با فروتنی اسب کوری که مست و نشئه به کوه وهم زد و خود را بر چکاد آن یافته پنداشت شاهین است و بی پروا پرواز بی پر کرد و دید دره دارد با سرعت مرگ به او نزدیک میشود ناگزیر چنگ به کاکتوس سنتآندره زده با منتالفلاش بک خود را بر سیارکی گرد ژیندوس فرود آورده دیده شیری به چشمهای نزدیک شده خود را در آن دیده از خود رمیده زرافهای با تناش قایم باشک بازی کنان گاه دم از سر در میآورد گاه سر از دم گرداگرد خود چشمهای خیرهآبی پرندگان شکاری نوپدید دیده آنقدر ترسیده که دروناش را به بیرون ریخته بیروناش بخار شده زانو زده سیارک سرگردان بیگانه را بوسیده سم به هوا برده با شیههای پیچیده در هشتصد میلیون سلولاش خداوحش را فراخوانده دریابدریابدریابگویان درست و دقیقا در همانجا که امید به رستگاری بید لرزان سستریشهای در آستانه ی از بیخکندگی بود برگشت دید در نیمروز چمنزاری کنار جوی زلالی ایستاده آب زندگی از پک و پوزش میچکد و کرهها و نریون-مادیونهای نوع تندر آسایش دور و برش شیهههای خرّمی میکشند و سرهای زیبایشان را در علفهای خوشبوی زمان فرو میبرند و با منخرین شکوهمندشان نسیمهای رنگین را سبکسنگین میکنند در این شب بیست و هفتم ژوئن که چهار سال از آن لحظه ی نجات و مکاشفه میگذرد زیبامادرزندگی را سپاس میگزارم و زمین گرم مهربان را میبوسم و هشیاری بزرگ را در بر میکشم و از خوشی سم به زمین میکوبم و سر و یال در هوا میافشانم: چهار سال از ترک بنگ و باده و پایان مستی و منگی شعر و زندگی-سوزمن گذشت در این چهار سال من از گرداب جهانام جهیدم و به اندازه ی چهار قرن جوشیدم و جنبیدم و کوشیدم و همچنان میچهچهام چه چهچهه ی کودک چهار سالهام را جهاناش را دوستان و حتا دشمناناش را در این لحظه دوست دارم دوست دارم دوست دارارارارارم
۱۳۹۰ تیر ۷, سهشنبه
۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه
نامه به یک هیجان زده
ba tashakore faravan az Presidente aziz,
man nemidoonam chi begam, vali sharmande kardid maro
اول بگذارید یاد آوری کنم که ما جوان های بعد از انقلاب ادبیات فارسی مون مثل شما قوی نیست و روم سیاه... من یه سری از این کلمات را اصلا نفهمیدم:
بی فراست
خناس
ماکرین
تراخم
شحنه
سماع
این زاویه مناسب چشم قناس نیست
این طفل شوخ را نظر بی اساس نیست
این یعنی بقیه به من نظر دارن یا من به بقیه؟
بعد، از همه سؤال بر انگیز تر اینجاست که :
باغی که با بهار خودش گرم زندگی ست
محتاج شیخ و شحنه و حکم قصاص نیست
منظور این چیه؟
در کل این شعر برگرفته از چیه؟
یعنی بارز ترین خصوصیت من علاوه بر شوخ طبعی، چیه؟ بد چشمی و نظر انداز بودن؟
با ابن اوصاف فکر کنم وقتش رسیده که جام بی آبرویی را سر بکشم و با رؤیای محترم بودن وداع بگم. ولی آخه چرا؟ مگه من به غیر از بروز دادن یک سری احساسات و عواطف انسانی، و تلاش کردن برای شکستن تبوهایی که سایه ی نادانی را انداخت روی سر نسل پدر و مادرم، و زندگی جنسی شان را تباه کرد، چی کار کردم؟
من نگرانم که یک وقت دوستان بد با خواندن اثر شما منو بیش از پیش محکوم کنن به هوس رانی، بی ادبی، لوده گری، به بازی گرفتن جد و صفات بدی که نه از شخصیت من، بلکه از ذهن فلج خودشان تراوش کرده.
که این طور نیست. بنده با شوخی کردن از رنج زندگی خودم و دوستان می کاهم... که کوته فکران شوخ طبعی بنده... یا بهتر بگم تلاش بنده برای مخفی کردن واقعیت تلخ زندگی را می گذارند به حساب نادانی من.
امیدوارم آب به آسیابشان نریخته باشید و من اشتباه برداشت کرده باشم
نکته آخر این که در زندگی غم کم نیست. شما اینو بهتر از من می دونید. آنهایی که غم ها را منعکس می کنند واعظان مرگند. و من اگر تلاشی کردم، در راستای ترویج شوق و عشق به زندگی بوده و بس.
من نفهمیدم این شعر در تحسین بود یا تمسخر من
ضمن تشکر مجدد، از وقتی که اختصاص دادید، لطفا با کمی توضیح بنده را از نگرانی در بیارید
ارادت مندیم
کم پیش آمده که با کسی اینطوری حرف بزنم، حالا با تو اینطوری حرف میزنم تا درسی برای ترس ات باشد:واقعاای خاک عالم بر سر بی عرضه ات بکنند که اینهمه هارت و پورت میکنی،و بعد از قضاوت مردم میترسی. حالام از این نامه ی تخمی ات به هم خورد. مرا باش که تو بی ظرفیت را به وزارت لاس تر جمهوریام انتخاب کردم، تویی که بویی از توحش و بی ناموسی نبرده ای، و همانطوری در باره ی خودت قضاوت میکنی که دشمنان جان و جوانی نسل ات.آخرای وزیر بی بته، که همین الان تو را از مقامی که لیاقتاش را نداری حذف میکنم، مگر من کرم دارم که به یک آدم تراخمی بدنظر شعر هدیه کنم؟ من فقط به دوستانام شعر هدیه میکنم.با هدیه کردن شعر به هر دوستی، او شهروند جمهوری وحشیام میشود. این یعنی بیان مهر و احترام، به سبک پرزیدنت. چه کنم که تو فقط با دادن چهار تا فحش تخمی و چهار تا ژست بی ریشه، کارت به جایی میرسد که از دیدن اسم ات بالای یک شعر بی ناموسانه و لاسپرستانه دستپاچه میشوی، و از اینکه دیگران چه در باره ات فکر کنند زرد میکنی، و چنین نامه ی بی نمکی به من مینویسی. آخرای بی ظرفیت، اولا این خفنغزل هیچ ربطی به تو ندارد، من وقتی آن را تمام کردم، به استعداد تو در هنر لاس، بی ناموسی، و اخلاقبراندازی، فکر، و پیشانیاش را شایسته ی نام تو دانستم( چرا میترسی با نام واقعی خودت هارت و پورت بفرمایی؟)، و حتا تو را به وزارت برگزیدم.حالا کون ات بسوزد که این پست ملکوتی را هم از دست دادی.همین نامه را هم منتشر میکنم تا این بار به درستی آبرویت پیش دوستان ترسوتر از خودت برود، و همه بدانند که چه بزدلی هستی.کسی که هنرش چرت و پرت گفتن و پای آن نایستادن است.من اگر دست به تپاله هم بزنم از آن فرهنگ میسازم.اصلا بی کود، گل و گیاهی در کار نیست. چقدر از بوی کود میترسی، ولی بدت نمیآید ساعتها با گه خودت بازی کنی تا بزرگ بشوی. کی بزرگ میشویای صغیر؟ تنها آدمهای صغیر قیوملازم اند که از قضاوت سر و همسر میترسند. پاک ناامیدم کردی. عجب نسل بی همتی. بی خود نیست که همه تان دنبال موسوی راه افتادید، شاید هم تو راه نیفتادی، ولی با خواندن این نامه فهمیدم که چقدر مذهبی هستی.ای کج ذوق حیف گیتار، مگر تو تا کنون ندیدهای که یکی از پروژههای اصلی من، در افتادن با این اخلاق گندیده ی اسلامی-ایرانی است؟ من هر چه مینویسم علیه آن است. به اسم جمهوری من دقت کن! چند نفر آدم بر این سیاره میشناسی که با افتخار خودشان را وحشی بدانند؟ یا جوری از بی ناموسی و لاس و حتا نادانی حرف بزنند که انگار بهتر از آنها چیزی نیست.تنها تو نیستی که ادعای آزادگی میکنی، و سر بزنگاه توّاب از آب در میآیی. برادران من هم همینطورند. کلّ این ملت دارد به گا میرود و خودش نمیداند، چون فکر میکند با فحش دادن به آخوندها، با آنها تفاوت دارد.پس معلوم است در این مدت همهاش با آن لینکها و استتوسهای بی هنرانه فحش و فضیحتهای دم دستی رایج، خودنمایی میکردی. چقدر شبیه آن جاهلهای بی صفتی شدهای که عاشق خواهر مردم میشوند ولی اگر کسی دل به خواهرشان ببازد با چاقو شکمش را سفره میکنند. کی میخواهی یاد بگیری که تمام این سوره، آیه، پند، اندرزها و همه ی این دم و دستگاه نکیر و منکر و تعزیر و تکفیر را راه انداخته اند تا تو انسانیت خودت را چیزی ناپاک و نادرست بدانی تا مشتی آخوند کونشسته آن را هدایت و رستگار به چروکیدگی، بی عرضگی، افسردگی، جنایت مقدس و هزار کوفت و زهر مار دیگر کنند و از تو یک حیوان خانگی باربردار و سر در آخور مطیع بسازند.من دارم هزار جان میکنم که خودم و تو و هر کسی که سخنام به دستاش میرسد را به خوشی و بی آزاری انسانی خودمان فراخوانم. بخندم و بخندانم و اندکی این زنجیرهای درونی ریز و درشت بسته بر عصبها و ماهیچههای روانمان را شل کنم، آنوقت تو میگویی: نفهمیدم این شعر در تحسین بود یا تمسخر من...مگر من بیکارم که بیکاره ی ترسویی مثل تو را تحسین کنم( اگر اهدای شعر به تو تحسین نیست، پس چه کوفتی است؟) یا آدم قحط است که بخواهم تو را مسخره کنم؟ من هیچکس را مسخره نمیکنم، تو که از نسل خواهر-برادرزادههای من هستی. من سنتها و خرده فرهنگ قلمبه ی دروغ و دغل باز را مسخره میکنم. چرا باید فکر کنی که من تو را مسخره میکنم؟ مگر تا کنون چنین رفتاری از من در باره ی دیگران دیده ای؟ من آنجا که باید پدر آدمهای بدمنش را هم در میآورم،با اهل قدرت و شهرت و ثروت اگر خودنمایی کنند تند و تیز میشوم، ولی چرا باید جوان بی آزاری چون تو را که امید واهی به شخصیت شوخ و شنگ و نترسنمایش داشتم مسخره کنم. آیا خجالت آور نیست که یک موزیسین که خودش ترانه هم مینویسد، معنای کلماتی مثل بی فراست، ماکرین، سماع و شحنه را از من بپرسد؟ آن هم کسی که از کودکی در جمهوری اسلامی بزرگ شده، آنهم در عصر اینترنت که میتوان دهها دیکشنری و لغتنامه را با یک کلیک جلوی چشم آورد؟ تو لایق عصر خودت نیستی. لایق وزارت در جمهوری وحشی نیستی.لایق نام و امضایت نیستی. فقط به درد این میخوری که پشت یک اسم مستعار پنهان شوی و لیچار بگویی. تو لایق فضیلت بی ناموسی، شرف لاسورزی، و غرور زیبای توحش نیستی، برو پشت سر دروغهایی مثل خاتمی و موسوی و کروبی نماز تمدن بخوان. یاخک! حالام از نامه ات به هم خورد. من چقدر نادانام که به آدمهای تخمی ترسویی چون تو شعر هدیه میکنم. الان اسم ات را هم از روی شعرم بر میدارم.لایق آن نیستی. تا حالا چندین بارپیش آمده که من شعری به دوستی هدیه کنم و او بپندارد که درشتی یا نرمی آن شعر متوجه شخصیت اوست، و من هر بار با حوصله توضیح میدهم( چه بیزارم از توضیح!) که آن شعر در باره ی کسی نیست، فقط به کسی هدیه شده.یک بار من یک شعر غولانه نوشته بودم، یک آدم با منشی صد و سی سانتی که ناماش را بالای آن شعر گذاشته بودم، گفت این شعر را در شان من گفته ای؟ تا حالا هیچکس به این خوبی مرا توصیف نکرده! گفتم درست میفرمایی.در تمام مدت نوشتناش سرم را بالا گرفته بودم تا چیزی از جبروت ات از قلم نیفتد. آن شخص هم لابد تو بودی!به دختران رعنا جوان جوش ابلاغ رسمی میکنم که تا اطلاع ثانوی، به لاسهای این جواننمای پیرپندار اعتنا نکنند، و او را از نعمت بوس و کنار محروم فرمایند.با نگاهی سرشار از نامیدی به تو حیف نان.پرزیدنت.
