سایه ی چهرهاش بر چهره ی کودک اش، برگی از آسمان و لحظهای از آفتاب: مهشید شریفیان
به شاعران صله میدادند
به من فاصله دادند
در مادرم به هوش آمدم
با جیغ مرا راند
دویدم در زبان
کشورم گریخت
با نوشتن هر خطی
پشت سرم مرزی
دروازهاش را بست
می ترسم بادبادک شوم
با نوشتن یک واژه
یک واژه ی دیگر
بگسلم
رشته از انگشت تنی
که دیگر از من نیست
چه ناب و بی انتها مینویسی پرزیدنت عزیز .سپاس بیکران از ارزانی های بی دریغت. درود عشق بر لهجه ی وحشی کلام تو بهنگام عصیان آفرینندگیت.
پاسخحذففدای تو مهشید نازنین ام، این شعر زیر نام تو و حضور کودک ات، فاصله را از میان برداشت، و شاعرهای بسیاری یافت: خوانندگان.
پاسخحذف