دیروز یک مادر-خواب دیدم. از آن ابررویاها که برخی یکی دو بار از آنها را در زندگی میبیند و اگر بدانند چه دیده اند، دیگر همان که بوده اند نمیمانند. در آن رویا، من سطری، آیه ای، شطحی، ژنده ای، که نمیدانم از خودم بود یا دیگری را زندگی میکردم. در آن سخن کاری میکردم که با آغاز و انجام هستی آمیخته بود. تو چنین انگار که در آینهای حافظ، چهره ی یکپارچه ی هستی را میدیدم، یا کاری میکردم که پیوستگی همه ی کارهای تا کنون کرده را در خود داشت. نفسی در هوای جاودانه بودم، قطرهای از آب همیشه.فضایی پیش از گردگی-سیاره شدن زمین. بسیار پیش از آن. در آن لحظه ی ترسناک شوق انگیز، حافظه ی همه ی زیستگان-مردگان همه ی منظومههای ناشناس بودم. در هر شنریزه ی وقتام چنان معرفت کوهواری میوزید که گویی با نابترین وزن ممکن از سیاهچالهای کیهانی گذشته ام. هر ذرهام ب سنگینی یک منظومه بود. همزمان چنان سبک بودم که سنجاقکی میتوانست مرا بر پشتاش ببرد بی آنکه از بارش خبر داشته باشد.چهرهام را میدیدم که میخواهد چیزی را ب یاد آورد. چیزی محال تر از نخستین کلمه، نخستین افق-اتفاق، نخستین کنفیکون، خارش خیال خدا، یا ب زبانی که تو بیشتر میپسندی جنبش نخستین مادر لحظه ی زمان، صدای انفجار چاشنی مهبانگ. بر این چهره ی آشنا چنان تلاش هیولاواری سایه انداخته بود، چنان دلاورانه ب ژرفی خود خیره شده بود که در چشم دیگر من ب سردیسی در اوج پختگی در کورهای جهانسوز میمانست. محض دیدناش چشمهای مرا شعله ور میکرد. چنانکه آب بر آهن تفتیده بریزی، عرق از نسوج من میجوشید و در دم جلزّ ولز کنان بخار میشد. میدانستم آنچه را که این چهره میخواهد ب یاد بیاورد ب یاد میآورد و باز با همان تلاش هیولاوار از یاد میبرد. همزمان ب یاد میآورد که از یاد ببرد. در هر چشم ب هم زدنی، همه چیز بر من آشکار میشد و از من پنهان. در لحظه ی آشکارگی، بر سادگی تا کنونی خود میخندیدم. یعنی من اینقدر ببو بودم! اینقدر خام! اینقدر از همه چیز و همه جا غافل! همه ی معمای هستی ب سادگی بازی کودکانهای از خودش رمززدایی میکرد و تا کودک آموخته میخواست بازی کند، گیج میشد و میان بازی زل میزد ب قانون گسیخته ی بازی و پیر میشد. میخواستم دهان باز کنم که دانش غریبام را بر زبان آورم، دقیقا مانند شازده میشکین، در لحظه ی آغاز غش، همه معرفتام در کف و تشنجی صرع آسا آغشته ی خاک و خون و فراموشی میشد. دستام ب گلدان عتیقه ی گرانقیمت میخورد و پیش از شکستن آن، خودم هزار تکّه میشدم. میدانستم که هر گاه ب دانشام آگاه میشوم، آن ماهی لغزان از دستام میگریزد و با دهان باز، بر جایم میگذارد. باز در همان عالم خواب، خود را ب رندی میزدم: شتر دیده ام؟ ندیده ام؟ و ناگهان، رمهای از شترهای زمین بر سرم میبارید. میگفتم چه شوخی فرعون ترسانی! من دارم خواب میبینم. خوابی چون دیگر خواب ها. بیدار میشوم و میروم یک لیوان آب میخورم و چند لحظه، یا ساعت یا روز دیگر از یاد میبرم که اصلا چه خوابی دیده ام. سیگاری کشیدم و ته سیگاری انداختم و رفتم که رفتم. در همان لحظه، خوابهای بسیاری یادم میآمد.ب ویژه خوابهای پر خوف و خطری با سناریوهایی کم و بیش همانند، مثلا این یکی : میدیدم که مخفیانه در خیابانی در شهرمان پیدا شدم. شهر بسیار تغییر کرده است. همه ی زمان، آن را بازیچه ی معماری شلغم شوربایی کرده.طبیعت و سنت و توحش و تمدن از آن چل تکّهای سمسارپسند ساخته آن سرش ناپئدا. با اینهمه من خاطرهای ازلی از آن دارم. دنبال خانه مان میگردم. خانه مان هم همان خانه نیست.چیزی است آمیزه ی عهدین ناهمخوان. دنبال خویشانام میگردم. انگار مرده ام، کسی مرا نمیبیند. یا میبیند و با من چنان معمولی رفتار میکند که انگار رفتهام برای صبحانه نان بگیرم و برگشته ام: -چرا مات ات برده؟ نان را بگذار بنشین صبحانه ات را بخور! -من بیست و نه سال است که شما را ندیده ام. کدام نان؟ کدام صبحانه؟ و در همین هنگام، تاتاراپ توتوروپ، پاسدارها سر میرسند و تو در حوالی اعدام، از خواب بر میخیزی. با تنی آبچکان، رختی فراموش شده بر بندی زیر باران. حالا چرا برخیزم؟ دارم خوابی میبینم. تا آخرش را میبینم ببینم چه میشود. اگر تاب نیاورم؟ اگر از ترس بخار شوم؟ آب شوم بروم زیر خواب؟ چه غم؟ کله گندههای بسیاری آرزو کرده اند که از میان برخیزند. حجاب را بدرند و میخ ندیده شوند.همه ی اختراعات و متون ناب دو پای هذیانگو در کف دست راستام رژه میرفتند. از چرخ اول، تا اسپیس شاتل دیسکاوری. از ایلیاد هومر تا شعری که همین دیشب شاعری گمنام در فلانجای زمین نوشت و با نوشتن آن همکار هومر شد. از تا هر چه که هر که در هر کجا کرد و ورزید و به ثبت رسید یا نرسید. در آن لحظه خارشی خارج از کیهانی دست چپام را شخم زد. همه ی مناظر آتش و آب و یخ و گیاه و خشکی زمین در آن، پرده نشین سینمایی چنان سلیس شد که فرط تماشا اعصابام را پنبه کرد. هر یکی از اندامهایم تاریخاش را با زندگی مرگ آسایی به نمایش میگذاشت. وقتی مچ دست چپ ام، آنجا که رّد سفید یک بریدگی هست را خاراندم، یک سراسر بین آشکار شد. صدای پاره شدن جمجمهام را میشنیدم که شاخهای بسیاری یکباره از آن میروییدند. باید از درد، هار میشدم، ولی بر عکس، با تمرکزی فراانسانی در سراسربین، رّد سفید آن بریدگی، درون سلولهایم را دیدم. هر کدام از آنها آرایش دیگرگونی داشت. فضاهایی همسایه از غار تا دل جنگل تا آلونک-کپر-اتاق-آپارتمانهایی هایی از بوق عهد تا داون تاون مونترال یا نیویورک. در هر کدام از این فضاها یکی از خودهای من، با سری خمیده به پیش رو، ژست نوشتن، نشسته بود غرق خود و چیزی که واقعا نمیدانست چیست را میکاوید. هر کدام از آن منها میخواست از چیزی سر در آورد که شاید اصلا به او مربوط نبود، ولی او چنان غرق سایه ی سر خود بود که انگار شاعری غرق شعرش به سطرها چنگ میزند تا جاناش را نجات دهد. چیزی که در آن تماشا نگاه مرا قلقلک میداد این بود که گرد هر کدام از این بچه غولهای به خود مشغول، چند غول نامرئی چندک زده بودند. نامرئی برای آنان، در حالیکه من آن اهل غیب را به دقت خطوط سایهام در نیمروز تابستان میدیدم. اینها نجوا میکردند و دست و سر تکان میدادند، طوری که انگارمی خواهند به مسخّر بی خبر خود بگویند که اصل جریانی که او را تسخیر کرده چیست.بعد یکدفعه، انگار میخواهند تاثیر تلقین خود را ببینند، دست زیر چانه زل میزدند به نگین مجلس خود و باز بازی از نو.
آیندهها میآمدند و میرفتند توی غبار گذشته. آن همان بود که بود. جویی میگذشت و لباش داستانی نامفهوم میگفت.موجهایش همان بودند و نبودند. آب هر دم تازهای از آن میآمد و میرفت....
من به این جو خیره شدم و ماهی-چهره ی خود را دیدم که از همه چیز خبر داشت و نداشت. داشت و نمیتوانست بگوید. نداشت و نمیتوانست نداند که میداند ولی دانشاش به حبابی نمیارزد. میترکد و اهل هوا میشود.ماهی-چهرهای غرق خود. میان آب و تشنه. آب، عرق او بود و هر چه دهان محالاش را غنچه باز-بسته میکرد، بیابان در او پیشتر میرفت و تشنگیاش افق سوزتر میشد....
به خود خفتهام گفتم دیگر یا بیدار نمیشوی یا دیگر نمیخوابی.
باقی از عالم حرف نیست.
پرزیدنت حسین شرنگ
جمهوری وحشی شرنگستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر