درود به کیهان هژده میلیارد دوست تا کنون به راستی موجود
کار حضرت پیل، لعبت دست دوست است. دوستی، پیلبانی است. آنکه خانهای درخورد پیل دارد توانا به کار پیلوار هم هست. در ژرفای جنگلهای پیلپوش هندوستان، آنجا که داستانهای سانسکریت، خود را در زمان-مکانهایی دیگر، به لهجههای وحشی زمزمه میکنند آن پسرک ریزه میزه را دیدهای که سوار بر گردن ژنده پیلی کوهوار، با شاخه ی نازکی در دست، نغمه خوان با همه ی انواع، پیشاپیش گلهای پیل میتازد آنچنان که گویی دارد با کودکانی همسال خود بازی میکند، و مورچههای شانزدهمین پاره ی ماه را شنیدهای که چگونه یکی میشوند و دیوانه پیلی که سوراخهایشان را ویران میکرد از مخ به زانو در میآورند. تنها دوست، کرسیشعر نیست، کرسیشعرنویس هم اوست. به بالا نگاه نکن! او همیجاست با تو در تو دیگران تو گام میزند. خویش کهننو توست، به پارینگی کوهها و تازه جوشی چشمه ها. من که هیچ ندارم جز نگین منظومه ی شمسی خانم=جمهوری وحشی شرنگستان، دارای دوستانی کوهچشمه سان ام. دوستانی حاضر در دل، چه دور چه نزدیک. حالا دیگر غایبان از نظر هم همنشین و همآیینه ی من اند. حقیقت و مجاز آنچنان با هم آمیخته اند که گاهی از سر پرتی حواس، دوست حاضری را به نام دوست غایبی میخوانم، او برمی گردد:مریم-مهناز-زهره-سحر-شیرین-نگار دیگر کیست؟ پیش آمده الاههای حاضر خیال کند که من سر و گوشام میجنبد، ولی من سرها و گوشهایم میجنبند. یا دوست پیوستهای که ناماش جزو اصول توحش توست بگوید:ای دوستفروش من از کی امیر-علی--شاهین-توبی-برنت شپرد یا فرزند شیعه ی کورش شده ام. میگویی ببخش، مجازم با حقیقتام قاطی شد. چاه میروم توی خیابان کامنتی، شوخیای اشارهای چیزی یادم میآید و فواره ی قهقاه میشوم. یا یاوه ی یاگوصفتی یادم میآید و تلاش جنفرسا میکنم که چند دشنام دوشیزه اختراع کنم. میکنم بلند بلند بر زبان میآورم. آن یکی میگوید: وات؟ این یکی میغرّد: کوا؟ میگویم هیچی بابا! مجازم قاطی حقیقتام شده توپ و تشر میزنم. برای آنکس که تقریبامطلقاً تنهاست و بیشتر وقتاش در خیال و زبان میگذرد، مرزهای ساختگی حضرت و غیبت از میان بر میخیزند.من اکنون( بگذار نگاه کنم) بله، من اکنون دارای هزار و سیصد و شصت و هفت دوست ام! چه دوستمند! چه دوستدار! این فرق فارق من با خرپولان تنگدوستدست است. جمهوری وحشی من توحش زیبایش را از شعر و دوستی میگیرد. شمسی خانم مرا به اداره ی سخن این قلمرو برگزیده. هر شعری از من، نام درخشان دوستی را بر پیشانی دارد. من این شعرها را وحشعر مینامم. دوستشعر هم میتوانم بنامم. وقتی دهها دوستشعر من حذف شدند، دلام تنگ نام آن دوستان شد. آنکه حذف کرد هم پیشانینبشت یکی از همان شعرها بود. من حالا دلام نوزد است و هیچ غباری ندارد.به کتابچهر شدم دوست باریده بود.
سه خط نخست این محاله را نوشته بودم که انسیه اکبری، آن دیودخت نیهیلیستهرانی که توپ کوک میکند و تشر خارج میزند، روی صفحهام نوشت :
میلادت چون مسیح بی مرگ باد!
