۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

نامه : به سهراب مازندرانی


دم ات گرم سهراب جان! چند دقیقه پیش، دوستی‌ دیرین برایم پیام فرستاد که به او زنگ بزنم. زدم: چته‌ای دو پای هذیانگو؟ گفت این دکتر‌ها به من حرف‌های عجیبی‌ می‌‌زنند، و لیستی از بیماری‌های عزیزش را ردیف کرد. گفتم خوب، این که ناراحتی‌ ندارد، فوق‌اش می‌‌میری. نمک خون‌اش بالا رفت: من خیلی‌ از مرگ می‌‌ترسم. گفتم نترس، از زندگی‌ غریب تر نیست.هر چه بیشتر بترسی، بیشتر می‌‌میری. چرا به مرگ به چشم یک مژده، گنجی از امکانات ناشناخته، یا دست کم چیزی ورای آن لولوخورخوره ی بی‌ بی‌ گوزک‌های شایع تمدن ترس و تنبیه و اشدّ مجازات فکر نمی‌‌کنی‌؟ از یاد برده‌ای که میان بازی بر سایه ی خردسال ات می‌‌شاشیدی، یا انگشت به دماغ، زل می‌‌زدی به آینده، و در وحشی‌ترین خواب ات هم نمی‌‌دیدی که روزی پرت شوی به این سر سیاره و پس از مصرف انبوهی از آب و هوا و خوراک و خواب و پیروزی و شکست، ساعت شش صبح با پرزیدنت هنوز نخفته ات در باره مزایا‌مضرات مرگ زبان بورزی؟ حالا فرض کن کودکی دیگری و خیره به آینده‌ای دیگر. آینده‌ای مگو-مپرس، یا جهانی‌ تازه که زبان زندگی‌‌اش را آرام‌آرام به تو می‌‌آموزد. شاید در سیاره‌ای دیگر چشم به زیستی‌ دیگر گشودی.شاید مطلقاً محو و مات شدی. شاید...شاید...ورد دوار‌انگیز آنکه از پیش بر هیچ چیزی دانا نیست.
اصل، حال چکیده است. هنگامی که چکیده حال می‌‌نویسی به زمان پشت زبان می‌‌رسی‌، زبانی ورای سن و سال و زندگی‌ و مرگ. آنجا که همه چیز، یک خجسته لحظه ی سیاه است. شبی که فورا زبان ات را تسخیر می‌‌کند. بنویسی‌ ننویسی، نوشته می‌‌شوی. حضور در این جهان، غوطه وری در آن شب زبانه کش است. من برای بود و نبود نبوغ تره هم خرد نمی‌‌کنم. نبوغ، شدت یک یا چند استعداد است و شدیدا آنها را ورزیدن. از آن، رندانه دکانی دالی‌وار باز کردن، یا در جهان را به روی خود بستن و در معبد خود بست نشستن، بی‌ یا با انتظار کاشفی که قاره را به جستجوی علی‌-آباد دیگری کشف کند یا نکند. نبوغ، ایالات متحده ی آمریکاست.شوخی‌ تاریخ با جغرافیا.لیدی گاگاست.کشف تازه ی صنعت ملال تشنه به خون داغ. آنکه بسیار هست امکاناتی ورای نبوغ دارد: سریان در همه ی زمان-مکان ها. نوشتن، این امکان را بالفعل می‌‌کند.یکدفعه خود را در-از آ تا یای کیهان، شناور می‌‌بینی‌.منظور من از نوشتن، چیزی بیش از نگاشتن است، شهادت پیوسته به حضور خود در جایی‌ که همچنان ناشناخته است. شعر، زبان این حوالی است که در کسی‌ می‌‌ترکد یا نمی‌‌ترکد. اگر بترکد، نگاه‌اش به همه چیز دیگر می‌‌شود: پیوسته گستر: انفجار از میان و گسترش فوران شعاع تا محال محض. یکدفعه می‌‌بینی‌ همه چیز و کس را با سرعت خیال پیموده ای، هر لحظه یکی‌ دیگری یکی‌ دیگری یکی‌ دیگری، یکی‌ از دیگران نیستی‌. دیگرستستستستستانی هستی‌ آن سرش ناپیدا. در این منطقه ی بی‌ نقطه ی الفبا، آدمی‌ اگر مثل شیعیان بنگ، فرزانه=پیرزودرس نشود در می‌‌یابد که دریاست:مادر کس خلی همواره آبستن خود.بزرگی‌ و کوچکی از چشم‌اش می‌‌چکد.موجی در موج ها، و همه ی موج ها. بازی محض بازی با خودی بی‌ شمار‌چهره. شعر، شلق‌پلق سبک-سنگین این مادریای کس خل است، هستی‌ پیوسته‌ای که خودش را صدا می‌‌زند و از همه ی جهات، آینه صدای خودش می‌‌شود.هنوز درک بیشتر ساکنان این سیاره از شعر، به همان اعوجاج درکشان از زندگی‌ و تمدن است. بداهت اولی‌ را در مه‌ اسطوره‌ها گم کردند، بلاهت دومی‌ را تاریخ نامیدند.با بدیهی‌ کردن اصل پیوسته شگفت انگیز هستن-شدن در این آبی‌جزیره‌ ی فضایی، عادت به فرزانگی افواهی کردند. مغز و میان خود را از موجودات ژوراسیک‌پارکی انباشتند.شیعه ی دیگران شدند. چه زندگی‌‌ها که تبدیل به تشییع جنازه ی زندگی‌ شد. چه شگفتی‌ها که قربانی تداول دهان به دهان. چه سینه‌ها که سینی اسرار دو پولی‌،اسرار بازاری، فاش، فروشی، فحشی --فضاحتی-رحمتی-لعنتی.چه طراوت‌ها که سکّه ی رواج موقت خورد. چه غزل‌ها که لوت شکم‌چرانان ذوق و ظرافت مجلسی نسل‌اندر‌نسل شد.
حالی‌ هست که سایه ندارد. با زبان نور و تاریکی و تن‌ و من نمی‌‌شود از آن حرف زد. باید زبان آن را در خود ترکاند. مولانا‌ی دیگران، تا وقتی‌ که سرش در تسخیر صدای پیران همزمان یا پیش از خود بود کس تر از شیخ محمود شبستری نبود: مرا از شاعری خو عار ناید...که در صد قرن چون عطار ناید( اینها شعر را حمال نا‌شعر می‌‌خواستند: خر عیسی و نه خود عیسی)، به زبان سایه‌ها و همسایه‌ها حرف می‌‌زد. روزی که از خودش رویید، خود‌های دیگرش را دید، گسل نطق‌اش فعال شد. به زبان زلزله رسید.آنوقت دیگر از هر کسی‌ گفت آن کس خودش بود، چه شمس چه آن قفل ساز مصفایی که به قفل، قلف می‌‌گفت.حافظ مسلمانان مرا وقتی‌ دلی‌ بود کجا و حافظ سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌‌آید کجا! یکی‌ هنوز مشغول آموزش و پرورش از به دیگران است،به سیستم لوله کشی‌ فرهنگی‌ وصل است این یکی‌ حتا توریست کروزی بر شاخه‌ای منشعب از مادر‌دریا نیست، بویی از امواج وحشی بی‌ قانون نبرده. نگسسته. نگسیخته. زیر و زبر نشده. آب‌اش برای تخم ناشناس، شخم نخورده. تمام این استادان-شاگردان کارگاهی ایران از این طائفه اند. کسانی‌ هم که با سکّه ی رایج اینها داد و ستد ذوق و ظرافت می‌‌کنند، بنجل خرند و شیک‌سرشت.یک نازنینی از دوستان هم‌کتابچهر من هست که هر روز شعری را به عنوان صبحانه ی ذوقی خودش پست می‌‌کند. او واقعا انسان شعر‌دوستی‌ است، و معصومانه یکی‌ از دشمنان عزیز و دلربای شعر.