کارهایشان را دوست داشته ام. این برخی، بیشتر متوجه براهنی است،( از همه ی آثار کسی که زیاد، بسیار زیاد نوشته نمیتوان خوشنود بود. این در باره ی داستایفسکی هم مصداق دارد.)از یک وقتی دانستم که جنگهای بزرگان را به بزرگان واگذارم. همدیگر را پاره کنند به من چه. ناگفته نگذارم که من یکی دو بار که در باره ی هفتاد سنگ قبر نوشتم، براهنی را هم با متلکهایی دوستانه نواختم. خیلی ملایم. شاید همان اشارهها را در خاطر داشت.این مال پیشترها بود و من دیگر از این عوالم کهکشانها دور بودم.من به آدمی رودرو نگاه میکنم نه از پایین نه از بالا. خلاصه آن شب شیرین، من مسموم شدم. از یاد هم نبرم که میان همان ولحرفیها در باره رویایی و گلستان و دیگران، میشد از میان حرفهایش چیزها آموخت. با دیدن او میتوانستم حدس بزنم که بلینسکی دیدارهای نخست داستایفسکی چه مارمولک قهاری بوده، ولی نه من دیگر یک جوان خام بودم و نه بلینسکی ایرانی، یا آذربایجان جنوبی ما چنان خان خانانی در ادبیات. یک چیزی در براهنی هست که کفر مرا نسبت به او کنترل میکند. یکی دو تا از آدمهایی که آن شب آنجا بودند با شگفتی گفتند حسین تو امشب خیلی خودداری. اینها نمیدانستند که من دگرگون شده ام.من اگر او را در زمان مستی-گستاخیهای پیشینام دیده بودم بد جوری در سخن، ناک اوت میکردم. در براهنی یک حالت کودکانه، یا بهتر، تین ایجرانه هست که اگر پدرت را جلوی چشم ات بکشد بعد برگردد با آن نگاه شانزده سالهاش نگاه پوزشخواهی به تو بکند از او در میگذری. فردایش برگشتم به او گفتم تو داری با پرزیدنت یک کشوری حرف میزنی. من پنجاه سال دارم( دو سال پیش) و زمین و زمان به...برگشت با رفاقت جانانهای مرا بغل کرد و همدیگر را بوسیدیم.تصویری که در تورنتو از من شایع بود، تصویر یک دیوانه ی زنجیری بود.آنها بارها فهمیدند که اینطور نیست، هر چند میتواند باشد. همان روز، او در رونمایی کتاب وحشی سخنرانی کرد. سخنرانی او بیشتر در باره ی شعر و ناشعر بود. در پایاناش هم دو شعر از کتابام را به قول خودش خواند.واشکافت. من بسیار از آن سخن و آن منش خوشام آمد. این یک براهنی دیگر بود. اصل براهنی: کشته مرده ی شعر. شعر بود، او نبود.من یاد گرفتهام که برخوردم با دیگران، انفجاری-آخرالزمانی نباشد. این در من یک خبر نو است. در بخشی از آن مکاشفهام به آن رسیدم.روی همین صفحه ی خودم، تا کنون بارها پیش آمده که از پانایرانیستها یا کاسههای داغ تر از آش ایران و ایرانی، به خاطر براهنی، و چند دوست دیگر فحش بخورم.آنها او را به فحش و فضیحت میکشیدند و من این را برنمی تافتم.آنها با ژست آدمهای اهل شعر و فرهنگ، فحاشیهای دو پولی میکردند. من هم میتاراندمشان.من تا کنون نمیدانستم که براهنی جدایی خواه است، ولی بارها همینجا نوشتم که حتا اگر جدایی خواه هم باشد نباید با فحش به جنگ او رفت. اصلا چرا باید به جنگ رفت. هنوز که اعلان جنگ نشده. بشود هم من به روی براهنی مسلسل نمیکشم.او هم مسلسل کش نیست.دیشب با دوستی در این مورد چت میکردم. من فحشهای بسیاری به زبان کلانتری به او دادم.( میبینی! حالا یکی باید جلوی خودم را بگیرد!) از آن فحشهای آکبند وحشیانه که مسلمان نشنود. خوب میدانم که چاره ی بیچارگیهای آینده ی ما فحش و فضیحت نیست. این کاری است که از مسلسلکشهای پان ایرانی و پان ترکی بیشتر و بهتر بر میآید. با براهنی باید با زبان فر و هنگ و هنر و ادبیات حرف زد. هر چند این براهنی جدید زباناش بیش از پیش، آغشته ی حقوق بشر ترک میشود. یک براهنی منطقهای و نه جهانی.در میان امضاهای فراخوان انجمن قلم آذربایجان، اسمی را دیدم که من و براهنی هر دو میشناسیم. او یک آدم بسیار مهربانی است که من دوستاش دارم. از نخستین جدایی خواهان ایرانی در اروپا. این آدم خوش مشرب، از همان آغاز با آنکارا و باکو ارتباط فرهنگی--زبانی، و شاید، شاید بیش از آن،داشت.به سه گویش ترکی مجلهای بسیار شیک در میآورد. همه هم میدانستند که مسله ی او کمترین ربطی به ادبیات ندارد. برای او همه چیز ترکی است. حتا دو سه شعر از من را هم در مجلهاش ترجمه و چاپ کرد. این مال ده پانزده سال پیش است.رویایی هم او را میشناسد. با او، اسلامپور و دوستان عزیز دیگر،چند بار همپیاله هم بوده ایم.نه ما آن آدم را نجس میپنداشتیم نه او ما را. گاهی حرفهایی میزد که کله ی شنونده دچار ترافیک شاخ میشد: از نظامی تا براهنی، ادبیات ایران دست ترکها بوده. خود براهنی هم میتوانست به چنین حرفهای نسنجیدهای بخندد.چیزی که هست آنوقتها وضع رژیم سرکوبگر به این افتضاح نبود. حرفی از حمله به ایران نبود.جدایی طلبی خطری محسوس نبود. میشد با آنها نشست و برخاست و گفت و شنید. چیزی که امروز را ترسناک میکند امکانهای انفجاری-آخرالزمانی است.دوستان ترک، از جمله براهنی، جوری رفتار میکنند که انگار حجت تمام شده، همه ی فرصتها سوخته اند و حالا باید رفت کنار حسین سلیمان اوغلو( افسوس که من شعرهای خودش و برادرش را که تنها به ترکی مینوشتند نفهمیدم. البته از گزتن آثاری به فارسی هم هست یکی دو تا را خواندهام که دلنشین بودند.) نشست و پن آذربایجان جنوبی زد.چه چیزی غیر از قومیت و همزبانی میتوانست او را کنار اسمهای هیئت موسس این انجمن بنشاند؟( فراموش نکنم که یکی دو اسم از آن میان را از طریق مقالههایشان میشناسم و ارج میگذارم.)من هرگز عضو هیچ انجمن و کانون قلم و نویسندگانی نبوده ام، اما میدانم که براهنی قدر امضا و ناماش را بسیار خوب میداند.پس چرا چنین گشاده دستانه دارد آن را خرج میکند؟ این دیگر آن براهنی نیست: براهنی شعر و ادبیات و نقد و نظریه. نژاد و زبان این براهنی بر آن براهنی میچربد.طوری که یکی از دوستان شاعر ترکاش به درد آمده. من هم به عنوان یک دوست ناپیر موسپیدش به درد آمده ام. انتظار من هم این بود که او اینقدر شتابزده نتازد. کنار کسانی ننشیند که دغدغه ی آخرشان هم شعر و ادبیات نیست. کسانی که هیچی نشده برای خودشان کشور تراشیده اند. مردمی را غیابا نمایندگی میکنند که اصلا با آنها در تماس نیستند.این رفتار به تیراختورچیها بیشتر میبرازد تا به یکی از ارکان ادبیات یک کشور.انگار نه انگار که جمهوری اسلامی، انسان ایرانی و غیر ایرانی را با حقوقاش قورت داده و آبی هم بر آن سر کشیده. او با فورمول تزاراستالینی ترک و فارس و کثیرالمله خواندن ایران، از همین الان در را برای گفتگو بسته.حجت را تمام کرده و آستین بالا زده به ایجاد دولت-ملت پدری و لابد اتحاد با امثال الهام علی اف.این برای براهنی نویسنده بدترین نوع خودکشی است.انسان مختار است خودکشی کند یا نکند، ولی نه چنین نسنجیده.یک نکته را هم بر این سخن غمناک بیفزایم؛ براهنی بارها گفت و نوشت که پانترکیست و جدایی خواه نیست، ولی چند بار هم با امثال دکتر جواد هیئت در ایران، اسلامی، در خارج از کشور، پان ترکیست نشست. با سفیر آذربایجان همنشین شد. در عکسهای سفر ترکیه اش، برخی از همراهان ترکاش رسما با دست، سر گرگ خاکستری رسم میکردند.(این را هم میدانم که نگاه او به گرگ خاکستری عاطفی است. آنطور که میگفت مادرش شعرهایی در باره ی این گرگ خاکستری میگفته که به نظر پسر شاعر، از ناخودآگاهاش میجوشیده.) حالا هم که از معماران پن آذربایجان جنوبی است.اگر او به روشنی خود را پان ترکیست و جدایی خواه میخواند احترام انگیز تر بود. میدانستی که عزماش جزم است و در کارش شفاف است.امضا دوست دیگری را هم میان این هیئت موسس دیدم. آن خانم محترم که من در همان شعرخوانیام در تورنتو او را دیدم و مهرش به دلمام نشست، تا آنجا که من میدانم ربط چندانی به مثلث پن( پویت، اسییست، ناولیست) ندارد. او هم حالا میبینم که رفتار شفافی نداشت. با تبلیغ تیراختور شروع کرد و سر از هیئت موسس پن در آورد.من در فرندلیست ام، چند سازمان آذری را به احترام او پذیرفتم، ولی بعدا دیدم که بیشتر اینها آدمهای راسیستی هستند. یک بار ناگزیر شدم به آنها برخورد کنم. زیر یک لینکی شروع کردند به فحاشی به آنچه فارس مینامند و تهدید که شما را میرانیم به کشورتان افغانستان. گفتم آقایان، شما که به حق از بی حقوقی زبانی-فرهنگی ترکها در ایران پهلوی-اسلامی مینالید، چرا خودتان حقوق ستمدیدهترین مردم خاورمیانه را نه تنها رعایت نمیکنید که با آنها چون نژادی فرودست رفتار میکنید؟ سیستم اینها هم به پلیس خوب-پلیس بد غربیها میماند: یکی تند خویی میکند، دیگری دلجوئی.این یک رفتار آبزیرکاه نقابپوشانه است. من این رفتار را از هیچکسی نمیپسندم. بسیار پلیسی است و بوی کینه و انتقام میدهد. چطور میشود مرا، من نوعی را که به فارسی حرف میزنم و مینویسم و از ته دلم به برابری نژادها و زبان-فرهنگها باور دارم چنین یکجانبه و ناگهانی فارس نامیده و تجسم همه ی پلیدیهای روی زمین کرد؟ فارسگ نامید؟ ( دقیقا به همان شیوه ی شعبان بی مخانه ی پانایرانیست ها)فاشیست خواند؟ و لابد فردا از دم تیغ پاکسازی قومی گذراند؟ این رفتار که بوی انجمن و قلم نمیدهد. این رفتار سربازان نستوه نژادی است. یعنی هیچ فرقی میان ایرانیهای سرکوفته با جمهوری اسلامی نیست؟این رفتار، هر چه باشد ربطی به نوشتن و نویسنده ندارد.پن، تیراختور نیست. نویسنده فوتبالیست و هولیگان نیست.رضا براهنی را با آثارش میشناسند.بیشتر این آثار به فارسی نوشته شده اند. من هرگز کتابی به ترکی از براهنی ندیده ام. هنوز که هنوز است وقتی سخن ادبیات ترکی( آذری) به میان میآید سه نام میدرخشند: نسیمی، فضولی و شهریار. سومی هم شهرت اصلیاش به غزلسرایی به فارسی است، و تنها اثری که از او به ترکی مشهور است حیدر بابا نام دارد.می بینم که این دوستان حتا در تبعیدی خواندن خود هم جنبه ی ترکی آن را از قلم نینداخته اند.رضا براهنی یک نویسنده ی تبعیدی ایرانی بود. به عنوان پرزیدنت پن کانادا هم او را چنین میشناختند.من او را دوست خود میدانم و عزیز و محترم میشمارم، و حق دارم که دوست خود را در انجمنی نبینم که جای او نیست. انجمنی که شبیه او نیست. هیئت موسسی که غیر از ترک بودن، ربط چندانی به او ندارد. رضا براهنی کجا و هوراکشان تیراختور کجا!
ای بسا دو ترک و هندو همزبان.
نام رئیس پن کبک را نادرست نوشتم: امیل مارتن( نادرست) امیل مارتل( درست)
درست: در را به روی گفتگو بسته
نام رئیس پن کبک را نادرست نوشتم: امیل مارتن( نادرست) امیل مارتل( درست)
درست: در را به روی گفتگو بسته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر