۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

از مژه‌های تو اوج گرفتم : نهال سحابی





ای خفن من،
الان انگشتان‌ام را با آهنگی مجهول، به رقص آورده‌ام تا برای تو بنویسم. برای تو طوری می‌‌نویسم که دعا می‌‌کنم. دعایی در کمال الحاد، و همزمان از ته دل‌. من خدا‌وحش را آفریدم تا از وحشت نترکم. تا ترک‌هایم از هشت طرف نگسلانندم.
پریشب تو را خواب دیدم. پس از آن کامنت باران شوخمان. آن سطر‌های پر هول و هراس تو برای برانگیختن شوری، حسی، دردی در این اقیانوس هردمبیل، دل‌ مرا به درد آورد.شیشه‌های حاوی اس او اس تو را یکی‌ یکی‌ باز می‌‌کردم و می‌‌دانستم امیدی به نجات هیچ روحی‌ نیست.آنچه هست روان است و موج در موج است و روان مواج را توجهی‌ به من و تو و آنچه روح می‌‌نامیم نیست. طبیعت، در کمال بی‌ طرفی‌ و بی‌ معنایی راه خودش را می‌‌رود. ما می‌‌خواهیم به آن طرف و معنا بدهیم. همین ما را گیج و گیج تر می‌‌کند.ما با این گیجی هزاره ها، با این هنر خستگان و بستگان، اندکی‌ خیالمان را باد می‌‌دهیم تا نپوسد.نوشتن، یکی‌ از راه‌های به تاخیر انداختن پوسیدن است.این که اوستا را بر دوازده هزار پوست گاو نگاشته اند هم از اسناد گیجی این تمدن است.در آن کتاب، یک یشت هست، به نام گاو‌یشت. شاید من آن را نوشته ام، یا موبدی که روزی من بوده. چه فرقی‌ دارد.اصل، نقض غرض است.سخنی که در آغاز گاهانی‌اش خودش را نگهبان جان=گاو می‌‌دانسته، ناگهان برای حفظ خودش از پوسش خاموشی و فراموشی، بر پوست دوازده هزار جان نگاشته می‌‌شود.نگاشته می‌‌شود تا شوخی‌ بزرگ، شکوهمند و ورجاوند شود. از  باد و باران، گزند نیابد.جایی‌ خواندم که وبا‌های هولناک کهن را یکی‌ از اسباب و علل اصلی‌، همین گاو-آهو کشی‌‌های اهل کتاب بوده برای پوست‌هایی‌ برای نوشتن: نپوسیدن...
الان که این سطور را می‌‌نوشتم، دست‌ام به یک دکمه خورد و غیر از دو خط اول، همه چیز پاک شد و آه از چاه من بر آمد.احساس کردم نفرین شده ام.بعد یادم آمد که بزنم روی "آندو"، زدم و نوشته از غیاب در آمد. نفس‌ام راحت شد.
این مرا یاد یک تکرار شوم انداخت، که گریبان ملت ما را گرفته. قرن‌های قرن: زمانی‌ ما می‌‌دانستیم که چگونه باید زندگی‌ کنیم، زمانی‌ دیگر، پس از چند ناگهان پکر کننده، یکسره این دانش ساده پیچیده را از یاد بردیم. وقتی‌ بود که با دستکاری یکی‌ از عصب‌های طبیعت خود یا طبیعت بزرگ، می‌‌دانستیم که در جایی‌ نهفته در ما کلیدی هست که بسته را می‌‌گشاید و خطا را برمی‌ گرداند به پیش از لحظه ی خطا. آندو می‌‌کند. با یک حرکت ساده، از نتیجه ی شوم یک اشتباه فجیع جلوگیری می‌‌شود.آیا من زمانی‌ خواب دیدم که کودکی نادان، گردن افعی جراری را گرفته بود و سرش را در کاسه ی شیر می‌‌زد و می‌‌لیسید؟ بزرگان از دیدن آن صحنه مو بر سرشان سفید-سیخ می‌‌شد.یکی‌ بود که با خنده‌های بی‌ خبر کودک می‌‌خندید و چنان وامی نمود که انگار چیزی از کار آن کودک خوشمزه تر نیست. او چیزی در چنته داشت که اگر شر محض بر بی‌ خبری محض نیش می‌‌زد، زهر افعی را به آنی‌ خنثا می‌‌کرد.