در لاس فرصتیست که در لاسوگاس نیست
در لاس فرصتیست که در لاسوگاس نیست
ای بی فراست آنکه ز اصحاب لاس نیست
خناس و ناس را به قمار نظر چکار
در اهل آز دیده ی دلبرشناس نیست
اهل چمن به فکر گل است و گیاه و آب
چشم چرنده را هوس اسکناس نیست
شر میرسد دمادم از این خیر ماکرین
کاباره جای قلدری عمروعاص نیست
بدچشم را چه ربط به چینهای زلف یار
این بستر از برای کک و رشک و ساس نیست
محض تراخم است نظربازی حریص
این زاویه مناسب چشم قناس نیست
ماه و نگاه خیره ی ما عاشقان ماه
چاه و چنار منطق اهل قیاس نیست
باغی که با بهار خودش گرم زندگی ست
محتاج شیخ و شحنه و حکم قصاص نیست
چشم پرزیدنت به وجد و سماع شد
این طفل شوخ را نظر بی اساس نیست
۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه
نامنامه ی وحشیان
گنجشکک اشهدیمشهدی، غلاغ یقیندریده، مرغ سقاخانه، مرغ ماهیخوارشسته، کرگدنداندرد کالاهاری، پرستوپ کوچپنچر، طوطی دهنلقمان، سنجاقک پروندهلازم، پشه ی بندانداز، شپش ایوسنلورانبو، فاخته ی کوکوپز،قنارید به قفس، کفتر خودباز، گراز گافپوش، گاو مگاواتگریز، کفتاریک روزبین، گربهساندیس، ماریگ روان، جینالولوخورخوره بریجیدالبرهیچ، عقاب شکستهقاب، کرکسکش آشلاشه، گوساله ی اسکناسی، کژدم مردمی، فیلولی جرینگستانی، مرغ زنجیرخوارشسته، آهوی آه و یا، خرس واوجو، خروس واو گمکرده، ماکیاندخت قدقدنشنیده، تاووس آینه خوار، پلنگ تیمورکش، ببر بی بیان، اژدهای بستنیداغفروش، زرافه ی نردبانشکن، لکلک پاکبال، غاز غزوه-آشوب، انتر منترافروش،جوجه ی جوجوحیران، گوزن مگسوزن، اسب-رویعصبرو، مادیان ماتریالیست-متافیزیکفورمالیته، قاطر عاطر، سرنهنگ هنگ خوارشسته، دلفین دوعالمخنده، چکشماهی میخی-نویس، مورچهخوارشسته ی زبانگزیده،اورانگ اوتان آنگلوساکسونوفیلارمونیکالوینسکیپرستمطلق، سگ سگوش پنکه-زبان، خر خرمن منکوب، شتر کاملدود، شیر سفیدغرش، قوی اذانبریده، بلبلولوخورخوره ی بین المجلسین............
۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه
غزل زادروز الهه چریک بلبلهای جوش: هما علیزاده
زادروز دختر ناز آمده
بشکن و بالا بیانداز آمده
از دل ابر آرزوی آذرخش
تند و تیز و تندرآواز آمده
نی نوازان باد گرد بام ها
دف زنان باران به پرواز آمده
قو قناری فاخته قمری تذرو
هر کسی با گونهای ساز آمده
طبل بم با های و هوی سرخپوست
جازاز آفریقای اعجاز آمده
برده بویی از پر سین نزد چین
طوطیای از هند غماز آمده
گرد هم جمع اند خویشان طرب
هر پریشانرفتهای باز آمده
این چریک بلبلان جوش را
چهچهی اندازه انداز آمده
بزم او را سرو ناز سرفشان
سیصد و اندی ز شیراز آمده
ای هما امشب پرزیدنتکت
یادش از آواز آغاز آمده
وحشی غزل زادروز غزل نادری(اصالتا شرنگ)
لهو بوساش نخل سرتاپا رطب
ای که خواهی بوسی آن پرخوشه را
بایدت هر لحظه هفتاد و سه لب
صد حصیرآباد زیر سایه اش
گرد میگردند با ورد طلب
بولهب را دوزخ آبادان کند
بنگرد گرسوی حمال الحطب
لولیان پشت زمین را بشکنند
گر نشیند ماه او بر بام شب
وای بر آن دل که زنجیری نشد
در جرینگستان آن ختم طرب
باد ناموس پرزیدنت برد
نیست کار باد وحشی بی سبب
۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سهشنبه
یک ژنده
شورآشپشپزخانه ی این آشپشپزشت را که شپش بالا میرود از آشاش بوی آشپشاش شامه ی ششصد و شصت و شش شهر را خارزار خارش کرده باید آتش زده بر خاکسترش ددت پاشیدای گشنه ی سرگشته اینجا کشورستوران شپشمشیری اشت!
۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه
به من فاصله دادند
سایه ی چهرهاش بر چهره ی کودک اش، برگی از آسمان و لحظهای از آفتاب: مهشید شریفیان
به شاعران صله میدادند
به من فاصله دادند
در مادرم به هوش آمدم
با جیغ مرا راند
دویدم در زبان
کشورم گریخت
با نوشتن هر خطی
پشت سرم مرزی
دروازهاش را بست
می ترسم بادبادک شوم
با نوشتن یک واژه
یک واژه ی دیگر
بگسلم
رشته از انگشت تنی
که دیگر از من نیست
۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه
نامه : به گراناز موسوی
ای گرانازنین،
این دوست هزارهخورده ات را ببخش( من همین هفته ی گذشته پنجاه هزار و دو ساله شدم") برای اینهمه تاخیر در پاسخ نامه ی بسیار جالب ات!
نامه ی تو مرا یاد فضایی انداخت که مرا از شعر و شاعری بیزار کرد، یعنی از نوعی از فضای شعر و شاعری که در آن چند بت زنده و مرده ی احد و صمد و لم یلد و لم یولد بر صدرش نشسته اند به تبلیغ توحید خود و انکار شیطان رقیب. آنها که مرده اند از طریق کاهنان معابد خود با یکدیگر میجنگند. و زندگان هم با سلسله مراتبی دولتوار به رتق و فتق امور مربوط به لوگو-شعر و شهرت عزیزتر از جان خود مشغول اند. این بازی البته تا حدود زیادی از حرارتاش کاسته شده و نوکیسگانی چند با کلاسها و کارگاهها و مجله-سایتهای خود با شیوههایی کوکاکولایی، کوس بست سلریسم میزنند. شاعرانی که دماسنج زبانشان را چنان با تب و لرزهای مردم خریدار تنظیم کرده اند که انگار از منبعی غیبی، سفارش مردمی میگیرند. جوری از عشق و امید و تیر و خرداد و شهریور حرف میزنند، و میان آن میزنند، یعنی کنایه میزنند: پنهان خورید باده، که انگار عصر، عصر امیر مبارزالدین است و اینها حزبی از حافظ پستمدرن. یکیشان اولاد پیغمبر است، آن یکی نیما بانوی غزل است(ای فسانه فسانه فسانه!)، این یکی رود عصا به دست است، این یکی، آن یکی...و میان این و آن یکیها یا یک مشت دانشجوی فارغ التحصیل شده ی شعر یا لشکر دنیای شجاع نو دموکراسی پویتیک: فست شاعرانی روزافزون( که دمشان گرم!)، یا از همه خفن تر شاعران شیردل ایران، سرایندگان غزلمثنوی، دو بیتیقصیده یا با احساساتی غلیظ-نیهیلیست-کیوت تر، غزل پستفطرتمدرن گویان.اینها همه معاصر هم اند یا در هم و بر هم تعاصر میکنند: مشاعره ی رابعه بنت کعب با سیلویا پلات، یا شوهر شاعر این با شوهر قاتل آن. این چه عصری است؟ البته هیچ ملتی یکسره مدرن یا سنتی نیست. همه جا تداخل از رواج افتاده، رایج و نارایج هست، ولی تاریخ،هیچ جا به اندازه ی کشور ما چنین سالاد شور-ترش-شیرین-تلخی نچشیده. فیسبوک، سالادبار این درهم و برهم خوری ذوق معاصر ماست.مرده و زنده و اصل و المثنی چنان در هم میلولند که انگار عرصات محشر است یا دامنه ی زبانآشفته ی برج بابل.این به اصطلاح، واقعیت جاری و ساری است و کاریش نمیشود کرد.لابد لازم بوده اینطور بشود و شده.من با این فضا راحت ام. از این هرج و مرج خوشام میآید. گرایشهای وحشیانهمدرنماقبل-تاریخی همراه با جوانههای آیندهرنگ آن را دوست دارم.دنیا دارد در آثار رنگ وارنگ ساکنان خیالباز خودش استریپتیز میکند.فیسبوک، خسرالدنیای بی آخرت ماست، تمرین جاودانگیستیزی، با شعر و ادبیاتی آسپرینی، یکبار مصرف. آیا میشود در جنده خانه باکره ماند؟ بی آنکه فضیلتی در باکرگی باشد، یعنی همینطور به طور کلی، برای زاییدن فرزندی به همت جبریل سخن. البته! چنین اتفاقاتی در تاریخ لهو و لعب افتاده. چرا دوباره نیفتد؟ برای نونوشتن، باید نو شد، خودزایی کرد.هر کسی اهل این ریسک نیست. ممکن است بچه افگانه شود یا مادر سر زا برود. هیچ تضمینی نیست مگر کار پیوسته ی متکی به استعدادی پوست انداز، اندازه انداز.چنین کسی اگر به نامی هم برسد در آن نام لنگر نمیاندازد، ناماش را در اثری دیگر گم میکند. به محض اینکه مردم پسند شد، چون آن گاو معروف، لگدی زیر بادیه ی نه من شیر میزند و میرود سراغ چمنزاری دیگر و سر در علف خیال گم میکند.خوش به حال شاعری که در زندگی کسی نداند ناماش چیست. خوش به حال هیچکس که میتواند غول را کور کند و بگریزد.کی تو را کور کردای سیکلوپ؟ هیچکس! ولی آنکه کاری میورزد نامی میگزیند. این میان داوطلبان بسیاری هم هستند که ورزش اصلی-شان ترکاندن نامی برای خود است. اینها فضا را تنگ میبینند و آن را بر دیگران هم تنگتر میکنند. از ویژگیهای اینها گروهبارگی است. اتحاد غیر طبیعی مشتی نفسکش بی اعتماد به نفس، که اگر سایت، مجله یا سکت ادبی-شان را از آنها بگیری، یتیم و درمانده میشوند.همینها هستند که " اعتراضنامه ی ممضی به امضا سی شاعر به سفارت فخیمه ی فرنگستان مینویسند که چرا تو را چند بار برای شعرخوانی به آنجا دعوت کرده اند و آنها را نه! آدم نمیتواند چنین رفتار زبونانه ی حاجیبابای اصفهانیواری بکند، و شعر درستی هم بنویسد. کسی که موفقیت دیگری را شکست خود میداند، آنهم با چغلی کردن نزد بیگانگان، ناگزیر است به بندگی رواج و رایج، مانکنی ادبی، و نه سخنی که از کار بی آزار جوشیده باشد.دوستی و دشمنی چنین فرومایگانی علیالسویه است.دیروز لعنت میکردند امروز میپرستند. به لعنت و پرستش این شیعیان شهرت بی دلیل، اعتمادی نیست.
