۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

نامه : به گراناز موسوی


ای گرانازنین،
این دوست هزاره‌خورده ات را ببخش( من همین هفته ی گذشته پنجاه هزار و دو ساله شدم") برای اینهمه تاخیر در پاسخ نامه ی بسیار جالب ات!
نامه ی تو مرا یاد فضایی انداخت که مرا از شعر و شاعری بیزار کرد، یعنی‌ از نوعی از فضای شعر و شاعری که در آن چند بت زنده و مرده ی احد و صمد و لم یلد و لم یولد بر صدرش نشسته اند به تبلیغ توحید خود و انکار شیطان رقیب. آنها که مرده اند از طریق کاهنان معابد خود با یکدیگر می‌‌جنگند. و زندگان هم با سلسله مراتبی دولت‌وار به رتق و فتق امور مربوط به لوگو-شعر و شهرت عزیزتر از جان خود مشغول اند. این بازی البته تا حدود زیادی از حرارت‌اش کاسته شده و نو‌کیسگانی چند با کلاس‌ها و کارگاه‌ها و مجله-سایت‌های  خود با شیوه‌هایی‌ کوکاکولایی، کوس بست سلریسم می‌‌زنند. شاعرانی که دما‌سنج زبانشان را چنان با تب و لرز‌های مردم خریدار تنظیم کرده اند که انگار از منبعی غیبی، سفارش مردمی می‌‌گیرند. جوری از عشق و امید و تیر و خرداد و شهریور حرف می‌‌زنند، و میان آن می‌‌زنند، یعنی‌ کنایه می‌‌زنند: پنهان خورید باده، که انگار عصر، عصر امیر مبارز‌الدین است و اینها حزبی از حافظ پست‌مدرن. یکی‌‌شان اولاد پیغمبر است، آن یکی‌ نیما بانوی غزل است(‌ای فسانه فسانه فسانه!)، این یکی‌ رود عصا به دست است، این یکی‌، آن یکی‌...و میان این و آن یکی‌‌ها یا یک مشت دانشجوی فارغ التحصیل شده ی شعر یا لشکر دنیای شجاع نو دموکراسی پویتیک: فست شاعرانی روز‌افزون( که دمشان گرم!)، یا از همه خفن تر شاعران شیردل ایران، سرایندگان غزل‌مثنوی، دو بیتی‌قصیده یا با احساساتی غلیظ-نیهیلیست-کیوت تر، غزل پست‌فطرت‌مدرن گویان.اینها همه معاصر هم اند یا در هم و بر هم تعاصر می‌‌کنند: مشاعره ی رابعه بنت کعب با سیلویا پلات، یا شوهر شاعر این با شوهر قاتل آن. این چه عصری است؟ البته هیچ ملتی یکسره مدرن یا سنتی نیست. همه جا تداخل از رواج افتاده، رایج و نارایج هست، ولی‌ تاریخ،هیچ جا به اندازه ی کشور ما چنین سالاد شور-ترش-شیرین-تلخی‌ نچشیده. فیسبوک، سالاد‌بار این درهم و برهم خوری ذوق معاصر ماست.مرده و زنده و اصل و المثنی چنان در هم می‌‌لولند که انگار عرصات محشر است یا دامنه ی زبان‌آشفته ی برج بابل.این به اصطلاح، واقعیت جاری و ساری است و کاریش نمی‌‌شود کرد.لابد لازم بوده اینطور بشود و شده.من با این فضا راحت ام. از این هرج و مرج خوش‌ام می‌‌آید. گرایش‌های وحشیانه‌مدرن‌ماقبل-تاریخی همراه با جوانه‌‌های آینده‌رنگ آن را دوست دارم.دنیا دارد در آثار رنگ وارنگ ساکنان خیالباز خودش استریپ‌تیز می‌‌کند.فیسبوک،  خسر‌الدنیا‌ی بی‌ آخرت ماست، تمرین جاودانگی‌ستیزی، با شعر و ادبیاتی آسپرینی، یک‌بار مصرف. آیا می‌‌شود در جنده خانه باکره ماند؟ بی‌ آنکه فضیلتی در باکرگی باشد، یعنی‌ همینطور به طور کلی‌، برای زاییدن فرزندی به همت جبریل سخن. البته! چنین اتفاقاتی در تاریخ لهو و لعب افتاده. چرا دوباره نیفتد؟ برای نو‌نوشتن، باید نو شد، خود‌زایی کرد.