آن چنته سوراخ شد و آن چیز افتاد و گم شد.
هزارپیشه ی ما یکباره از معجون‌ها و و اکسیرها و نسخه‌هایش تهی شد، چنانکه انگار از آغاز تهی بوده.ناگهان زبان پشت زبان، زمان پشت زمان، زندگی‌ پشت زندگی‌ از یادمان رفت.آن کودک در ژرفای ما نیشسار شد و آن خنده‌های معصومانه جیغ و شیون شد و آنکه فرزانگانه می‌‌خندید خشک‌اش زد.تاریخ از تماشای ما از تماشای تاریخ، سنگ شدیم. همه چیز در نگاه آن مجسمه‌های سنگی‌--گچی-نمکی، میخ برهوت انتظار شد. آینه ی سینه‌هایمان خشک‌کور و خیره به درونی‌ بی‌ جلا شد.
به شیطانک‌هایی‌ که نشسته اند پشت دم و دستگاه سیاستمان نگاه می‌‌کنم و می‌‌بینم دارند با دکمه‌های بسیاری بازی می‌‌کنند و انشأ‌الله گویان منتظرند ببینند چه می‌‌شود. از این دستگاه افلیج، دود و جرقّه و سر و صدا‌های هول انگیز بر می‌‌خیزد و آنها با چهره‌هایی‌ که چهره نیست، حتا ماسک و نقاب هم نیست، بس مشتی مناسک چرکین و ترکمان خودکار تاول و تکرار است، مردم خود و جهان را به فحش و فضیحت‌های چارواداری می‌‌کشند و ورزش ارزش می‌‌کنند و عصب‌های صد و پنجاه میلیون چشم از کاسه در آمده را کلافه لرزانک یاس مطلق می‌‌کنند.زندگی‌ را پرت می‌‌کنند به پتل پورث دور از ذهن‌ترین اسطوره‌های جهل و نفرت پسا‌کتاب. آنها ما را در برابر کتاب بازی به زانو در آورده اند که از قبرستان آمده تا همه جا را تبدیل به قبرستان کند.ما دیگر این کتاب را نمی‌‌فهمیم، هر چند همه ی سلول‌هایمان از آیه‌های شوم‌اش انباشته است. در هر سلولی آیه‌ای سایه ی خودش را زیر لگد می‌‌گیرد و آواز رحمانی می‌‌خواند.ما چون واژه‌های گنگی که روزی در کنار یکدیگر به معنا زندگی‌ می‌‌دادیم و فاصله‌ها را به هم می‌‌چسباندیم، نمی‌‌دانیم با حضور‌های سنگین همدیگر چه کار کنیم. به هم چپ چپ نگاه می‌‌کنیم. دسته دسته به هم می‌‌پریم. تمرین زنجیر می‌‌کنیم و باز با فحش و فضیحت یا یاوه‌هایی‌ عاشقانه که هیچ معنایی جز عادت به تقابل و سنگینی‌ و رنگینی ندارند بر هم برای هم دهان می‌‌چاکیم یا بوسه فوت می‌‌کنیم. می‌‌رویم که فرق میان کتک و نوازش را فراموش کنیم. شاعرانمان پاشنه ی دهن می‌‌کشند و چاقو کشانمان شعر مشیری وار می‌‌گویند و کودکانمان به تماشای پارگی مفاجای نخاع بر دار میدان، خیال جنایت و شهوت می‌‌پزند.به قتل عادت می‌‌کنیم. از قتل نشئه می‌‌شویم. با چشم‌هایی‌ خمار و خون گرفته به افقی که از آن قول طلوع آینده را داده اند چشم دوخته یکی‌ یکی‌ زامبی می‌‌شویم. خودمان را سگ کش می‌‌کنیم.یا سگمان را خودکش. اندک اندک همه چیز برایمان یکسان می‌‌شود و یک به یک از تنهایی‌‌های بی‌ کران خود سان می‌‌بینیم. خودکشی چنان مد می‌‌شود که دیگر آن را گزارش هم نمی‌‌کنند. مگر از خاندانی سرشناس باشی‌. باشی‌. این بدبختی دیگر تبعیض نمی‌‌شناسد. طاعون، شهزاده و گدا نمی‌‌شناسد.همین بس که ایرانی باشی‌. چه در کاخ، چه در حلبی آباد. هر جای جهان که باشی‌، از جهان بریده‌ای و با چشمانی ناباور به این ضیافت انقراض و انحطاط و ویرانی و پوچی خیره می‌‌شوی و شادی‌هایت بخار می‌‌شوند. جهان به تو به چشم یک درد بی‌ درمان نگاه می‌‌کند و سر تکان می‌‌دهد.تو بشر نیستی‌، به همین دلیل از حقوق تو حرف می‌‌زنند و به نمایندگان خود‌خوانده ی تو جایزه ی حقوق بشر می‌‌دهند و آنها اسلام را به دمکراسی پیوند می‌‌زنند و زرافه بر میز تشریح شیهه می‌‌کشد. وخودکشی فجیع تر در روان روی می‌‌دهد. مرگ، کازینو می‌‌شود. کاباره می‌‌شود.سیرک و باغ وحش و بست سلر می‌‌شود. و یکی‌ آن بالا پورچال ورد از منبر می‌‌دهد : دشمن، دشمن، فتنه فتنه دشمن، فتنه، فتنه دشمن، راما راما کریشنا کریشنا کریشنا کریشنا راما راما...و مشتی داش مشتی‌ با ساعد کیقباد بر جمجمه ی جم دم می‌‌گیرند. دیگر مهم نیست کی‌ چی‌ می‌‌گوید. کسانی‌ چیزهایی‌ می‌‌گویند تا جنون همگانی بی‌ سلام و صلوات نماند.
...تو را خواب دیدم. فکر می‌‌کردم بیدارم نشسته‌ام پای لپ تاپ‌ام در فکر این‌ام که با تو نامه رد و بدل کنم. نامه‌هایی‌ آخ‌شقانه=در کمال بی‌ ناموسی، سرکشی، بی‌ غشی،مکر، حیله، کرشمه، عشوه، اغوا.منتظر بودم تا تو نخی نازک تر از چشم سنجاقک بدهی تا من لنگر کشتی‌ نوح را به سوی تو پرتاب کنم. آنجا که پوچی پوست می‌‌اندازد و سخن جوان می‌‌شود و بر جوانی‌ حرجی نیست.آماده ی یک بی‌ شرمی بزرگ‌ام و همزمان پتکی چوب پنبه‌ای یک اصل اخلاقی‌ منسوخ پیرانه سر را بر مخ‌ام حکّ می‌‌کند : افسارت را بکش! محکم بکش! روبرو نهایت نازکی است! رویای عشق و داد و زیبایی‌ و جوانی‌ است! تو پیری چو پیران برو‌ای پسر!......
فکر می‌‌کردم نشسته‌ام پای لپ تاپ ام...فکر می‌‌کردم! نه! من میان یک جوی زلال، میان‌اش هم نه، یک جور اریب با دست دراز در امتداد این جوی غریب دراز کشیده بودم و از سوی دوری که تو بودی گیاه می‌‌آمد. تکه‌هایی‌ شبیه برگ‌های نزدیک به مغز کاهو یا نیشکر، یک سبز روشن نیمروزی، یک رنگ تر و خنک و تازه.اینها تکه تکه می‌‌آمدند و نامه‌های تو بودند که می‌‌آمدند و چنان وسوسه‌ای در ذهن و دهن و دست‌ام می‌‌انگیختند که اگر دهان باز می‌‌کردم یا انگشت می‌‌رقصاندم، عشق، بی‌ شرمانه‌ترین سرود‌هایش را سر می‌‌داد.