انسان تا تبهکاری خود را پس از انجاماش روبروی خود نگذارد و خوب در آن ننگرد و از دیدنِ خود در آن وحشت نکند و از تباهیِ کارِ خودش بیزاری نجوید و در جبرانِ آن نکوشد آن را پی در پی با سناریوهای گوناگون تکرار خواهد کرد! خاورِ میانه خانهِ خاطراتِ چنین قاتلها و امواتی ست! جایی که نه تنها جنایتهای باستانی در آن تکرار بلکه اسطورهها و سرنمونهای آن جنایتها در مناسکی دقیق تعزیهگردانی و اجرا میشوند! حالا میدانم چرا کتابهای مقدس آنقدر ترسناکاند! آنها تا ابد امکانِ بازآفرینگی دارند! خاور میانهِ امروز دارد با "هنرمندی"ِ بسیار تورات و قرآن را در صحنهِ خود پیاده میکند! آن کتابهای دودناک را میپوشد و مینماید! خاور میانه تئاترِ مقدسِ جنایتهاست! امشب و فردا شب و هر شبِ تاریخ! تا آنگاه که "هنرپیشه" در خود زانو بزند و بزارد: من از این نمایشِ دهشت و سفاکیِ عادیشده بیزارم! خدا و پرستندهِ این نمایش به یک اندازه خونخوار و بیمارند! من این خود و این خدا و این و نقش و این نما را نمیخواهم! زندگی گوناگونمیوه تر از آن است که مینمیدانِ کثافتکاریهای عقیده و جهاد و جاجنگکشیِ صلیب و هلال و شمشیر و تزویر و تقدیر باشد! من گرهِ کورِ این بازی را میبرم! من همهِ این راه را به خطا آمدهام! بر آمده خطِ سرخ میکشم! از این سپس میخواهم خودم بازیام را بنویسم و اجرا کنم! هر روز یک بازی! یک اجرا! دریایی از بازی و اجرا! من این خاورِ میانه را میخورم و آن را در چاهکِ تاریخ میلولهاندازم! من آبستنِ خاورِ میانهای دیگرم! خاورِ میانهِ مرا نمیشود از بیرون وارد کرد! آن را از درونِ خودم میزایم! عربستان سعودی! ایران خامنوی! ترکیهِ اردوغانی! اسرائیلِ نتانیاهویی! فردای شما از آنِ چاهک است! ما در این جغرافیا تاریخی دیگر را به رخِ ماه خواهیم نمود! پایانِ بازیِ قدیم!
۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه
انسان تا تبه
انسان تا تبهکاری خود را پس از انجاماش روبروی خود نگذارد و خوب در آن ننگرد و از دیدنِ خود در آن وحشت نکند و از تباهیِ کارِ خودش بیزاری نجوید و در جبرانِ آن نکوشد آن را پی در پی با سناریوهای گوناگون تکرار خواهد کرد! خاورِ میانه خانهِ خاطراتِ چنین قاتلها و امواتی ست! جایی که نه تنها جنایتهای باستانی در آن تکرار بلکه اسطورهها و سرنمونهای آن جنایتها در مناسکی دقیق تعزیهگردانی و اجرا میشوند! حالا میدانم چرا کتابهای مقدس آنقدر ترسناکاند! آنها تا ابد امکانِ بازآفرینگی دارند! خاور میانهِ امروز دارد با "هنرمندی"ِ بسیار تورات و قرآن را در صحنهِ خود پیاده میکند! آن کتابهای دودناک را میپوشد و مینماید! خاور میانه تئاترِ مقدسِ جنایتهاست! امشب و فردا شب و هر شبِ تاریخ! تا آنگاه که "هنرپیشه" در خود زانو بزند و بزارد: من از این نمایشِ دهشت و سفاکیِ عادیشده بیزارم! خدا و پرستندهِ این نمایش به یک اندازه خونخوار و بیمارند! من این خود و این خدا و این و نقش و این نما را نمیخواهم! زندگی گوناگونمیوه تر از آن است که مینمیدانِ کثافتکاریهای عقیده و جهاد و جاجنگکشیِ صلیب و هلال و شمشیر و تزویر و تقدیر باشد! من گرهِ کورِ این بازی را میبرم! من همهِ این راه را به خطا آمدهام! بر آمده خطِ سرخ میکشم! از این سپس میخواهم خودم بازیام را بنویسم و اجرا کنم! هر روز یک بازی! یک اجرا! دریایی از بازی و اجرا! من این خاورِ میانه را میخورم و آن را در چاهکِ تاریخ میلولهاندازم! من آبستنِ خاورِ میانهای دیگرم! خاورِ میانهِ مرا نمیشود از بیرون وارد کرد! آن را از درونِ خودم میزایم! عربستان سعودی! ایران خامنوی! ترکیهِ اردوغانی! اسرائیلِ نتانیاهویی! فردای شما از آنِ چاهک است! ما در این جغرافیا تاریخی دیگر را به رخِ ماه خواهیم نمود! پایانِ بازیِ قدیم!
۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه
برای لحظهای تصور کن
برای لحظهای تصور کن که تهرانهای آویزانتودارِ شلواردامنهایمان یا آنطور که کلانترهای زبان دوست دارند "شرمگاه"های معروفپنهانمان را نداشتیم و همهمان را یکی یکی فرشتههایی بیخبر از تاریخِ حشرناکِ انسان از بهشتِ برین فرود آورده و برابرِ بخاری گذاشته بوده باشند تا با جادوییبشکنِ بازیگردانی نهان از غفلتِ کیهانی کوک شده شیشهچشم در چشمِ شیشهایِ هستی بدوزیم و ورد و طوری ضبطشده را برای همیشه تکرار کنیم بودن چگونه چیزی میبود! چگونه میبودیم! موجودواری دوپا با تهرانی بی محتوا! مگسی مرده در کاسهای ماست! اصلا حرفاش را هم نزن! هستی درامی در منطقهِ میان کیر و کس است! منطقهِ بیداری-آشوب! منطقهِ نطقِ شق که شرقِ کلانتر برنمیتابد! آن کس که از درام میترسد تکگوییهای این دو حیوانِ بیدار-آشفتهِ شیفتهِ دیالوگِ محال را نشنیده عروسکی کوکدررفته در برابرِ بخاری بیش نیست! هستی بیشرم و زبانهکش است! رمان است! قرآن نیست!
۱۳۹۴ آذر ۲۴, سهشنبه
"جنابِ برادر گلایل"
دو سال پیش، "جنابِ برادر گلایل"(نویسندهِ کامنتی زیرِ "آن" لینک او را به این کنیهِ تر و تمیز تعمید داده بود!)،کارشناسِ تاریخِ احزابِ چپ، به ویژه حکمتیسم، "من مارکس را میفهمم ولی..."،مایاکوفسکیِ موفق(یک کامنتنویسِ دیگر)، کارندهِ بادمجانِ بم زیرِ چشمِ پلیسِ لباسشخصیِ آلمان،عاشقِ آنارشیسمِ کاتالونیایی،تنهاترین مردِ تنهای شبِ هشتاد میلیونی،تنهاتر از یک تکدرخت در بیابانی بی آب و ناعلف،کبوترِ پرکندهِ پراکنده نویس، ارنست همینگویِ عجمِ قطارهای "سرزمینِ هیتلر"(و نه کانت و هگل و گوته و مارکس و نیچه یا "دستِ کم"توماس مان و هاینریش بل و گونتر گراس)،ریشمندِ فکلستیزِ پرهیزگار از هیزیهای خارش از کشوری و خلاصه کسی که نه قهرمان است و نه به چیزی معتقد، و مینویسد تا قهرمانبافی(شاید منظورش نوعی از فرش است!)و اسطوره پرستیِ جاری در فرهنگشان را ریشهکن کند و در عینِ حال میترسد از توهینشدگی،"حقیقت همین است...چگونه میتواند در کشوری دیگر که پلیسهایش هم با زبانی غریبه او را بازجویی میکنند کنار بیاید!"(آخ! طفلکِ زبانغریب!)...برگشت از پلیسهای سرزمینِ خودشان کتک بخورد و امیدوار است با این پراکندهگوییها خستهتان نکرده باشد!
-اختیار داری! چه حرفها!
کفلمهمانِ زورکیِ آن کپسولِ هشتاد متریِ کثافت و گندهگویی و مشنگی و گئورگ لوکاچحسین گیل+شاهرخخانمآبی(رقص و آوازِ پر زد و خوردِ فیلمفارسیهندیوار)و فضلهفروشی و نادانیِ مزمن در لعابِ همهچیزدانی و بدتر از آن، خواندنِ صد و چهل و شش کامنت به استثناِ دو سه تا، از دم افتضاح و مکرر از همان سطر شیکمعروفِ "گلایل" و انبوهی تعارف و قربانصدقهِ خنگ و لوس و خرفتکننده، دقیقا مرا دچار حالِ کسی کرد که انگارناگهان خودِ کهریزک را با روغنِ ترانههای جنابِ برادر گلایل به او فرو کرده باشند و گفته باشند: ببخشید این بخشی از یک نامه بود!
از دیدنِ کامنتهای جدیِ یک دوستِ چپِ بسیارعزیز و "زندهباد آنارشیسم" نوشتنِ یک دوستِ مستعارِ کرد، کهریزکدردم سیصد و سی و سه چندان شد!
جوکناک اینجاست که بیشترین طرفدارانِ این گلایلجات و نجفیآلاتِ مشابه، همین دوستانِ چپ هستند! همین گلایلیستهای بی بو و خاصیت! اصلِ کهریزک توی همین "دشتِ بی فرهنگی"(آخ! باز هم ترانه!)است جانا!
چه حیفِ افسوسجاتی!
* (نود درصدِ مزخرفاتِ بالا از حرفهای خودِ آن کفشرفلمهِ قلم است!الان در پارسی ویکی خواندم که:"در مناطقِ ترکنشین به طورِ عامیانه به جلق(استمنا)کفلمه میگویند که از کف+لمه تشکیل میشود")
* (نود درصدِ مزخرفاتِ بالا از حرفهای خودِ آن کفشرفلمهِ قلم است!الان در پارسی ویکی خواندم که:"در مناطقِ ترکنشین به طورِ عامیانه به جلق(استمنا)کفلمه میگویند که از کف+لمه تشکیل میشود")
معنیِ اصلی:"...چیزی را در کفِ دستنهادن و خردکردن و به دهانر..."
۱۳۹۴ آذر ۲۳, دوشنبه
به جای خالیِ نگارِ کسیِ ما: مولاناب انگور یاقوتی
-یکی بید یکی نه بید
سرم را کردهام زیرِ برق
به آهنگِ رعد میلرزم!
.
.
-ماری که کرم ندارد اژدها نمیزاید!
.
-خری که ب میجوید و میرفت
از خود نداشت
.
-قبل از این قبیلهها هم قبله رو به قبیلهها بود!
.
-از قیدِ این حیات باید رست
پس قیدِ این حیات باید زد!
.
-شیرینکسی به گونِ گندم بودی
فرهادِ بیستونِ پنجم بودم!
.
-وقتِ ناهار است و شعری سیاه مرا خورد!
۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه
فتیلهای که دمبهدم جیغ
فتیلهای که دمبهدم جیغ میکشد آی سوختم آی سوختم
را باید انداخت توی فریزری که دمبهدم ور میزند آی یخزدم آی یخزدم را
باید انداخت توی کشتیای که دمبهدم بوق میزند آی غرق شدم آی غرق شدم را
باید انداخت توی گردابی که دمبهدم نعره میکشد آی گرد شدم آی گرد شدم را
باید انداخت توی کورهای که دمبهدم لوله میدمد آی دود شدم آی دود شدم را
باید انداخت توی رودخانهای که دمبهدم دوبیتی صادر میکند آی تبعید شدم آی تبعید شدم را
باید انداخت توی دریایی که دمبهدم کف به لب میآورد آی در شدم آی یا شدم را
باید انداخت توی سطری که دمبهدم در را میبندد و باز میکند آی دربدر شدم آی دربدر شدم را
باید انداخت توی کتابی که دمبهدم دم میگیرد آی خمیر شدم آی آی بربری شدم را
باید انداخت توی سفرهای که دمبهدم شنا میکند آی ماهی شدم آی کفترِ چاهی شدم را
باید انداخت توی چاهی که دمبهدم ورد میگیرد آی افتادم آی ژرفا مرا خورد
را باید انداخت توی کلاهی که دمبهدم بر آن برف میبارد آی فتح شدم آی پرچم رفت تو سرم
را باید انداخت توی درّهای که دمبهدم درکتاب میگیرد آی ریسمانی بیاندازید آی مرا بکشید بالا
را باید انداخت توی بیابانی که دمبهدم سراب مینوشد آی شکمام باد کرد آی من آبستنِ دریایم
را باید انداخت توی تیمارستانی که دمبهدم شعار میدهد آی من آکسفوردم آی من هارم من واردم
را باید انداخت توی چرخِ گوشتی که دمبهدم رشته پس میدهد آی من کارخانهِ نساجیام
آی من مشغول حلاجیام را
باید انداخت توی جمهوریای که دمبهدم نماز میخواند آی من اسلامیام آی من کونام تمیز است
را باید انداخت توی توالتی که دمبهدم بر دیوارش مینویسد آی من تاریخام آی من جغرافیایم
را باید انداخت توی خندقی که دمبهدم دنبلان میخورد آی من بلایم آی من دراکوکاکولایم
را باید انداخت توی گله خوکی که دمبهدم آتش میخورد آی من همبرگرم آی من چاقوقولیقوقویم
را باید انداخت توی چینهدان خروسی که دمبهدم اذان میخواند آی من آدمخوارِ تاجدارم
آی من قصابِ عاشقانام
را باید انداخت توی خندق بلا آی من فتیلهای زرینام
آی من مشکِ آهوی ختنام
آی من انگشت دوازدهم گادزیلایم
آی من صفحهام خط افتاده
آی من کیلومترشمارم پاره شده
آی منطقام منطقهِ ژوراسیکام منشأ نوعام منتشای روتچیلدم منترای گورینانکام منزلتِ توراتام منقل اناجیلام منزل کتابالمبینام منظرهِ زیر شصتِ اورستام منبعِ لبخندِ بودایم منبرِ شاهکبرایم منارهِ شترِ حشیشیام منظورِ گردشِ زمینام من
چشمِ فیلی در فیلمی در بارهِ آفریقا درتلویزیونی غرقِ دودِ گنجه در جاماییکایم
آی اند آی اند آی اند آی اند آییییی
سیییییییییین!
۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه
به قافهای قاف
به یزرام آسیا
قافهای قاف و قرون و قلل
قوافیِ قلم و قلب و قرطاس
قوهای قند و قاقمِ قندی
قوس و قزحِ قابهای آبیِ عهد
قبلهِ قم و قندوز و قادسیه
قانونِ قبیلهِ قابیل
قوقولیقوقوهای قسطنطنیه و قلعهگنج
قناتهای بایرِ قلعههای قتل و قحطی و قتل و قحطی و
قتل و قحطهای قافهای دمشق و عشق و قیصریهِ دزدموناهای بی قصه
قبیلهِ قدس و قدمت
قتلِ قولهای قاریانِ قبرستان
قصائدِ قطعه قطعهِ قبرها و قبایل و قبهها
قطرهقندیلهای قفس
قناریِ قطرهقطره از چشم و میله چکیده
قدرِ جان در قم و قندوز و قاین
قافیه فیهِ مافیهِ حواس و اساس و جناس و پلاس و خلاص
قرقرهِ قصص الحروف از الف تا یا
قوی آوازِ گلوگیرِ آخر
قوی آوازِ گلوگیرِ آخر
قویقیرباریده بر تن از گرهِ هول
قافِ شوم داده دنبالِ برادرم
برادرم توی صاد
برادرم در سایهِ الف
برادرم توی صاد
برادرم فاصله سوده
دالِ میانِ سقف و کفِ سلول
برادرم فردا
برادرم پسفردا
برادرم! قاره گوشهِ زیرِ حکم!
چه دیر دستام آمد که توی کوتهآستینی که زیرِ حکمِ تو و دو پای تو دستینه و چهارپایه میگذارد
میبندد کلفتتر از روحِ داورانداور
گره بر گلویت
می گذارد
گره بر گلویت
می گذارد
نقطه بر نونِ پایانِ هر چه دست است دستام !
۱۳۹۴ آذر ۱۰, سهشنبه
ف از اصله گرفته
ف از اصله گرفته
فا از صله گرفته
فاص از له گرفته
فاصل از ه گرفته
گر گرفته
گرگ رفته تا تهِ رفتن
با چشمی از زوزه
چشمی ازاستخوانقروچه رفته!
۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه
۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه
۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه
در این روز
در این روزِ سوراخ
در شیرتوشیرِ نعرههای زنگیده
از لولههای منگ
به هر چه آیه و آبکی
هر چه چکه و چکچکه
سکه و سکسکه
تمام و کمال
(اپوخه)
بهتِ خشت
در فاضلابِ مدینه النحاس
۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه
فسسسسسسسسس
چیزی در هوا به من میگوید
چیزها همه باد میدهند
هوا تهِ گفتهِ من است
چیزِ زبانِ پنچر
فسسسسسسسسسسسسسسسسس
۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه
۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه
۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه
کرمی بیست
کرمی بیست و چهار/هفت در شکمام موعظه میکند:
متمدن شو!
نجیب شو!
ساکنِ شکم شو!
حیف که پایم به واعظِ شکم نمیرسد!
۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه
۱۳۹۴ مهر ۴, شنبه
۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سهشنبه
ای چراهای بی چو
ای چراهای بی چونکه بی برای اینکه
ای از یادِ زبانرفتهها
رفته با زمانِ بادها
میشها میشوند و میشوندها میشاند
می چرند و میایستند پشتِ نقطهها
چه نبوده هیچ و بود نخواهد
هرگز در کارِ چرندگان
مغزِ فیل و فلاطون
کودِ چراگاه
۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه
۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه
مانیفست شاعران بسیار
امروز در ایمیل، این نامهِ کوتاه و مانیفستِ همراهاش را دریافتم! هر چند قندِ مانیفست هم دیگر در زبانِ فارسی در آمده اما به احترامِ کاشفِ انسولین و چنین سطرهایی در خودِ مانیفست:" ما با فرحبخشی تمام فاقد خلاقیت و نوآوری ایم...خود را همین حالا، از همین نقطه، آغاز میکنیم. کار ما پسگرفتن زمانی است که دزدیده میشود، و شعر در زبان فارسی تنها با دزدیدن این زمان حال بوده که همچنان سر پا ایستاده است...تنها چیزی که همچنان خصلتی انسانی به کردارهای ما میبخشد، نومیدی جانکاه ما و ناتوانیِ قطعی ما است. ما این نومیدی و ناتوانی رهاییبخش را با هیچ چیز دیگری تاخت نمیزنیم، نخواهیم زد..."آن را بازپخش میکنم باشد که خداوحش و شمسی خانم بگویند زهی کوششِ سیزیفی!
مهم بردنِ زیرهدانهای به کرمان، سنگی بالای کوه نیست اصلِ تکرارفرسا همان کوششِ بی ایست است!
در پیوند با حرفِ آخرِنامه به خودم(به ما بپیوندید!) باید بگویم: ببخشید! دیر آمدید! من به خودم و شمسی خانم و خداوحش پیوستم و دیگر ظرفیتِ پیوست تکمیل است!
با ستایشِ چنین کوششهایی در این گولاگِ تولیدِ انبوه تکرار و تکرارِ انبوهِ تولید و تولیدِ
...پرزیدنت حسین شرنگ
سلام
به پیوست مانیفست شاعران بسیار برای شما جهت انتشار در وبگاه شخصی تان ارسال می شود.
کاروبار حرفه ای شما در گذشته ، در بنیانگذاری جمهوری شرنگستان و در پرزیدنتی شما که نمای دیگری از خویش نامی و دگرنامی است ، ما را بیش از پیش به فرستادن این مانیفست برای شما در حال حاضر ترغیب کرده است.
امیدواریم آن را بخوانید، به هر صورت ممکن و در هر کجا و با هر نیت منتشر کنید، و آن گاه به ما بپیوندید.
با سپاس
...
مانیفست شاعران بسیار
یک – ما آوانگارد ایم. این ویژهگی خاص و متمایز ما نیست. توصیف ضرورتی است که وضعیت موجود به ما تحمیل میکند. غبن بزرگ ما شاید این باشد که دیر شده است. از خود میپرسیم: آیا زمان برای مداخلهای مستقیم به سر نیامده است؟ و پیش از آن که در پی پاسخی برای این سوال باشیم، دست به کار میشویم. این شرط ضروری برپایی هر نوع آوانگاردیسمی ولو دیرآمده است.
دو- خلاقیت و نوآوری باشد برای شاعرانی که همچنان حساب خود را از بقیه، از دیگر شاعران، از مردم، جدا میدانند. بوی تعفن شعر در زبان فارسی همه جا را برداشته و لاجرم مجالی برای خلاقیت و نوآوری ما، برای خود ما، باقی نمیگذارد. ما با فرحبخشی تمام فاقد خلاقیت و نوآوری ایم.
سه – هر شاعری دست آخر متوجه میشود که چهگونه باید بنویسد. در جهان ارتباطات هیچکس بدون مخاطب نمیماند. مسئلۀ ما چهگونه نوشتن نیست، چهگونه زیستن است. ما را نیازی به ارتباطات از پیش موجود نیست. ما ارتباطات خود را پس میگیریم و از نو میسازیم، زندهگیِ خود را پس میگیرم و میسازیم.
چهار - سهم همه در آینده محفوظ است. و البته آینده چیزی جز ویرانهای آخرالزمانی نخواهد بود. ما در کار به تعویق انداختن آن آینده ایم. ما سهم خود را از آن آیندۀ موعود پس خواهیم داد. ما در زمان حال زندهگی میکنیم و زندهگی خود را همین حالا، از همین نقطه، آغاز میکنیم. کار ما پسگرفتن زمانی است که دزدیده میشود، و شعر در زبان فارسی تنها با دزدیدن این زمان حال بوده که همچنان سر پا ایستاده است.
پنج- تنها انهدام نهاد شعر در زبان فارسی است که کردارهای کنونی و تا اطلاع ثانویِ ما را بلاموضوع میکند. ما جانسختی ِ این نهاد را پیش چشم داریم، همچنان که به نیروی اندک و پراکندۀ خود امید چندانی نبستهایم. تنها چیزی که همچنان خصلتی انسانی به کردارهای ما میبخشد، نومیدی جانکاه ما و ناتوانیِ قطعی ما است. ما این نومیدی و ناتوانی رهاییبخش را با هیچ چیز دیگری تاخت نمیزنیم، نخواهیم زد.
شش- سروکله زدن با گذشتۀ شعر فارسی، شعر انگلیسی، شعر آمریکایی، شعر فرانسوی، شعر آلمانی، شعر ایتالیایی، شعر یونانی، شعر لاتین، شعر عربی، شعر سانسکریت، شعر اوستایی، کار شاعران دیگر، کارِ دیگر شاعران است. صفحات آن گذشته البته پیش روی ما گشوده است، و بیش از هر چیز دیگری ما را به این نتیجه میرساند که تا همین جا باید کفایت کرده باشد.
هفت- ما گمنام نیستیم، نامهای بسیار داریم. هر نام ما، هر نامی که ما به فهرست بلندبالای شاعران مرده و زندۀ فارسیزبان اضافه میکنیم، نام دیگری خواهد بود برای وضعیتی که نفس نوشتن شعر، نفس شاعر بودن، در آن بلاموضوع شده است.
هشت- اگر نامگذاری کنشی فینفسه شاعرانه باشد، خویشنامی ما، دگرنامیِ هرباره و هزارهبارۀ ما، تنها کنش شاعرانۀ ما خواهد بود. و درست از همین رو است که نامهای ما، نامهای بسیارمان، حامل هیچ حقیقتی در باب وضعیت موجود نیستند. تنها کاری که از این نامها، از ما، برمیآید، فرسودن وضعیت موجود است. مایۀ کار ما در این فرسایش پایانناپذیر نومیدی و ناتوانی ما است.
نه – از ما میپرسید: شما چه کسانی هستید؟ کافی است ما را به یکی از هزاران نام خود بخوانید؛ بر شما ظاهر خواهیم شد. اما میتوانید نام دیگری را امتحان کنید و پای شعرهایی بگذارید که مینویسید. حتا میتوانید شعرهای دیگران را به نام دیگری که هنوز امتحان پس نداده، منتشر کنید. در هر صورت، دیگر نیازی به حضور ما نخواهد بود: به ما میپیوندید، با خویشنامیتان، با دگرنامی هرباره و هزاربارهتان.
ده – ما نیازی به پنهانکاری نمیبینیم، وقتی حضور دگرنامها را همچون ضرورتی آشکار درمییابیم. شعرهای دگرنامها همه جا منتشر خواهد شد. کتابهای آنها به بازار نشر راه خواهد یافت. جایزههای ادبی به آنها تعلق خواهد گرفت. کارگاههای شعر و نشستهای شعرخوانی تنها در حضور دگرنامیِ آنها مشروعیت خواهد داشت. دگرنامها همۀ عرصۀ شعر فارسی را تسخیر خواهند کرد. این تنها رویای کودکانۀ شاعران امروز نیست. بعد از این، برنامۀ عملی ما نیز جز این نخواهد بود؛ ما، شاعران بسیار.
یک – ما آوانگارد ایم. این ویژهگی خاص و متمایز ما نیست. توصیف ضرورتی است که وضعیت موجود به ما تحمیل میکند. غبن بزرگ ما شاید این باشد که دیر شده است. از خود میپرسیم: آیا زمان برای مداخلهای مستقیم به سر نیامده است؟ و پیش از آن که در پی پاسخی برای این سوال باشیم، دست به کار میشویم. این شرط ضروری برپایی هر نوع آوانگاردیسمی ولو دیرآمده است.
دو- خلاقیت و نوآوری باشد برای شاعرانی که همچنان حساب خود را از بقیه، از دیگر شاعران، از مردم، جدا میدانند. بوی تعفن شعر در زبان فارسی همه جا را برداشته و لاجرم مجالی برای خلاقیت و نوآوری ما، برای خود ما، باقی نمیگذارد. ما با فرحبخشی تمام فاقد خلاقیت و نوآوری ایم.
سه – هر شاعری دست آخر متوجه میشود که چهگونه باید بنویسد. در جهان ارتباطات هیچکس بدون مخاطب نمیماند. مسئلۀ ما چهگونه نوشتن نیست، چهگونه زیستن است. ما را نیازی به ارتباطات از پیش موجود نیست. ما ارتباطات خود را پس میگیریم و از نو میسازیم، زندهگیِ خود را پس میگیرم و میسازیم.
چهار - سهم همه در آینده محفوظ است. و البته آینده چیزی جز ویرانهای آخرالزمانی نخواهد بود. ما در کار به تعویق انداختن آن آینده ایم. ما سهم خود را از آن آیندۀ موعود پس خواهیم داد. ما در زمان حال زندهگی میکنیم و زندهگی خود را همین حالا، از همین نقطه، آغاز میکنیم. کار ما پسگرفتن زمانی است که دزدیده میشود، و شعر در زبان فارسی تنها با دزدیدن این زمان حال بوده که همچنان سر پا ایستاده است.
پنج- تنها انهدام نهاد شعر در زبان فارسی است که کردارهای کنونی و تا اطلاع ثانویِ ما را بلاموضوع میکند. ما جانسختی ِ این نهاد را پیش چشم داریم، همچنان که به نیروی اندک و پراکندۀ خود امید چندانی نبستهایم. تنها چیزی که همچنان خصلتی انسانی به کردارهای ما میبخشد، نومیدی جانکاه ما و ناتوانیِ قطعی ما است. ما این نومیدی و ناتوانی رهاییبخش را با هیچ چیز دیگری تاخت نمیزنیم، نخواهیم زد.
شش- سروکله زدن با گذشتۀ شعر فارسی، شعر انگلیسی، شعر آمریکایی، شعر فرانسوی، شعر آلمانی، شعر ایتالیایی، شعر یونانی، شعر لاتین، شعر عربی، شعر سانسکریت، شعر اوستایی، کار شاعران دیگر، کارِ دیگر شاعران است. صفحات آن گذشته البته پیش روی ما گشوده است، و بیش از هر چیز دیگری ما را به این نتیجه میرساند که تا همین جا باید کفایت کرده باشد.
هفت- ما گمنام نیستیم، نامهای بسیار داریم. هر نام ما، هر نامی که ما به فهرست بلندبالای شاعران مرده و زندۀ فارسیزبان اضافه میکنیم، نام دیگری خواهد بود برای وضعیتی که نفس نوشتن شعر، نفس شاعر بودن، در آن بلاموضوع شده است.
هشت- اگر نامگذاری کنشی فینفسه شاعرانه باشد، خویشنامی ما، دگرنامیِ هرباره و هزارهبارۀ ما، تنها کنش شاعرانۀ ما خواهد بود. و درست از همین رو است که نامهای ما، نامهای بسیارمان، حامل هیچ حقیقتی در باب وضعیت موجود نیستند. تنها کاری که از این نامها، از ما، برمیآید، فرسودن وضعیت موجود است. مایۀ کار ما در این فرسایش پایانناپذیر نومیدی و ناتوانی ما است.
نه – از ما میپرسید: شما چه کسانی هستید؟ کافی است ما را به یکی از هزاران نام خود بخوانید؛ بر شما ظاهر خواهیم شد. اما میتوانید نام دیگری را امتحان کنید و پای شعرهایی بگذارید که مینویسید. حتا میتوانید شعرهای دیگران را به نام دیگری که هنوز امتحان پس نداده، منتشر کنید. در هر صورت، دیگر نیازی به حضور ما نخواهد بود: به ما میپیوندید، با خویشنامیتان، با دگرنامی هرباره و هزاربارهتان.
ده – ما نیازی به پنهانکاری نمیبینیم، وقتی حضور دگرنامها را همچون ضرورتی آشکار درمییابیم. شعرهای دگرنامها همه جا منتشر خواهد شد. کتابهای آنها به بازار نشر راه خواهد یافت. جایزههای ادبی به آنها تعلق خواهد گرفت. کارگاههای شعر و نشستهای شعرخوانی تنها در حضور دگرنامیِ آنها مشروعیت خواهد داشت. دگرنامها همۀ عرصۀ شعر فارسی را تسخیر خواهند کرد. این تنها رویای کودکانۀ شاعران امروز نیست. بعد از این، برنامۀ عملی ما نیز جز این نخواهد بود؛ ما، شاعران بسیار.
۱۳۹۴ شهریور ۱۵, یکشنبه
نگاه کو
نگاه کوبانی!
چه جتی!
چه تابوتی!
چه اسکورتی!
پس اصلِ جنس جسدِ آیلان است!
آن تنِ غرق
المثنی بود!
۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه
۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه
این تئاترِ چرخکرده با پوست
این تئاترِ چرخکرده با پوست و پشم و سم و دم را
از پیشهام بردار
از پیشهام بردار
این تئاترِ چرخکرده با پوست و پشم و سم را
ریش و دم کن
از ریش تا دم
پیشِ پیشیِ تماشا بگذار
این تئاترِ خون از دهان و کونچکان
این
این
این جهان را
از پیشهام بردار
۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه
سنگِ عمو مالک
شده
بیدار سنگ و باد خفته
خموشی
در برِ فریاد خفته
از
آنچه رفت بر آن رفتهِ پیر
شده
بیداد خسته داد خفته
به
یاد آرید جانِ نغمه خوان اش
که
برده نغمه ها از یاد خفته
ز
مادر زاد تا درگسترد مهر
کنون آن مهرِ
مادرزاد خفته
بتاب
ای مالکِ صبحِ قیامت
که
خورشیدِ مراد آباد خفته
۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه
"نهلیای مو بمروم گناه داروم!
یادِ یگانه عمو مالکم که دوشمشو(۲۰ تیرماهِ ۱۳۹۴) بعد ای دو ماه بی یاووخوراکی تکریبا مطلکای یه دنیا رو!
تا اتاهست گپ بزنه خوی گوچگونی اگفتی: "نهلی ای مو بمروم، گناه داروم!"
عجب شوی گذشت!
چکده یادانگیزه عمو!
چه خاطره وون خوشیای عمو و گلسومک( چه نوم خوشی!) و گچگن شون تو مرادآوا یادم ایه!
مرادآوا و دهون دور و بری: سنگ اسپید، شاه مردونی، جنگلآوا، آ تومون شنی که ابو بریی توشون گم بهی یا سر ای کهوریای که به طرف سنگاسپید ارو در بیاری!
چکده کهور!
کهورون سوزِ خروشت!
تو یه کهوری همیشه صدای سوتله ایه: کوکوکو!
آسونِ مرادآوا هلیللرودر، اسونی کوه یاوسگون که تو افقِ زمان و مکان روزی چند دفعه رنگی عوض اکه!
فاصلهِ میون خون ی عمو تا هلیلل و جنگلآوای زنده یاد محمودخان، یا زمین دکِ پر گزییر خوی خاکی که همرنگ و حالتِ هلوایر
چه دلوم اخواههای مرادآوا و عمو و آ حال و هوای هرگزتکرارنبودنی بنویسم
چکدهای خاکی دوستر!
به خاک اعتماد داشت!
ادونستی که اگه با دل و جون رو زمین کار کنی محتاجِ کسی نابهی!
عمو مالک! مالکِ کشاورز! مالکِ اصلِ خدا!
۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه
دو غزل از یک زندانیِ عزیز: یزرام آسیا
حالا من دو از آن غزل ها را-کاملا از سرِ استثنا و همانطور که نوشته شده اند-اینجا در "جوش" می گذارم تا هر که می خواند آرزوی نجاتِ او را در دل بپرورد!
وقت هایی هست که هیچ نمی توان گفت! دوست-غریب-غزل-زندان-آرزو-نجات.....چه چیزی می توان بر این واژه ها افزود!
....
چندیست به سر فکر و خیال دگری نیست
چندیست که گل عشوه
به کارش ننماید
درباغ دل ازنغمه ی
بلبل اثری نیست
چندیست که شمعم به
شبی تارنسوزد
از غمزه ی پروانه ی
شیدا خبری نیست
چندیست که درها همه
قفل است به رویم
گردم همه دیوار بلندست
ودری نیست
چندیست تنآویخته
ازچوبه ی داریم
یک قطره ی اشک ازدل
خونین جگری نیست
چندیست که جان سوخته
درآتش عشقت
چندیست که در کوره ی
ماخشت تری نیست
دل مرکزجان است به
هر سو مکشانش
بند است دلم تسمه ی
افسارخری نیست
"یزرام" دلش
درگرو ی عشق حقیقیست
بر عشق مجازیش خدایانظری
نیست
..............................................
بدان کاندر دیار خود امیرم
مپندارم مرا کنج قفس خوار
غم هجران یاران کرده پیرم
مترسانم مرا از چوبه ی دار
به چشم دل نظرکن برضمیرم
مرا جان بس ز دیوارت بلندست
ندارد چاره این جسم حقیرم
مدیری گر تو ما را داخل بند
نمیپرسی چراکف کرده شیرم
قضاوت های زودت بیحساب است
ولی حرف حسابت میپذیرم
ندارم ازقرنطینت ابایی
زقطع جیره و نان و پنیرم
زنیش ساس و از زخم زبانت
کبودم کردی و زخمی و لیرم
زجام زهر آلود متادون
همان یک جرعه ازخودکرده سیرم
حضور م درکلاس گرم "ان ای"
بدان کزهربساطی گوشه گیرم
سر و ریش و سبیلم شاکی ازتو
چرا با تانک خود کردی تو زیرم
هنررا می کجا شد عیب بسیار
قلم کرد از سرودن ناگزیرم
نه پروایی مرا زافشای نام است
منم "یزرام" و در گفتن دلیرم
۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه
دست به جنایت می کشم
دست به جنایت می کشم یخ می زند خانه
دست به خانه می کشم عطسه می زند نعش
دست به نعش می کشم می شکند زبان
دست به زبان می کشم هرز می شود هزاره
دست به هزاره می کشم آب می شود دست
۱۳۹۴ تیر ۹, سهشنبه
بازی به گشتِ خود نیست
بازی به گشتِ خود نیست
رقصیده روی شن ها
با کودکیِ پاها
نشسته مشغولِ نشستن
غولِ قصرهای ویران
۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه
چه پایی بر گلوی بسم الله می فشاری
چه پایی بر گلوی بسم الله می فشاری که مرغِ خط چارگوش بخواند
در آغاز غاز بود و نقاش ها طرفِ خوابِ سرخ رفته اند
چه دوری برداشته ای دورِ فشارِ پا تیلیکتیلیک از قفسنبشته مکث بر می داری
نسناس ها از اشرام های حومهِ مدرس برگشته اند وکورپوریشنِ خوشگل ها را یوگاگا می کنند
چه تسبیحی از درشتنام ها گسیخته ریخته ای روی دایرهِ محو
دماغِ یاکوبسون رفته لای عینکِ ویتگنشتین دستِ تودورف از خشتک آیخن باوم بر مجازِ شقیقهِ کوهن دم گرفته اینجا هذیانِ کدام سنگاگ است والتر
چه کپسولدانشِ هفتاد کارگاه اندری خورده ای زهی بطن
بیست و یک سالِ دیگر یک دو سه پروازِ تخته گازِ هندسه دنبالِ گوشتِ شماره پاره چنان از کیهان مستند خواهی آورد که وحیانیت سرفه خواهد از دخانِ کلهِ خواننده ات پیش از آنکه چراغ را کشته خورده باشد کرد
خوش آن طوطیِ نظام مندِ معنی گریز که از بوطیقای دوپای هذیانگو
فرا ونگونگِ نوزاد و قه قهِ پیر گرفت و دیگر هیچ
۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه
چو می بینی کسی چندین گلولهِ
چو می بینی کسی چندین گلولهِ توپ و تشرِ سرنوشت به اینجا و آنجای جان اش خورده در هر کدام از نهنگچه هایش نیزه ای زهرآگین نشسته شمشیر به ارث رسیده از گرکوسِ شکارچی از میانِ سرش گذشته تاب خورده فرورفته توی گردن اش شکم اش را کاردها آجین کرده به آهنگِ نفس هایش رقصِ شکم می کنند هجده هزارچرخی از روی فردای او ردّ شده و امروز و دیروزش را دچار قانقاریا کرده درهر کدام از هشتصد میلیون سلول اش جنی مشغول تهیهِ یک بمبِ ساعتی است نارنجک هایی نامرئی تلپ-تلپ در حواس او می افتند و لحظه های او را پرکاشنِ جرقّه های غول آسا می کنند طاعون با نام های شیک به سوی او موشهای خوشمشرب می دواند مرگ زیرِ پنجره اش هی به ساعت نگاه می کند و برگِ تقویمِ می کند و در سایهِ فصلها رنگ به رنگ می شود و تقریظِ خیالی بر کتاب های شاعران می نویسد و تمرینِ نطق در تالارها می کند و در فوایدِ زندگی با لهجهِ بنگلادشی اعتصابِ ز می کند روی موجِ ج لیز می خورد لیزی می خورد روی تیز ها فرود می آید و در جنده بادجنده بادِ رژه های بی صف و سرباز گیر می کند کیر می کند پرت می کند خودش را همراهِ همه حواس ات باشد که گیسکمند-انداختن به گردنِ گردوهای او آمدنیامد دارد هیچ مرحمتی در خاراندن کفِ پای برآماسیدهِ او نیست تفکردن به زخمهای او خاموش کردنِ سیگار با ژستِ متفکرانه در کونِ کربنیزهِ او به جانخریدنِ عذابِ عظماست تو که همه هستی ات به فوتی بند است تو که شکستهبستهِ مادرزادی که روی هجده هزار نردبامِ سوار برهم هم به چشم نمی آیی تو که از سر و تهِ پیاز تنها گهواره و گورش را داری تو که فکر میکنی کینگِ خندهِ کهکشانراهِ کشکی ای ولی هندوانه ای را هم نمی توانی قلقلک بدهی تو که تو که تو که شغادِ در چاهک-افتادهِ خودی ای برادرِ بدنامِ رستم التواریخ
من با کسی تعارف ندارم! حاضرم جاکشِ همهِ جنده خانه های همه شهرها در همهِ زمان ها باشم خمیرارشلانِ خامه داری چون تو نباشم!
ای جوات!
بشین سرِ جات!
۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه
کجایی ای پرتقالِ کالیفرنیایی
کجایی ای پرتقالِ کالیفرنیایی
ای فرست-آرنجِ کانتیِ من!
ای نمونهِ لختِ نیمه قاچیدهِ لمیده در بشقابکِ سفیدِ گلباقلایی بر سرِ خروارِ پرتقال!
( چنانکه دقیقا تو را در نخستین روزِ چین دیدم!)
بله!
ای محالِ ترازِ نوین!
خورشیدِ چاقو!
معدنِ بوسه های میخوش!
ویژهِ ژنریک!
کجایی!
۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه
۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه
چنگِ واژون بر
به عنتری به نامِ بوبو در روستایی در قرنِ بیستمِ هندوچین که شغلاش چیدنِ نارگیلاز نخلهای بسیار بلند برای صاحبِ خود بود
چنگِ واژون بر چنگِ واژون میزنند
می زنند و رقص
کهیر میزند
می نوازند و جشن
زخمی میشود
زخمها میترکند
ترکهای واگیردار به تقلیدِ لبخند
از چهرهها و آینهها میآویزند و
زندگی با سرعتِ سقوط از موسیقی میگریزد
می زنند و مینوازند و انقراض میخواند
مرده میگوگولیزد
منظور از در این آشکوب از دوزخ
از کونِ خودشیپورساختن و نواختن
چه بود ای مهندسِ بزرگ
ای بمبِ سویسیِ سکوت با ظاهرِ چنگ
ای شیِ شیکِ شیطان!
۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه
۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه
گاه است بز
به مولانافِ دو و نیم عالم: مملی ماری
گاه است بز که شاخ بر
لبِ پرت میزند سُم
بر سایههای سُم میکوبد
جرقّه از خطِ خطرانگیز
گاهِ جرقّهچر است بز
جرقّه از خطِ خطرانگیز
گاهِ جرقّهچر است بز
۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سهشنبه
اگر اسلام به راستی دروغگو را
اگر اسلام به راستی دروغگو را دشمنِ خدا میپنداشت میشد به مسلمین گفت:
توجه! توجه! مژده! مژده!
من از دوستانِ خدایم و از دینِ شما بسیار بدم میآید!
دینِ شما همزمان مرا دچارِ یبوست و اسهالِ مزمن میکند!
دینِ شما با گلابپاش و آفتابه به من حلقچپان و تنقیه شده: به ارث رسیده!
دینِ شما مرا افسرده و موذی و دقمرگ میکند!
بیایید مزاحمِ همدیگر نشویم!
شما بروید مسجد من میروم تیمابیمارستان و تن و روانام را تا مغزِ استخوان ضدِّ عفونی میکنم!
به سراغِ من اگر میآیید!
نه نیایید!
از تنقیهِ کمپوت هم بدم میآید!
چه در دست داری ای شرنگ؟
-وَمَا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یَا شرنج؟
-غضروف!
...
-چه در دست داری ای شرنگ؟
-غضروفِ راستی که به هیچ صراطی مستقیم نیست و با آن میتوان تولیدِ شرنگچه کرد! کنارِ آب رفت! خودگایی کرد! به آن خیره شد! در حکمتِ آفرینشاش غرق گشت! آن را حواله به خار و مارِ این و آن کرد! به آن نازید! آن را میلهِ پرچمِ وجود کرد! آن را برید و جلوِ سگ انداخت! آن را خاراند! به او گفت: ببخشید جنابِ مهندس! شما در دستِ اینجانب چه میکنید؟ چرا تنبانِ اینجانب را اشغال کردهاید؟ مگر خودتان خانه زندگی ندارید؟ چرا با این راستی و درستیِ پیوسته اصولِ کج و کولهِ مرا زیرِ پا میگذارید؟ باز هم بگویم؟
ترجمهِ موسی کلیماللهی با تصحیح و تحشیه و مقدمهِ مرحومِ ذبیحالله منصوری.