هر کسی‌ اهل این ریسک نیست. ممکن است بچه افگانه شود یا مادر سر زا برود. هیچ تضمینی نیست مگر کار پیوسته ی متکی‌ به استعدادی پوست انداز، اندازه انداز.چنین کسی‌ اگر به نامی‌ هم برسد در آن نام لنگر نمی‌‌اندازد، نام‌اش را در اثری دیگر گم می‌‌کند. به محض اینکه مردم پسند شد، چون آن گاو معروف، لگدی زیر بادیه ی نه‌ من شیر می‌‌زند و می‌‌رود سراغ چمنزاری دیگر و سر در علف خیال گم می‌‌کند.خوش به حال شاعری که در زندگی‌ کسی‌ نداند نام‌اش چیست. خوش به حال هیچکس که می‌‌تواند غول را کور کند و بگریزد.کی‌ تو را کور کرد‌ای سیکلوپ؟ هیچکس! ولی‌ آنکه کاری می‌‌ورزد نامی‌ می‌‌گزیند. این میان داوطلبان بسیاری هم هستند که ورزش اصلی‌-شان ترکاندن نامی‌ برای خود است. اینها فضا را تنگ می‌‌بینند و آن را بر دیگران هم تنگ‌تر می‌‌کنند. از ویژگی‌‌های اینها گروه‌بارگی است. اتحاد غیر طبیعی مشتی نفس‌کش بی‌ اعتماد به نفس، که اگر سایت، مجله یا سکت ادبی‌-شان را از آنها بگیری، یتیم و درمانده می‌‌شوند.همین‌ها هستند که " اعتراض‌نامه ی ممضی به امضا سی‌ شاعر به سفارت فخیمه ی فرنگستان می‌‌نویسند که چرا تو را چند بار برای شعر‌خوانی به آنجا دعوت کرده اند و آنها را نه! آدم نمی‌‌تواند چنین رفتار زبونانه ی حاجی‌بابای اصفهانی‌واری بکند، و شعر درستی‌ هم بنویسد. کسی‌ که موفقیت دیگری را شکست خود می‌‌داند، آنهم با چغلی کردن نزد بیگانگان، ناگزیر است به بندگی رواج و رایج، مانکنی ادبی‌، و نه سخنی که از کار بی‌ آزار جوشیده باشد.دوستی‌ و دشمنی چنین فرومایگانی علی‌السویه است.دیروز لعنت می‌‌کردند امروز می‌‌پرستند. به لعنت و پرستش این شیعیان شهرت بی‌ دلیل، اعتمادی نیست.
من از این فضا خزیدم بیرون،فضای این ویترینی‌های شیک‌سرشت هیجان‌زده ی آلامد سرتاپا وارداتی-ترجمه ای-ژنریک-همسان،از زمانی‌ یاد گرفتم که آنچه امروز و عصر حاضر‌آماده می‌‌نامند را به چیزی نگیرم، مسحور‌های و هوی موجودات ژوراسیک‌پارکی یا آزمایشگاهی نشوم، از نام‌های چاق و آثار قطور و حرف‌های پر طمطراق نترسم، خودم را همانطور که در مکان شناور شدم در زمان هم سیال ببینم، سراغ آثاری رفتم که هر کسی‌ نمی‌‌رفت، بارها با سرعت مرگ به جداره‌های زندگی‌ خوردم و گیج و گیج تر شدم تا روزی که از سر آن چیزی که خود می‌‌نامند افتادم ته آن چیزی که نام‌پذیر نبود، و باید خودم نامی‌ بر آن می‌‌نهادم.چنین بود که انسان وحشی از گریبان من با قهقهه‌ای تمدن‌خراش، پا به میدان زبان گذاشت.سایه‌های بسیاری را پاره کردم.پوست‌های بسیاری انداختم. آنقدر لخت شدم که آینه‌ام ترسید.دهان به زبانی دیگر ترکاندم زبان بی‌ زمان از جنوب چهره‌ام زبانه کشید. آنقدر ترسیدم که گستاخ شدم.بزرگ‌بازی کهن را دیدم و تکرار عیار‌رنگ آن را از دهانه ی غار تا شماره ی آپارتمان.دیدم هر چه تا کنون دیده‌شنیده‌گفته‌ام خیمه‌شب‌بازی و بی‌بی‌گوزک و عاریه بوده.روایت رایج بوده، به ویژه آن چیزهایی‌ که به زندگی‌ من معنا می‌‌داده: شعر، اعتراض، شرف، وجدان.ناگهان پرده کنار برود ببینی‌ آنچه وجدان خود می‌‌پنداشته‌ای نه سروش زمزمه‌گر درازگیسوی بر‌آینده از رود‌خانه ی تاریک و فرارونده بر چکاد روشن، که جاسوسی کهنه کار بوده که از کودکی او را طوری تعلیم داده اند که در سرکشانه‌ترین حالت‌ها هم یکی‌ از دیگران باشد، و نه دیگری از یکان.