من دو دل‌ بودم که معنی‌ این آیندگان چیست:جوانی‌ دارد پیر آزمایی می‌‌کند یا سن از میان برخاسته و تنی‌ تکه تکه دارد سخن می‌‌شود و به خوانش تنی‌ تشنه می‌‌رسد.میان جوی بودم و آب از خاک نمی‌‌دانستم. خوش و خیره بودم.شکوه بیهودگی را تا دورترین سلول‌هایم حس می‌‌کردم. این نیشکر‌پاره کاهو‌ها می‌‌آمدند و من میخ ترجمان آنها بودم.برخی‌ از این سبز‌تکه‌ها چیزی می‌‌نمودند، مثل سطری میان نامه‌ای  تازه رسیده و چشم بر آن می‌‌لغزد و باری سبک بر می‌‌دارد و می‌‌دند که کندو آنجاست. تا چند لحظه ی دیگر شرنگبین می‌‌چکد.مثل سطر نخست یک شعر که می‌‌دانی‌ اگر آن را بقاپی لحظه ی گفتن آغاز می‌‌شود.چیزی که آن گفته نگفته‌ها را به آنی‌ خراب می‌‌کرد دغدغه ی وجدانی من بود: چه جوابی به این شطحیات جوی‌آورد بدهم که آب و آورده را نیالاید. من می‌‌ترسیدم که آن لغز‌های لغزان تکه‌تن‌وار، معنایی از بیخ و بن دیگر از پنداشت من داشته باشند. افتاده ی چنته ی سوراخی باشند.یغمائیان هزارپیشه‌ای دست کج دیده.معجون‌ها و اکسیرهایی پادزهر جنون نژادی، قومی، دینی، امروزی باستانی ما....در خواب، بیدار می‌‌شدم می‌‌دیدم سرم بر بالش است و خبری از مونیتور و نور مات-نازک‌اش نیست.از بالش خواب، دوباره سرم را در جوی روان می‌‌دیدم و دست راست‌ام را می‌‌دیدم که رو به آرزوی نوشتن، جوری دیگر، هرگز ننوشته، نوشتن، به سویی که تویی دراز است و دراز می‌‌ماند در حسرت نوشتن یک سطر. سطری به درازی جویی‌ که تو نمی‌‌دانستی از کجا می‌‌آید و من نمی‌‌دانستم به کجا می‌‌رود...
اگر حواس کودک را از غفلت بزرگ‌اش پرت کنم افعی در مشت‌اش بیدار می‌‌شود و زبان کودکی در دهان شیری خاکستر .
برای نپوسیدن، سخن را بوسیدم و به آب دادم.




یک یاد‌داشت برای امروز( پنجشنبه ۲۹ سپتامبر): این نامه را من شانزدهم ژانویه ی گذشته به نهال نوشتم و همانوقت در فیسبوک منتشر شد. دیرتر، با راه افتادن جوش، آن را اینجا هم منتشر کردم. یاد آن خفن‌دخت همیشه رقصان پنجشنبه‌ها شاد که چشم‌های امشب مرا غرق کرد.  
 پرزیدنت.



۴ نظر:

  1. دمت فروزان پرزیدنت جان
    ط. ج

    پاسخحذف
  2. همیشه به یادت هستم
    امید که روزی بخت دیپار از نزدیک داشته
    باشم
    فدات

    پاسخحذف
  3. به فدای تو ‌ای همایون‌جانِ یادبان!

    من هم همینطور!

    من اکنون در نیویورک هستم، مهمانِ همان دوست پارسال و سی‌ سالِ گذشته!

    این بار از راهِ هوا آمدم و هیچ مشکلی‌ نداشتم!

    سه شنبه برخواهم گشت!

    جایت خالی‌، خیلی‌ خوش است!

    فدات!

    روبوسی.

    پاسخحذف

دیو شدم د

    دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیو‌چه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...