مو به روانام سیخ شد.من از هفته ی پیش، یواش یواش، و سپس تندتند، چاهی کندم توی صفحهام و افتادم توی خیال زیبایش.چاهی پر گل و کیک و شمع و بیت و شطح و شیوه و وقار و لاس و لعاب و لهو و لعب و وشگونهای دوستانه و حتا یک اندرز بانو مریمانه: ما داغداریم! سوگواریم! تبریک نمیگوییم! ببخش!.....خوب! نگو جان ام! چرا نگفتنی ات را مینویسی؟ من هم بسیار از قتل شنیع دست درازکار اقتل-ابلهالله-خامنهای به درد آمدم، ولی میتوانستم آیا به دوستانام بگویم:لطفا! تبریک ممنوع؟ این که محض بی ذوقی و شیعه مآبی و فرهنگ عاشورا بازی است!
در دو سه شب گذشته، من به رغم دردهای عصبسوز و تن-گداز، ساعتها نشستم و تقریبا با یک و نیم دست به پاسخنویسی آنهمه پیام مهرآمیز پرداختم.این چاه زیبا آنقدر ژرف شده بود که فکر میکردم هرگز از آن زنده بیرون نخواهم آمد، ولی امروز، سرفرازانه از آن بیرون آمدم. به تکتک آن پیامهای با صفای دوستان والایم پاسخ دادم. میان پاسخها باران کامنت هم میبارید. دیدم کامنت نویسی از عهدهام خارج است.از علی آباد گرفته تا نیویورک، همه جا آدم بیگانه خو هست، اما حالا با همه ی دلام درک میکنم که انسان هر جای این سیاره ی سرگردان که باشد بیگانه نیست.خواندن آنهمه خط آشنا و پاسخ دادن به آنهمه آشنایی، زبان مرا شناور کرد.از پایین به بالا شیرجه زنان نوشتم و آمدم به سطحی که دیگر سطحی نبود، ژرفایی فراز آمده بود. پا رفته بود روی سر آمده بود زیر پا: دوست، در کار حضرت پیل بود.
ای الاهگان!دوستان! ژنده پیلان آرامهربان! خویشان نزدیکتر از رگ گردن بی فشار خون و هجمه ی عصب!ای مبارکان! خجستگان! سپاس! سپاس ها! باران سپاس! تا کنون هیچوقت اینقدر لوس نشده بودم. حالا هم نیستم. سال هاست که ناخدای تنهایی خودم بوده ام. فردیتام پر جمعیت است، توی جمعیت هم فردم، فرط فرد، اما دانستهام که همیشه آن رهگذری که به تو سلام میکند و چیزی نیکو به تو میگوید خدای نو توست. سلام گویان به همه ی شما خدا خدا نو نو تازه تازه میکنم.
چه بسیار تخم توحش که پاشیدم، چه بسیار دست چپ که بوسیدم.ای دست چپ بوسیده بدان که پرزیدنت، به تو در کمال بی ناموسی نظر دارد: ...بی خبران حیران اند.
زیرآمده را در پاسخ انسیه اکبری نوشتم. تو هم آن را بخوان! یک خاطره یادم آمد: آن سالها که من هنوز اهل جشن تولد بودم، و این جشنها به همت دوستانام با شور و شکوه برگزار میشد، در یکی از آن جشنها آن ترانه ی دلنشینمعروف را اینطوری خواندم:
توجه! توجه!
شما همه میمیرین!
توجه! توجه!
شما همه میمیرین!