یک سیاهی لشکر بی‌ سپاه و جنبه و جانب احساساتی اشک‌دم مشک.این المثنای گمشده اصل من نبودم. من باید خودم را می‌‌زاییدم. زاییدم و مادر‌فرزند خود شدم، اصل خود، خوب یا بد. زندگی‌ بر من دری دیگر گشود.این در در خود من بود. در آن بن‌بست، تنها می‌‌توانستم آن خود همگانی-منتشر را بکشم و از بازی دست بشویم. دار و ندار آن سابق سابقه دار را از کشو‌ها در آوردم دریدم و ریختم دور. چنانچون شاعر، از چاپ شده‌هایم سرخ و غرق عرق شدم. گفتم چه غم! آنها را آن یکی‌ نوشته. آن سابق ناروانشاد. به من چه! آنچه گنج خود می‌‌پنداشتم آنقدر مسکین بود که خرمنی از پوست‌های پوسیده ی واپسین مار منقرض شده ی یک ویرانه از عهدی ناشناس، بر مشتی سنگریزه ی بی‌ ارج که قرار بود تلی از گوهر شبچراغ باشد. آن ویرانه و تن‌‌های تهی‌اش را خوراک آتش کردم. بزم عیش و عشرت و بنگ و باده و تجهیزات باستانی شاعران را برچیدم و خشک و خمار نشستم تا در درون خودم ترانه خیز و خرم شوم. شاعر رفت.آستانه ی نا‌شاعر شدم. گفتم اگر سخنی سراغ من آمد که شوق و ذوق نخستین شعری را که در زندگی‌ پیشین‌ام نوشتم و در دم دنیای مرا سرشار و خجسته کرد، باز هم می‌‌نویسم تا آن حالت هر بار در من تازه شود و تازگی انگیزد. همین جا‌ها بود که شعر با زمان‌ها و جهان‌های پایان نا‌پذیرش آمد، و من کودکانه زیر آن باران وحشی تعمید یافتم. به همان اندازه که در زبان به فردیت رسیدم از جمعیت بیرون متواری شدم. چه دوستان که ناگهان پوستان شدند. چه بزرگان که از چشم‌ام افتادند، کوچکان شدند: دکان نام خود‌داران، سنگ کم‌گرانفرشانی که نان کوچکی‌های من و امثال من را می‌‌خوردند. به یکی‌ از آنها که در میان جمع مشتاقان نبوغ‌اش ابراهیم‌بازی در می‌‌آورد گفتم : پس درست است که می‌‌گویند دود از کونده بلند می‌‌شود! با دیگران خندید و به ریش نگرفت. از آنها که دوست داشتم تنی چند ته غربیل ماندند، دوستانی که بزرگ بودند یا شده بودند که کوچک دیگران نباشند. دیدم دیگر هر جا و با هر کسی‌ نمی‌‌توانم نشست.بیشتر با خود همنشین شدم، و گاهی با کسانی‌ که توی باغ بودند یا بویی از باغ برده بودند. من هیچ گاه بی‌ دغدغه ی خدا نزیستم، حتا آن دوره از زندگی‌‌ام که کمونیست بودم. آنجا هم در ته و توی وجودم دنبال یک رفیق‌خدا می‌‌گشتم که نمی‌‌توانست پرولتاریا باشد. در کمونیست‌هایی‌ که من دیدم مؤمنی زمخت در جستجوی متا لگد به فیزیک می‌‌زد. زبان جان من همیشه از نیاز به گفتگو با دوستی‌ نامریی می‌‌خارید. دوستی‌ که بشود از ته دل‌ به او خندید، انکارش کرد، نادیده‌اش انگاشت و همزمان پرتو نگاه او را بر هستی‌ خود دید و  دانست که بی‌ او به سر نمی‌‌شود. دوستی‌ آماج زبان دوست : دعا‌ی هرهری مذهبان، از خود به تنگ‌آمدگان، کاوشگران معدن بی‌ انتهای خود. آنکه می‌‌نویسد تنها نیست، خموشی در فغان و غوغاست. دورترین مردمان از ایده ی خدا اهل دین اند، به ویژه پیشوایان دین. آن ویژه پوشان خود واسطه ی زمین و آسمان‌پندار، کارمندان ملکوت وراجی و دروغ و دغل. آنکه گفت : کی‌ ببینم مرا چنان که منم، و آنکه از مرگ خدا سرود و در خانه‌های خدا بر او فاتحه مع الاخلاص خواند، آن دیوانه، آن هنرمند، می‌‌دانست که اگر این حفره ی ناگهان‌دهان‌باز کرده در کیهان خود را پر نکند مرگ خودش را جار زده و بر خودش فاتحه خوانده. آنکه با خودش شطرنج می‌‌بازد هم برنده-بازنده‌ای دارد. ملحد‌ترین بچه آخوند آلمانی‌ به غمزه مسئله آموز سوگواران خدا شد. چشمک زنان مژده ی جانشینی دیگر داد:ابرمرد زمین‌پرورد، حتا به زبانی توراتی از رنگین کمان عهد او حرف زد. ناخدای این کشتی‌ را کشته اند، باید یا ناخدا یا غرق شد. نوعی از هنرمند هست که همین دغدغه ی همزاد کیهانی، موتور آفرینش‌اش می‌‌شود.از همین هاست که کمتر سخن خدا را می‌‌شنوی، یا جوری می‌‌شنوی که زنی‌ آبستن از خاطرات آینده ی کودک‌اش می‌‌گوید: هذیان بس! در هیر و ویر این دغدغه ی باستانی بود که من به سوی سرچشمه‌های گذشته‌ام خلاف جریان زمان را پیمودم و رسیدم به گداری زیر حوصله ی غاری پا نهاده در رودی که چند انسان فرزانه فرزانه ی پشمالوی بدبوی بدپک و پوز، تکه‌های خام گوشت ماموت به دست خیره به گذر عمر نشسته بودند و زور می‌‌زدند که زبان بترکانند و‌های و هوی بود و بس، همانجا که من پنجاه هزار و دو سال پیش، هندوانه ی ورجاوند در دهان، طی‌ السماوات کرده شلپی افتادم توی رودخانه ی زمان زمینی‌. شنا‌کنان آمدم بیرون. چند تخم هندوانه به اطراف فوت کردم در دم روییدند به آن طفلکی‌ها دادم خوردند و به زبان در آمدند و شروع کردند به بازی با خود و جلافت‌هایی‌ که بذر بد‌عمل آمده ی شجره ی خبیثه ی این تمدن شد. گفتند تو کی‌ هستی‌؟ گفتم بخوان به نام خدا‌وحش! خدایی توانا به شاعری و شامورتی بازی! خود‌آموزی و خود‌بازی! به نام آن خود آسمانی، آن ژیندوسی تبعیدی، خدای رشک چشم خدایان خاور‌میانه ای، همزاد کیهانی‌ام را، خود کهن‌ام را خدا‌وحش نامیدم.آنجا که من و او جای دوست از دشمن باز نمی‌‌شناسیم کس نداند کی‌ انتر است کی‌ لوطی. من کشوری باختم و کشوری یافتم. آنجا را خواب دیدم در اینجا بیدار شدم.دیدم همچنان بیگانه ام.در قلمرو خودم نیستم. قلم‌ام رفت به نوشتن کشور خودش: جمهوری وحشی شرنگستان....خجسته باد آن وحشروز! آن هنگام و هنگامه که قهقهه ی رگبوسبارانه ی منظومه ی شمسی‌ خانم در قلمرفته ی من پیچید :‌ای وحشیان! شاعر معاصر رفت، پرزیدنت آمد! پسر دردانه ی من! دارنده ی نگین درخشان من! آنکه با خنده‌اش الاهگان را آبستن فرزند وحش می‌‌کند! پسر انسان رفت! پسر وحش آمد! هلولولویا!
من اگر در باره ی هوای ناهید هم حرف بزنم باز به قلمرو خودم می‌‌رسم که همسایه ی قلمرو هر آنکس که می‌‌نویسد است. قلمرو تو. نوشتن کار عشق است.کار عشق، جیره و مواجب ندارد.هیچ چیزی به اندازه ی نوشتن مرا شاد نمی‌‌کند. مهم نیست در باره ی چه می‌‌نویسم. اصل، نوشتن است، ورزش نو شدن.
به زودی " پا برهنه تا صبح" و " آواز‌ها "یت‌‌ را تمام‌خوان می‌‌کنم، و فیلم ات "تهران من" را با دوستان تماشا، و دست ات را می‌‌بوسم که مرا به ولنویسی در باره ی آنچه دوست داریم، سخن بی‌ همتا، انگیختی.
استکاسمانستکاندریاییایایایاخ!
پرزیدنت.