او با همان حرارتی بلخی را می‌‌خواند که سید‌علی‌ صالحی-لنگرودی-مشیری-شفیعی کدکنی را، که شاملو و نیما و فروغ و رویایی و نرودا را( یک شعری از نرودا هست که از فرط تکرار-پست، من از آن متنفر شده ام: اگر کتاب نخوانی، به سفر نروی...). یعنی‌ چون یک محصول فرهنگی‌ باندرول‌دار دارای استاندارد کلاسیک یا مدرن. او با کنار هم گذاشتن آمدم تا قفل زندان بشکنم، و حال ما خوب است اما تو باور نکن،شعر را در خودش ذبیح مساوات می‌‌کند و آن وقت زبان شوخ سربریده در او بند می‌‌آید. خرق می‌‌رود، عادت می‌‌ماند. او با به مصرف رساندن شعر، با صرف آن به عنوان صبحانه آن را تبدیل به چیزی می‌‌کند که در ساعت خاصی‌ از روز باید آن را به بدن رساند و رفت پی کار خود. تازگی‌ها یکی‌ دیگر از کتابچهریان استتوس آمد که هر کسی‌ که سعدی و خاقانی و بیدل نخوانده بهتر است دور نوشتن را خطً بکشد. او چنان بیدل‌بیدل می‌‌کرد که انگار هرگز دلی‌ در سینه نداشته.همه جا می‌‌نوشت بیدل، سبک هندی را بخوانید. گفتم‌ای دو پای هذیانگو، با این حکم قر‌انی‌ تو، قلم سعدی و خاقانی هم می‌‌باید بلنگد. آن دو غافل که بیدل را نخوانده اند.اندکی‌ از دیوار هند کوتاه آمد. طفلکی بیدل! من الان به برخی‌ از نام‌ها در فیسبوک همانطوری نگاه می‌‌کنم که راننده ی تویوتایی صد و بیست کیلومتره در اوتوبانی در ابوظبی به تابلو‌های تبلیغاتی: کوکا‌کولا، مک‌دنالد، برگرکینگ،فورد، هیوندای...یک مشت لوگو با پیام‌جاتی چسب تماشا.این است که من در فیسبوک، بیشتر سراغ بی‌ نام و نشان‌ها می‌‌روم. توجه‌ام را از تابلو می‌‌دزدم و به حضور‌های تصادفی‌ می‌‌دهم. کم سراغ خواندن شعر می‌‌روم، و وقتی‌ می‌‌روم با شوق-ریسک یک رانده‌ووی کور می‌‌روم.وقت نوشتن آن هم مطلقاً به شعر و تاریخ‌اش فکر نمی‌‌کنم. نسبت به آن و به خودم بیگانه می‌‌مانم. از زمانی‌ متوجه شده‌ام که وقتی‌ می‌‌نویسم یادم می‌‌رود که کی‌ ام: زن ام، مردم، کودک ام، پیرم، جوان ام، چینی‌ ام، هندی ام؟. به ویژه از زمانی‌ که پشت کامپیوتر با بهنویس می‌‌نویسم. خیره می‌‌شوم به یک کتاب نامرئی، نگاه من بر الفبا گر می‌‌گیرد و خط آب‌لیمویی زیر انگشتان‌ام پدیدار می‌‌شود.حالا بر من آشکار شده که هیچ چیزی در زندگی‌، مگر خود زندگی‌، به شگفت انگیزی نوشتن نیست. ناگهان وصل مطلق به اصل مجهول. زندگی‌ شروع می‌‌کند به پرده‌برداری از پرده‌های پی در پی خود. ابرپیاز، تو را به استریپ‌تیز چینی‌ خود می‌‌خواند.نوشتن، اژدها شدن است:ظهور معجون و مشکول کولاژ-تن‌.این ورزش زندگی‌ به رقابت‌گریز‌ترین شکل ممکن است.آزمون همه هیچ‌بودگی. کودک، وقتی‌ که بازی-زمزمه می‌‌کند داستان همان چیزهایی‌ است که با آنها بازی-آنها را زمزمه می‌‌کند.اسباب‌اش را می‌‌ترساند، از اسباب‌اش می‌‌ترسد. همه چیز آنقدر برایش زنده و راستین است که خودش و همه چیز را در این زندگی‌ راستین، از یاد می‌‌برد. همین کودک را بردار ببر میان جمعی از بزرگان تا آنچه آن عقل‌های افسرده شیرینکاری کودکانه می‌‌نامند را تکرار کند. او اگر ادا در نیاورد و به سبک خودش بزرگی‌ را دست نیاندازد، دست می‌‌برد میان ران هایش، گول‌زنک‌اش را می‌‌مکد و جوری نگاه ات می‌‌کند که گاوی به درختی در گوسالگی اش. من این کودک را خوب به یاد دارم. او همیشه در حال زمزمه بود. یکی‌ اسم‌اش را گذاشته بود حسین زمزمه.زمزمه‌های او ادامه ی بازی در گلو بود، با دست‌های نامرئی صدا.رفتار او با صدا رفتار دست با اسباب بازی بود. محض من‌در‌آوردگی و بداهت. بعدتر آواز‌های مادرش و پدرش که هر دو بسیار خوش‌صدا بودند را بی‌ زبان، بازی می‌‌کرد.آنها هم به این بچه به چشم گربه‌ای که آمده توی چشم‌هایشان نگاه زبان‌خراش، و بعد خماری افشانده و بی‌ مقدمه‌ گفته: این نیز بگذرد! این معجزه ی رختخوابشان را بغل می‌‌کردند و غرق بوسه.یک روز که چند مهمان محترم آمده بودند خانه، پس از پذیرایی‌، و به عنوان بخش دلپذیری از پذیرایی‌، از این حسین زمزمه خواستند که هنرنمایی کند. این طفلکی هاج و واج شد. گلویش قفل. رنگ‌اش سرخ. مشت کوچک‌اش خایه‌های حلاج.انگار از او خواسته بودند که به آنها دشنام بدهد. سر تکان داد.پا فشردند. بیشتر سر تکان داد.پدرش صدایش را برد بالا: چرا لالمانی گرفته‌ای پسر! بخوان دیگر! چنان سر تکان داد که گردن‌اش درد گرفت.این پدر اهل پیله بود. خواست در برود، بازویش را چسبید: یا می‌‌خوانی یا...یای تهدید. این بچه حتا خواست در عالم مهمان‌نوازی بخواند، ولی‌ نتوانست. بغض‌اش ترکید و در کمال بی‌ تربیتی همه را بست به فحش‌هایی‌ که از دهان بی‌ چفت و بست کوچه شنیده بود.زمزمه‌اش هم بخار شد رفت هوا. سال‌ها توی دل‌اش بی‌ صدا زمزمه کرد آنقدر که پشت لب‌اش سبز شد. دو‌گانگی‌ مهر-قهر پدرش را درک کرد. دوباره شروع کرد به زمزمه نه، فریاد، نعره. هر وقت می‌‌خواست سفر برود، وقت تقاضای پول، پدرش می‌‌گفت: یک آوازی بخوان، اگر خوش‌ام آمد پول می‌‌دهم.همیشه هم خوش‌اش می‌‌آمد و پول می‌‌داد، فقط پس از چند ثانیه می‌‌گفت: همینقدر بس است دسته گل!واقعا زحمت کشیدی!این پسرک، بعد‌ها مرد و آواره شد و آنقدر در آوارگی نعره کشید که گوش کرهای مادرزاد پاره شد.چند جا کارش را از دست داد. حتا طرفدارانی ناشی‌ یافت.همسایه‌هایی‌ به او علاقه مند شدند، باقی‌ با دسته ی جارو به اتاق‌اش کوفتند و او باز نعره کشید: چنگ چنگیز است برگیر و بزن...
روزی چنان لحظه‌ای از آسمان به سرم خورد که دراز-ژرف هشتاد چاه از ته به هم پیوسته را به زمین نشست کردم. به آب‌نبات همه ی مردگان خیره شدم و نعره‌ام چکید و زمین را سوراخ کرد. بیرون که آمدم چنان خاموش شدم که انگار مرگ دهان‌ام را بوسیده بود.آمدم خودم را بکشم دیدم این خود دست کم پنج هزار بار مرده کشته یا خود‌کشته شده. دل‌ام برایش سوخت، ولی‌ افسارش را کشیدم و سوارش شدم به جستجوی آنهمه روان سرگردان. یادم آمد. یادهایم آمد که کی‌‌ها بودم و کجا‌ها بودم. رفتم توی جنگل رگ و ریشه‌های ژیندوسی ام. یادم آمد از کجا آمده‌ام حدس زدم به کجا می‌‌روم.انگشت‌هایم شروع به زمزمه‌نعره کردند. وحشی شدم.تمدن را از هشتصد میلیون سلول‌ام راندم. غار‌کپر‌کنتوکوتوک‌آلاچیق‌آپارتمان‌های درون‌ام را از مهمانان نخوانده ی نفسگیر پرداختم. خودم را خلوت کردم و در کالاهاری پر‌زاد‌و‌رودم با تن‌‌های بی‌ شمار‌دویدم خزیدم جهیدم‌پریدم در سراب‌ام شنا‌کردم. آسمان از تماشای من با دم‌اش گردون شکست.به رنگ‌اش شاخ زدم.زمین زیر سم‌هایم ضرب گرفت.بر آن خر‌غلط زدم. خوش و خاکی چریدم و چرخیدم و مست شدم از این دانایی ساده که تا کنون باری بر دوش زندگی‌ بوده ام، نه بالی.شادی سنجاقک آسایی مرا به رقص آورد. بسیاری از نوشته‌خوانده‌دیده‌زیسته‌هایم را پاره کردم ریختم دور. آنچه در من جاری ماند شراب و شیره گشت و حرارت خون در رگ و با گردش زمین میزان شد. پوست‌ها را از خودم کندم و آنچه از دوست و دوستی‌ کهن‌تازه باز ماند را گنج شایگان کردم. زبان در من گوساله‌های ملکوت‌اش را زائید و من آنها را به چرا بردم و پروردم و دوشیدم و غریدم و دریدم و خوردم و به گله ی شیران دست بردم.مهر در گورستان-آشغالدانی پیشین من شیرخوارگاهی گشود که کودکان مرده و مردگان بی‌ صاحب-وبایی-طاعونی-قحطی‌زده، و حتا شاهزاده‌ای با لباس مبدل، در آن با دهان‌هایی‌ پر از پستان، مرگ-تبعید را فراموش کردند و زبان ترکاندند به گفتن آنچه‌ها که بر آنان رفت و کس نشنید یا زبانی برای بیان آنها نبود.
کتابی‌ وحشی شدم. همچنان خودم را می‌‌نویسم. شعر‌هایم وحشعر شدند و زمزمه-نعره ی طبیعت بی‌ لگام. هر چه نوشتم چنان نوشتم که انگار هذیان‌نامه ی واپسین نوع واقعا موجود: معنای این بازی غریب چه بود؟
چه بسیار آدم‌ها که با این سطر، نام خود را بر پیشانی وحشعر من یافتند و وحش مهمانشان با لبخند غرید:
با غرش‌های وحشیانه!
من در سخن‌ام به یک جامعه رسیدم.به جمهوری کشور وحشی ام.
زیر شعرت از من پرسیدی : چه قانونی در این جهش‌های وحشی هست؟
تو را از سالیان پیش، و پس از سال‌ها بی‌ خبری از یکدیگر، آنقدر دوست شعر می‌‌دانستم که پرسش ات را در احوال دوست مشترکمان، جدی بگیرم، و ساعت‌ها برایت ولنویسی کنم. تو را که در جوانی‌ برای رساندن صدای شعر دیگران به زبان دیگران، از جمله جهان شدن خودم، رنج بی‌ مزد و منت کشیدی، گرامی‌ می‌‌دارم.
من از نو‌نو‌نوشتن در شگفتی از خود‌ها و جهان‌هایم خستگی‌ نمی‌‌شناسم.
رویت را می‌‌بوسم.
پرزیدنت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...