من از این فضا خزیدم بیرون،فضای این ویترینیهای شیکسرشت هیجانزده ی آلامد سرتاپا وارداتی-ترجمه ای-ژنریک-همسان،از زمانی یاد گرفتم که آنچه امروز و عصر حاضرآماده مینامند را به چیزی نگیرم، مسحورهای و هوی موجودات ژوراسیکپارکی یا آزمایشگاهی نشوم، از نامهای چاق و آثار قطور و حرفهای پر طمطراق نترسم، خودم را همانطور که در مکان شناور شدم در زمان هم سیال ببینم، سراغ آثاری رفتم که هر کسی نمیرفت، بارها با سرعت مرگ به جدارههای زندگی خوردم و گیج و گیج تر شدم تا روزی که از سر آن چیزی که خود مینامند افتادم ته آن چیزی که نامپذیر نبود، و باید خودم نامی بر آن مینهادم.چنین بود که انسان وحشی از گریبان من با قهقههای تمدنخراش، پا به میدان زبان گذاشت.سایههای بسیاری را پاره کردم.پوستهای بسیاری انداختم. آنقدر لخت شدم که آینهام ترسید.دهان به زبانی دیگر ترکاندم زبان بی زمان از جنوب چهرهام زبانه کشید. آنقدر ترسیدم که گستاخ شدم.بزرگبازی کهن را دیدم و تکرار عیاررنگ آن را از دهانه ی غار تا شماره ی آپارتمان.دیدم هر چه تا کنون دیدهشنیدهگفتهام خیمهشببازی و بیبیگوزک و عاریه بوده.روایت رایج بوده، به ویژه آن چیزهایی که به زندگی من معنا میداده: شعر، اعتراض، شرف، وجدان.ناگهان پرده کنار برود ببینی آنچه وجدان خود میپنداشتهای نه سروش زمزمهگر درازگیسوی برآینده از رودخانه ی تاریک و فرارونده بر چکاد روشن، که جاسوسی کهنه کار بوده که از کودکی او را طوری تعلیم داده اند که در سرکشانهترین حالتها هم یکی از دیگران باشد، و نه دیگری از یکان.یک سیاهی لشکر بی سپاه و جنبه و جانب احساساتی اشکدم مشک.این المثنای گمشده اصل من نبودم. من باید خودم را میزاییدم. زاییدم و مادرفرزند خود شدم، اصل خود، خوب یا بد. زندگی بر من دری دیگر گشود.این در در خود من بود. در آن بنبست، تنها میتوانستم آن خود همگانی-منتشر را بکشم و از بازی دست بشویم. دار و ندار آن سابق سابقه دار را از کشوها در آوردم دریدم و ریختم دور. چنانچون شاعر، از چاپ شدههایم سرخ و غرق عرق شدم. گفتم چه غم! آنها را آن یکی نوشته. آن سابق ناروانشاد. به من چه! آنچه گنج خود میپنداشتم آنقدر مسکین بود که خرمنی از پوستهای پوسیده ی واپسین مار منقرض شده ی یک ویرانه از عهدی ناشناس، بر مشتی سنگریزه ی بی ارج که قرار بود تلی از گوهر شبچراغ باشد. آن ویرانه و تنهای تهیاش را خوراک آتش کردم. بزم عیش و عشرت و بنگ و باده و تجهیزات باستانی شاعران را برچیدم و خشک و خمار نشستم تا در درون خودم ترانه خیز و خرم شوم. شاعر رفت.آستانه ی ناشاعر شدم. گفتم اگر سخنی سراغ من آمد که شوق و ذوق نخستین شعری را که در زندگی پیشینام نوشتم و در دم دنیای مرا سرشار و خجسته کرد، باز هم مینویسم تا آن حالت هر بار در من تازه شود و تازگی انگیزد. همین جاها بود که شعر با زمانها و جهانهای پایان ناپذیرش آمد، و من کودکانه زیر آن باران وحشی تعمید یافتم. به همان اندازه که در زبان به فردیت رسیدم از جمعیت بیرون متواری شدم. چه دوستان که ناگهان پوستان شدند. چه بزرگان که از چشمام افتادند، کوچکان شدند: دکان نام خودداران، سنگ کمگرانفرشانی که نان کوچکیهای من و امثال من را میخوردند. به یکی از آنها که در میان جمع مشتاقان نبوغاش ابراهیمبازی در میآورد گفتم : پس درست است که میگویند دود از کونده بلند میشود! با دیگران خندید و به ریش نگرفت. از آنها که دوست داشتم تنی چند ته غربیل ماندند، دوستانی که بزرگ بودند یا شده بودند که کوچک دیگران نباشند. دیدم دیگر هر جا و با هر کسی نمیتوانم نشست.