۱۰ نظر:

  1. فقط میتوان گفت : دمتان گرم وُسرتان سلامت.
    دست به توُیِ پوز زدنتان،بیست

    پاسخحذف
  2. نوشتن کار عشق است .. عشقت اهورایی حسین عاشق.

    پاسخحذف
  3. از مدح دیگران نفرت دارم اما غبار از شانه های مردانه ات که دنیای سخن رابه جلورانده میزدایم.خداوحش شعر بدون جنبه های مادینه خدا بانوسترون است وزایش ودگر دیسی محال.که اگر نبود گردش الههگان وستارگان بر مدار واژگان به چشم غبطه وحیرت نمی امد.

    پاسخحذف
  4. دم ات گرم‌ای محمد ارجمند، سنگ سر زاویه ی جمهوری وحشی شرنگستان، پرستش الاهگان است، خدا‌وحش نیز از پرستاران الاهگان است.از تلاش‌های اصلی‌ من، بیرون راندن نره‌خدایان زورگو از زبان است که همواره مادری و مادرانه بوده. شوخ و شنگی‌های زبان هم از همین جاست. آنکه شعر و ادبیات می‌‌نویسد با مادرش گفتگو می‌‌کند. زبان قانون و تمدن، پدرزده است، و از همین رو خشک و قلمبه سلمبه.سپاسگزارم از لطف ات.

    پاسخحذف
  5. امیرحسین امیربهزادی۲۲ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۵:۳۸

    پرزیدنت عزیز
    می بالم به همسایگی با جمهوری ِ شرنگستان !

    پاسخحذف
  6. آینه ی همسایه بال=من هم به همسایگی با قلمرو تو می‌‌بالم‌ای امیر‌حسین ارجمند! سپاس از لطف ات!

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...