بیا چشمامو فوت کن
می خوام کپه رو بذارم
........دور از جان شما که تا اطلاع ثانوی حق ندارید بمیرید وگرنه دموکراسی وحشی به کشورتان صادر میکنم:
آخ! چه نفرینی! زبان ات را گاز بگیر انسی! اگرمرگ نبود من هار میشدم! فکر میکنی در این پنجاه هزار و دو سال گذشته، بی مرگ چگونه میتوانستم خودم را به این لحظه برسانم! مرگ، موتور زندگی من است! قبله ی هشتصد میلیون سلول من است!عالماندر عالم ذراندرذر من است. محشر مکرر من است!من به روایتی تا کنون، تنها در همین سیاره ی سرگردان شما، پنج هزار بار مرده ام! از مرگهای ژیندوسیام هیچ خبری ندارم! تا آنجا که به یاد دارم مرگ آنجا هیچ شباهتی به خواهر زمینیاش نداشت! اگر ناگهان یک واژه ی محال را بر زبان میراندی، یا دست به گناه خود میزدی، با خودت تنهایی عشق میباختی، و یا بی-بی-گوزک آفرینش را به ریشخند میگرفتی( عجب! یادم آمد!) خیلی خفن که بودی، درجا تبدیل به هندوانه میشدی(هندوانه=چیزی در مایههای مسیح در زمین)، وگرنه میزدی به تخمستان میوه جات تخمی دیگر. تا وقتی که من آنجا بودم تنها یک هندوانه یافت همی شد که آن را در معبدی هندوانه شکل، با رقاصان و شامورتی بازهای زبل گذاشته بودند. من یک روز ابری بیدادگر زد به سرم رفتم معبد و با گفتن هلا شپوریشپتاپوتیکپاکسنگ(بدترین کفر ممکن!) هندوانه ی ورجاوند را کوفتم بر خاک ژیندوس و هزار و شصت و سه پاره کردم.آن پیر، پیش از آن که هندوانه شود مراد من بود. به من چند اسم اعظم و چند کار خفن، از جمله علمعمل خودبازی آموخته بود، و من آن دانشها را بی اجازه ی او به انواع بسیار آن سیاره آموختم، و این پاشیدن بذر انقراض بود. همین کفر پیر را در آورده با گفتن همطوتپارکژکژکرتادمیمترررررررررررررررررس، تپی از خودش افتاد و گرد هندوانه شد، این اتفاق، عین رستاخیز مسیح از پی روز سوم بود، با این تفاوت که این یکی غیب نشد و در کالبد هندوانهای گردسبز، محراب نشین معبد جامع شد
و من آن درسها را بر ترسهای زمینیان پاشیدم، بستهها آب شدند و راه افتادند به سوی فردای محشر کبرا خانم.
زان مراد و زن مراد و زان مراد
یاد باد و یاد باد و یاد باد
به من ورد گردی آموخته بود که در صورت افشای ابرراز، اقدام به علمعمل جلق کبیره و یا شکستن هندوانهای که خود او خواهد شد( این را در رویایی راستین دیده بود) پارهای از هندوانه ی منفجره را خورده، ورد گردی بر زبان آورده پیش از آنکه تبدیل به هندوانه شوم، به مدد ارواح هندوانههای کهن، غیب شده در دم بر زمین سرد فرود آیم. من این داستان را باری دیگر هم نوشتهام کو خواننده ی هندوانه شناس؟ حالا تو روزها رجز خوانان، نام مرگ را قلقلک میدهی، سوت کور میزنی، بلند بلند جیغ سپید میکشی که مرگ را بترسانی-از مرگ نترسی، غافل که ترس در تو است و مرگ نه ترسناک که شوخ و نوازشگر و حتا غمگسار است. ترس در تو درسهای فراموش شدهاش را منمن میکند و منمنهایش را تکرار گسیخته، تلخسته دراز میشوی روی زمین گرد تا برادر مرگ لالایی بخواند همچنان که ستاره میشماری. من بی تمجمج زیر باران ارواح کهکشانی هندوانه مرگهایم را میشمارم تا بیداری از یادم رود بیداری از یادم رود بیداری بزرگ هم از یادم رود تا باز بیدار شوم بیدار شوم به بیداری بزرگ دیگر.
ای زیبا انس جنزده، مرگ سایه ی غارنشین دیو سپید است، آنجا که هیچ روزنی نیست تاریکی محض محض تاریکی است آنجا سه چکه خون از زخم سپید سایه ی دریده لشکری عمر از دهان غار، پورچ میکند کودکان در چهار گوشه ی خاک، ونگ ونگان، جهان نو میکنند انگار که جامه نو کرده باشند. مرگ، همان آب تاریک زندگانی است، ننامیدنیترین نام ممکن. بنامی میمیری، بازی از سر میگیری.
بوسه ی گدازنده لبهای تو را سزا که انگشتهای مرا پس از یک هزاره و دو روز، به رقص نوشتن انگیختی! شاد و تندرست، بمیر تا وارد شوی! بفرما وارد!
لولکیتوپتنگونمپلپتیدنه.
به قصد مرگ نوشتم بیدار شدم
پرزیدنت حسین شرنگ.
بنازم به انگشتانی که بی وفقه میرقصند
پاسخحذففدای توای فریبای نازنین ام!
پاسخحذف