بیشتر با خود همنشین شدم، و گاهی با کسانی که توی باغ بودند یا بویی از باغ برده بودند. من هیچ گاه بی دغدغه ی خدا نزیستم، حتا آن دوره از زندگیام که کمونیست بودم. آنجا هم در ته و توی وجودم دنبال یک رفیقخدا میگشتم که نمیتوانست پرولتاریا باشد. در کمونیستهایی که من دیدم مؤمنی زمخت در جستجوی متا لگد به فیزیک میزد. زبان جان من همیشه از نیاز به گفتگو با دوستی نامریی میخارید. دوستی که بشود از ته دل به او خندید، انکارش کرد، نادیدهاش انگاشت و همزمان پرتو نگاه او را بر هستی خود دید و دانست که بی او به سر نمیشود. دوستی آماج زبان دوست : دعای هرهری مذهبان، از خود به تنگآمدگان، کاوشگران معدن بی انتهای خود. آنکه مینویسد تنها نیست، خموشی در فغان و غوغاست. دورترین مردمان از ایده ی خدا اهل دین اند، به ویژه پیشوایان دین. آن ویژه پوشان خود واسطه ی زمین و آسمانپندار، کارمندان ملکوت وراجی و دروغ و دغل. آنکه گفت : کی ببینم مرا چنان که منم، و آنکه از مرگ خدا سرود و در خانههای خدا بر او فاتحه مع الاخلاص خواند، آن دیوانه، آن هنرمند، میدانست که اگر این حفره ی ناگهاندهانباز کرده در کیهان خود را پر نکند مرگ خودش را جار زده و بر خودش فاتحه خوانده. آنکه با خودش شطرنج میبازد هم برنده-بازندهای دارد. ملحدترین بچه آخوند آلمانی به غمزه مسئله آموز سوگواران خدا شد. چشمک زنان مژده ی جانشینی دیگر داد:ابرمرد زمینپرورد، حتا به زبانی توراتی از رنگین کمان عهد او حرف زد. ناخدای این کشتی را کشته اند، باید یا ناخدا یا غرق شد. نوعی از هنرمند هست که همین دغدغه ی همزاد کیهانی، موتور آفرینشاش میشود.از همین هاست که کمتر سخن خدا را میشنوی، یا جوری میشنوی که زنی آبستن از خاطرات آینده ی کودکاش میگوید: هذیان بس! در هیر و ویر این دغدغه ی باستانی بود که من به سوی سرچشمههای گذشتهام خلاف جریان زمان را پیمودم و رسیدم به گداری زیر حوصله ی غاری پا نهاده در رودی که چند انسان فرزانه فرزانه ی پشمالوی بدبوی بدپک و پوز، تکههای خام گوشت ماموت به دست خیره به گذر عمر نشسته بودند و زور میزدند که زبان بترکانند وهای و هوی بود و بس، همانجا که من پنجاه هزار و دو سال پیش، هندوانه ی ورجاوند در دهان، طی السماوات کرده شلپی افتادم توی رودخانه ی زمان زمینی. شناکنان آمدم بیرون. چند تخم هندوانه به اطراف فوت کردم در دم روییدند به آن طفلکیها دادم خوردند و به زبان در آمدند و شروع کردند به بازی با خود و جلافتهایی که بذر بدعمل آمده ی شجره ی خبیثه ی این تمدن شد. گفتند تو کی هستی؟ گفتم بخوان به نام خداوحش! خدایی توانا به شاعری و شامورتی بازی! خودآموزی و خودبازی! به نام آن خود آسمانی، آن ژیندوسی تبعیدی، خدای رشک چشم خدایان خاورمیانه ای، همزاد کیهانیام را، خود کهنام را خداوحش نامیدم.آنجا که من و او جای دوست از دشمن باز نمیشناسیم کس نداند کی انتر است کی لوطی. من کشوری باختم و کشوری یافتم. آنجا را خواب دیدم در اینجا بیدار شدم.دیدم همچنان بیگانه ام.در قلمرو خودم نیستم. قلمام رفت به نوشتن کشور خودش: جمهوری وحشی شرنگستان....خجسته باد آن وحشروز! آن هنگام و هنگامه که قهقهه ی رگبوسبارانه ی منظومه ی شمسی خانم در قلمرفته ی من پیچید :ای وحشیان! شاعر معاصر رفت، پرزیدنت آمد! پسر دردانه ی من! دارنده ی نگین درخشان من! آنکه با خندهاش الاهگان را آبستن فرزند وحش میکند! پسر انسان رفت! پسر وحش آمد! هلولولویا!
من اگر در باره ی هوای ناهید هم حرف بزنم باز به قلمرو خودم میرسم که همسایه ی قلمرو هر آنکس که مینویسد است. قلمرو تو. نوشتن کار عشق است.کار عشق، جیره و مواجب ندارد.هیچ چیزی به اندازه ی نوشتن مرا شاد نمیکند. مهم نیست در باره ی چه مینویسم. اصل، نوشتن است، ورزش نو شدن.
به زودی " پا برهنه تا صبح" و " آوازها "یت را تمامخوان میکنم، و فیلم ات "تهران من" را با دوستان تماشا، و دست ات را میبوسم که مرا به ولنویسی در باره ی آنچه دوست داریم، سخن بی همتا، انگیختی.
استکاسمانستکاندریاییایایایاخ!
پرزیدنت.
۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه
پنجاه هزار و دو سال بر زمین : سپاس سپاس ها
درود به کیهان هژده میلیارد دوست تا کنون به راستی موجود
کار حضرت پیل، لعبت دست دوست است. دوستی، پیلبانی است. آنکه خانهای درخورد پیل دارد توانا به کار پیلوار هم هست. در ژرفای جنگلهای پیلپوش هندوستان، آنجا که داستانهای سانسکریت، خود را در زمان-مکانهایی دیگر، به لهجههای وحشی زمزمه میکنند آن پسرک ریزه میزه را دیدهای که سوار بر گردن ژنده پیلی کوهوار، با شاخه ی نازکی در دست، نغمه خوان با همه ی انواع، پیشاپیش گلهای پیل میتازد آنچنان که گویی دارد با کودکانی همسال خود بازی میکند، و مورچههای شانزدهمین پاره ی ماه را شنیدهای که چگونه یکی میشوند و دیوانه پیلی که سوراخهایشان را ویران میکرد از مخ به زانو در میآورند. تنها دوست، کرسیشعر نیست، کرسیشعرنویس هم اوست. به بالا نگاه نکن! او همیجاست با تو در تو دیگران تو گام میزند. خویش کهننو توست، به پارینگی کوهها و تازه جوشی چشمه ها. من که هیچ ندارم جز نگین منظومه ی شمسی خانم=جمهوری وحشی شرنگستان، دارای دوستانی کوهچشمه سان ام. دوستانی حاضر در دل، چه دور چه نزدیک. حالا دیگر غایبان از نظر هم همنشین و همآیینه ی من اند. حقیقت و مجاز آنچنان با هم آمیخته اند که گاهی از سر پرتی حواس، دوست حاضری را به نام دوست غایبی میخوانم، او برمی گردد:مریم-مهناز-زهره-سحر-شیرین-نگار دیگر کیست؟ پیش آمده الاههای حاضر خیال کند که من سر و گوشام میجنبد، ولی من سرها و گوشهایم میجنبند. یا دوست پیوستهای که ناماش جزو اصول توحش توست بگوید:ای دوستفروش من از کی امیر-علی--شاهین-توبی-برنت شپرد یا فرزند شیعه ی کورش شده ام. میگویی ببخش، مجازم با حقیقتام قاطی شد. چاه میروم توی خیابان کامنتی، شوخیای اشارهای چیزی یادم میآید و فواره ی قهقاه میشوم. یا یاوه ی یاگوصفتی یادم میآید و تلاش جنفرسا میکنم که چند دشنام دوشیزه اختراع کنم. میکنم بلند بلند بر زبان میآورم. آن یکی میگوید: وات؟ این یکی میغرّد: کوا؟ میگویم هیچی بابا! مجازم قاطی حقیقتام شده توپ و تشر میزنم. برای آنکس که تقریبامطلقاً تنهاست و بیشتر وقتاش در خیال و زبان میگذرد، مرزهای ساختگی حضرت و غیبت از میان بر میخیزند.من اکنون( بگذار نگاه کنم) بله، من اکنون دارای هزار و سیصد و شصت و هفت دوست ام! چه دوستمند! چه دوستدار! این فرق فارق من با خرپولان تنگدوستدست است. جمهوری وحشی من توحش زیبایش را از شعر و دوستی میگیرد. شمسی خانم مرا به اداره ی سخن این قلمرو برگزیده. هر شعری از من، نام درخشان دوستی را بر پیشانی دارد. من این شعرها را وحشعر مینامم. دوستشعر هم میتوانم بنامم. وقتی دهها دوستشعر من حذف شدند، دلام تنگ نام آن دوستان شد. آنکه حذف کرد هم پیشانینبشت یکی از همان شعرها بود. من حالا دلام نوزد است و هیچ غباری ندارد.به کتابچهر شدم دوست باریده بود.
سه خط نخست این محاله را نوشته بودم که انسیه اکبری، آن دیودخت نیهیلیستهرانی که توپ کوک میکند و تشر خارج میزند، روی صفحهام نوشت :
میلادت چون مسیح بی مرگ باد!
مو به روانام سیخ شد.من از هفته ی پیش، یواش یواش، و سپس تندتند، چاهی کندم توی صفحهام و افتادم توی خیال زیبایش.چاهی پر گل و کیک و شمع و بیت و شطح و شیوه و وقار و لاس و لعاب و لهو و لعب و وشگونهای دوستانه و حتا یک اندرز بانو مریمانه: ما داغداریم! سوگواریم! تبریک نمیگوییم! ببخش!.....خوب! نگو جان ام! چرا نگفتنی ات را مینویسی؟ من هم بسیار از قتل شنیع دست درازکار اقتل-ابلهالله-خامنهای به درد آمدم، ولی میتوانستم آیا به دوستانام بگویم:لطفا! تبریک ممنوع؟ این که محض بی ذوقی و شیعه مآبی و فرهنگ عاشورا بازی است!
در دو سه شب گذشته، من به رغم دردهای عصبسوز و تن-گداز، ساعتها نشستم و تقریبا با یک و نیم دست به پاسخنویسی آنهمه پیام مهرآمیز پرداختم.این چاه زیبا آنقدر ژرف شده بود که فکر میکردم هرگز از آن زنده بیرون نخواهم آمد، ولی امروز، سرفرازانه از آن بیرون آمدم. به تکتک آن پیامهای با صفای دوستان والایم پاسخ دادم. میان پاسخها باران کامنت هم میبارید. دیدم کامنت نویسی از عهدهام خارج است.از علی آباد گرفته تا نیویورک، همه جا آدم بیگانه خو هست، اما حالا با همه ی دلام درک میکنم که انسان هر جای این سیاره ی سرگردان که باشد بیگانه نیست.خواندن آنهمه خط آشنا و پاسخ دادن به آنهمه آشنایی، زبان مرا شناور کرد.از پایین به بالا شیرجه زنان نوشتم و آمدم به سطحی که دیگر سطحی نبود، ژرفایی فراز آمده بود. پا رفته بود روی سر آمده بود زیر پا: دوست، در کار حضرت پیل بود.
ای الاهگان!دوستان! ژنده پیلان آرامهربان! خویشان نزدیکتر از رگ گردن بی فشار خون و هجمه ی عصب!ای مبارکان! خجستگان! سپاس! سپاس ها! باران سپاس! تا کنون هیچوقت اینقدر لوس نشده بودم. حالا هم نیستم. سال هاست که ناخدای تنهایی خودم بوده ام. فردیتام پر جمعیت است، توی جمعیت هم فردم، فرط فرد، اما دانستهام که همیشه آن رهگذری که به تو سلام میکند و چیزی نیکو به تو میگوید خدای نو توست. سلام گویان به همه ی شما خدا خدا نو نو تازه تازه میکنم.
چه بسیار تخم توحش که پاشیدم، چه بسیار دست چپ که بوسیدم.ای دست چپ بوسیده بدان که پرزیدنت، به تو در کمال بی ناموسی نظر دارد: ...بی خبران حیران اند.
