۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

اگر خود در تو افسار بگسلد





   یاد هوارد گولدمن


   پانزده سال پیش،"هوارد" در چند قدمی‌ خانه و کافه ی پاتوق‌ام می‌‌زیست. در یکی‌ از این " میدل وی هاوس"‌های ویژه ی بیماران اسکیزوفرنیک. یهودی بود و برخی‌ از همدردان او را زیرلبی می‌‌آزردند: چرا این هفتصد دلار می‌‌گیرد ما چهار صد و چهل تا؟ اینجا به عرب‌ها و آفریقایی‌ها در اوقات فراغت، ممکن است با صدای بلند فحش بدهند، ولی‌ یک افسانه ی شهری به راسیست‌ها باورانده که یهودی‌ها از دم وکیل و روزنامه نگارند و خود شیطان هم از آنها می‌‌ترسد. برای من پیش آمده که در دهن به دهن شدن با پلیس ها، از "پلیس بده" بشنوم : سلو عرب=( به فرانسوی= عرب کثافت)، و من برگردم بگویم: انگلیسی گه‌ لوله! می‌‌دانی‌ من کی‌ هستم؟ به من می‌‌گویند شرنگمن-برگ-اینسکی! وکیل و ژورنالیست! کانادایی-عرب‌های بسیاری در این کشور کار می‌‌کنند و مالیات می‌‌دهند تا تو مامور ناشی‌ مزد بگیری و از حقوق شهروندان دفاع کنی‌! زود باش! اسم ات را بده به من!...و پلیس خوبه می‌‌آمد و پوزش و دلجوئی و سرزنش آن یکی‌

آدم‌های این خانه با دست‌های آویزان، موازی-کم حرکت و چهره‌هایی‌ پف کرده و پکر-مات از داروهای ویژه، می‌‌زدند بیرون به گز کردن خیابان. این هوارد هم می‌‌آمد می‌‌نشست سر میزی کنار من و گاه با لبخندی گل و گشاد-کودکانه و گاهی‌ با نگاه جغدی برق زده زل می‌‌زد به من، چند دقیقه ی ابدی. خون من چند لحظه‌ای گردش از یادش می‌‌رفت. در لبخندش اما آفتابی بود که یخ هر دو قطب را سیلاب می‌‌کرد. یک نفس لیوان آب پرتغال‌اش را سر می‌‌کشید و مثلا می‌‌پرسید: دوست دختر داری؟-دارم. با او عشقبازی هم می‌‌کنی‌؟-می‌ کنم.-جدا؟-آره، چطور مگر؟-خوش به حال ات، من نمی‌‌توانم، چون چیزش...چیزش... چیزش

.پنجشنبه شبی در محفل فرهنگی‌ دانشجو-فارغ التحصیل‌های شهرمان، کافه لیت، به سخن( فارسی‌) دوست مهندسی‌ در باره ی میتولوژی یونان باستان گوش می‌‌کردم. سخن، طبیعتا، زبانه به فروید کشید و به " پینس انوی". این دوست نازنین، هی‌ گفت پینس انوی پینس انوی پینس انوی...فضای کافه پر از پینس انوی شده بود. آخوند در چنین مواردی می‌‌گوید: حسد الذکر. مأمور زبان کلانتری می‌‌گوید: حسادت مربوط به دستگاه تناسلی نرینه . شاعر مبادی آداب می‌‌گوید : رشک اندام ویژه. پرزیدنت بر نخواست و خاموش نفریاد کشید: مهندس! چرا نمی‌‌گویی رشک کیر، کیر-رشک؟ آخر این نام بیچاره چه ننگی دارد که آخوند و روشنفکر و شاعر، یکصدا از آن بر حذر اند؟ این کیر طفلکی از مغز و دست و چشم و دهان بسیاری از آدمیان، بی‌ آزارتر است و قانوناً، چون دیوانگان و کودکان، مسئول کرده ی خود نیست.بیا نام دست و مغز و...را تابو کنیم. مثلا مغز را آلت توطئه، دست را آلت فعل توطئه و...بنامیم. رشک آلت توطئه و آلت فعل توطئه

چیزش! - همان...کس‌اش دندان دارد. می‌‌ترسم اگر با او بخوابم چیزم را بجود... دانستم که خود در هوارد افسار گسیخته است. گویا یک روز هوارد با دست‌های موازی-آویزان-کم حرکت خود، آشفته از دشنام‌های همدردان اش، از خانه می‌‌زند بیرون. پس از چند قدم می‌‌ایستد. چند دقیقه‌ای به جایی‌ در بیرون-به خود زل می‌‌زند. می‌‌افتد. بخار می‌‌شود، یا می‌‌رود توی زمین. انگار هرگز نبوده. عصر داشتم می‌‌رفتم طرف کافه. یکی‌ از همان همدردان خانگی، که وقتی‌ ودکا می‌‌خورد با آکاردئون‌اش راه می‌‌افتاد توی خیابان‌ها به نواختن و متلک پرانی به زن و مرد، تا مرا دید با لحن و لهجه‌ای پیروزمندانه و شرق اروپایی گفت: هوارد امروز اینطوری‌ها لنگ‌اش رفت هوا...ها‌ها ها ها...طفلکی هفتصد دلار! هفتصد دلار؟ سوت و قهقهه‌ای دیگر و رفتن و نواختن آهنگی جگرسوز که مطلقاً به چهره ی ناخوشایند حسرت-ریشخند آمیزش نمی‌‌آمد.

شنیدم که شاعر-پلیس-ژورنالیست-وکیل-بزاز-کفش فروش-روانپزشک-دکتر‌های بسیاری(پدرش دکتر بود.)، هوارد به ظاهر بی‌ کس و کار ما را تا خانه ی آخرش بدرقه کردند. من نرفتم تا در من همان همنشین گاه گداری کودک-جغد برق زده بماند و پانزده سال بعد، در چنین روزی، سر ساعت ده صبح که مسواک زده، می‌‌رفتم که بخوابم، مخ ام( ببخشید! آلت مفاکره-توطئه ام) را بجود، دست ام( اوپس! آلت فعل ام) را بگیرد به کار: مرا بنویس دوست من! مرگ، همه‌ام را جوید و جهان فراموش‌ام 
کرد.




پرزیدنت حسین شرنگ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...