زیرآمده را در پاسخ انسیه اکبری نوشتم. تو هم آن را بخوان! یک خاطره یادم آمد: آن سالها که من هنوز اهل جشن تولد بودم، و این جشنها به همت دوستانام با شور و شکوه برگزار میشد، در یکی از آن جشنها آن ترانه ی دلنشینمعروف را اینطوری خواندم:
توجه! توجه!
شما همه میمیرین!
توجه! توجه!
شما همه میمیرین!
بیا چشمامو فوت کن
می خوام کپه رو بذارم
........دور از جان شما که تا اطلاع ثانوی حق ندارید بمیرید وگرنه دموکراسی وحشی به کشورتان صادر میکنم:
آخ! چه نفرینی! زبان ات را گاز بگیر انسی! اگرمرگ نبود من هار میشدم! فکر میکنی در این پنجاه هزار و دو سال گذشته، بی مرگ چگونه میتوانستم خودم را به این لحظه برسانم! مرگ، موتور زندگی من است! قبله ی هشتصد میلیون سلول من است!عالماندر عالم ذراندرذر من است. محشر مکرر من است!من به روایتی تا کنون، تنها در همین سیاره ی سرگردان شما، پنج هزار بار مرده ام! از مرگهای ژیندوسیام هیچ خبری ندارم! تا آنجا که به یاد دارم مرگ آنجا هیچ شباهتی به خواهر زمینیاش نداشت! اگر ناگهان یک واژه ی محال را بر زبان میراندی، یا دست به گناه خود میزدی، با خودت تنهایی عشق میباختی، و یا بی-بی-گوزک آفرینش را به ریشخند میگرفتی( عجب! یادم آمد!) خیلی خفن که بودی، درجا تبدیل به هندوانه میشدی(هندوانه=چیزی در مایههای مسیح در زمین)، وگرنه میزدی به تخمستان میوه جات تخمی دیگر. تا وقتی که من آنجا بودم تنها یک هندوانه یافت همی شد که آن را در معبدی هندوانه شکل، با رقاصان و شامورتی بازهای زبل گذاشته بودند. من یک روز ابری بیدادگر زد به سرم رفتم معبد و با گفتن هلا شپوریشپتاپوتیکپاکسنگ(بدترین کفر ممکن!) هندوانه ی ورجاوند را کوفتم بر خاک ژیندوس و هزار و شصت و سه پاره کردم.آن پیر، پیش از آن که هندوانه شود مراد من بود. به من چند اسم اعظم و چند کار خفن، از جمله علمعمل خودبازی آموخته بود، و من آن دانشها را بی اجازه ی او به انواع بسیار آن سیاره آموختم، و این پاشیدن بذر انقراض بود. همین کفر پیر را در آورده با گفتن همطوتپارکژکژکرتادمیمترررررررررررررررررس، تپی از خودش افتاد و گرد هندوانه شد، این اتفاق، عین رستاخیز مسیح از پی روز سوم بود، با این تفاوت که این یکی غیب نشد و در کالبد هندوانهای گردسبز، محراب نشین معبد جامع شد
و من آن درسها را بر ترسهای زمینیان پاشیدم، بستهها آب شدند و راه افتادند به سوی فردای محشر کبرا خانم.
زان مراد و زن مراد و زان مراد
یاد باد و یاد باد و یاد باد
به من ورد گردی آموخته بود که در صورت افشای ابرراز، اقدام به علمعمل جلق کبیره و یا شکستن هندوانهای که خود او خواهد شد( این را در رویایی راستین دیده بود) پارهای از هندوانه ی منفجره را خورده، ورد گردی بر زبان آورده پیش از آنکه تبدیل به هندوانه شوم، به مدد ارواح هندوانههای کهن، غیب شده در دم بر زمین سرد فرود آیم. من این داستان را باری دیگر هم نوشتهام کو خواننده ی هندوانه شناس؟ حالا تو روزها رجز خوانان، نام مرگ را قلقلک میدهی، سوت کور میزنی، بلند بلند جیغ سپید میکشی که مرگ را بترسانی-از مرگ نترسی، غافل که ترس در تو است و مرگ نه ترسناک که شوخ و نوازشگر و حتا غمگسار است. ترس در تو درسهای فراموش شدهاش را منمن میکند و منمنهایش را تکرار گسیخته، تلخسته دراز میشوی روی زمین گرد تا برادر مرگ لالایی بخواند همچنان که ستاره میشماری. من بی تمجمج زیر باران ارواح کهکشانی هندوانه مرگهایم را میشمارم تا بیداری از یادم رود بیداری از یادم رود بیداری بزرگ هم از یادم رود تا باز بیدار شوم بیدار شوم به بیداری بزرگ دیگر.
ای زیبا انس جنزده، مرگ سایه ی غارنشین دیو سپید است، آنجا که هیچ روزنی نیست تاریکی محض محض تاریکی است آنجا سه چکه خون از زخم سپید سایه ی دریده لشکری عمر از دهان غار، پورچ میکند کودکان در چهار گوشه ی خاک، ونگ ونگان، جهان نو میکنند انگار که جامه نو کرده باشند. مرگ، همان آب تاریک زندگانی است، ننامیدنیترین نام ممکن. بنامی میمیری، بازی از سر میگیری.
بوسه ی گدازنده لبهای تو را سزا که انگشتهای مرا پس از یک هزاره و دو روز، به رقص نوشتن انگیختی! شاد و تندرست، بمیر تا وارد شوی! بفرما وارد!
لولکیتوپتنگونمپلپتیدنه.
به قصد مرگ نوشتم بیدار شدم
پرزیدنت حسین شرنگ.
اشتراک در:
پستها (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...

-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
الان، دوستی، محسن شمس، ویدئویی برایم فرستاد، با چند خط تلخ، مبهوت. دیدم و تنام سیخزار شاخ شد. لینک آن را پایین همین نوشته میگذارم. رف...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...