-غضروفِ راستی که به هیچ صراطی مستقیم نیست و با آن میتوان تولیدِ شرنگچه کرد! کنارِ آب رفت! خودگایی کرد! به آن خیره شد! در حکمتِ آفرینشاش غرق گشت! آن را حواله به خار و مارِ این و آن کرد! به آن نازید! آن را میلهِ پرچمِ وجود کرد! آن را برید و جلوِ سگ انداخت! آن را خاراند! به او گفت: ببخشید جنابِ مهندس! شما در دستِ اینجانب چه میکنید؟ چرا تنبانِ اینجانب را اشغال کردهاید؟ مگر خودتان خانه زندگی ندارید؟ چرا با این راستی و درستیِ پیوسته اصولِ کج و کولهِ مرا زیرِ پا میگذارید؟ باز هم بگویم؟
ترجمهِ موسی کلیماللهی با تصحیح و تحشیه و مقدمهِ مرحومِ ذبیحالله منصوری.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه
نگاه کن بیرنام!
به از کودکی تا اکنونِ علیرضا مهیمی
-نگاه کن بیرنام!
تا چشم میکارد
درختها جنگل را بر
داشتهاند می
دوند در
نگاهِ جادوگران!
-خداوندگارِ خوابکش ریشهها را معلق کرده!
از مادر
نزاده پیکِ مرگ آمد!
۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه
۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
اگر میشد چشمِ تو را نوشت
به هدیه بلیغ و گلپسرِ خندان اش امیرعلی
اگر میشد چشمِ تو را نوشت
گنجشکها بر سطر مینشستند
نشستهها میخواندند
سطر را ارتعاشِ جست و جیک
شاخهِ مکرر میکرد
تکرار تر و تازه میشد
نوشتن میوه میداد
اگر میشد چشمِ تو را خواند
۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه
از آب اگر بپرسم
به هوشِ شوخِ آریا پسرِ غزال
از آب اگر بپرسم
آتش میگیرد
آتش تا تهِ آتش میرقصد
پرسش بخار و پاسخ
حباب میشود
میترکد
از آب اگر بپرسم
۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه
نه منکرم نکیر
نه منکرم نکیرم را هی میزنم توی دوات مینویسم
پروندهِ ویژه
پروندهِ ویژه
پروندهِ ویژهِ تروریست و غذای محبوب
پروندهِ ویژهِ کمکهای نقدی
کمکپروندهِ گیومههای جنسی
پرپرِ ویژویژهوندهونده
نه منکرم
نکیرم!
۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه
آمد پنجِ پهن
آمد پنجِ پهن
تیرهبرق برالفِ صحرا زد
سرها
آنتنِ خیمه ی پارازیت
تن ها
فاگوسیتِ ستون پنجم
بپا ای یکِ مردنی!
۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه
سخن را دستِ کم نگیر!
سخنانی هست که از وحی منزل بسیار کهنتر است و حتا "وحی" هم مغز خود را از همان سخنان میگیرد ولی بر آن تبصره میگذارد:کشتنِ یک انسان مثل کشتنِ همهِ انسانهاست "مگر آنکه به امرِ خدا باشد!"
اصلِ تقدس یا ورجاوندی جان از کل تاریخِ مدوّن کهنتر است و حکمتِ بسیار بلیغی داشته: انسانها به بسیاری امروز نبودهاند! در طبیعتی خشن با خطرها قحطیها و بیماریهای بسیارگون دست و پنجه نرم میکردهاند و اگر هر کسی با خشمگینشدن از دیگری جانِ او را میگرفت انسان منقرض میشد! اینکه حتا در ادیانِ اصلی، یعنی ابراهیمی، تنها خدا بر جان انسان حق دارد و اگر خواست باید پدر سرِ پسر را ببرد(یعنی حتا پدر هم حقی بر جانِ فرزندِ خود نداشته)یادگارِ همان فرهنگِ کهن است! قانونِ کهن، قانونِ الاههسالار استوار بر اصلِ تقدسِ جان است! نرهخداها بر آن اصل تبصره گذاشتند اما آن اصل همچنان اصیل است هر چند ارزشِ جانِ آدمی در بسیاری از کشورها از گوسپند کمتر است!
چرا این اصل همچنان اصیل است؟ دقیقا به این دلیل که رودرروی بیدادِ بزرگ تنها با دادِ بزرگ میتوان ایستاد حتا اگر این داد در سخن بزرگ باشد! همه چیز نخست در سخن هستی دارد! کتابهای مقدس و قوانین اساسی همه در قلمرو سخن هستند! آن مفتی رسوا هم اوباشاش را با سخن به قتل و سوختنِ فرخنده انگیخت! سخن را دستِ کم نگیر! کلِ تفاوتِ انسان با دیگران در همین نقطهِ نطق است! جانِ حیوان برای حیوان مقدس نتواند بود! تنها انسان میتواند سنگهای بزرگتر از کوه بردارد! همین بزرگسنگها هستند که رها میشوند و دودمانِ ملتها و کشورها را درهم میپیچند!
انتقام بسیار آسان است! "واندتا" هیچوقت امنیتِ مافیا را تضمین نکرده! واندتا زمانی مؤثر است که "امرتا" قانونِ سکوت، رعایت شود! قرنِ بیستم نشان داد که مافیا را میشود تنها با تهیکردنِ اصولِ خودش برای پیرواناش شکست داد! زمانی که سکوتِ هراسانگیز را میشکنند! سکوت که شکست انتقام هم بی اثر میشود! "خانواده" از هم میپاشد و هر کسی خرِ خود را میراند! اصولِ مافیا را حرص و تنها خوری و ریا(نامیزانیِ گفتار و کردار)ی گادفادرها تباه کرد!
به دولتها نگاه کن! آنها کمابیش همان قوانین را به کار میبرند و تنها جانِ بخشی از انسانها را "مقدس" میشمارند! یعنی تقدس را رعایت میکنند ولی در آن تبعیض میورزند!
اگر بخواهی جلوِ این تمدنِ ریاکار خوشگوی بدکردار بایستی باید جلوِ ریا و تبعیض و سخن و سکوت و انتقاماش هم بایستی! این ممکن است به نظر سادهلوحانه و کسِ شعر آید! من کسِ چنین شعری را بر لوحی چنین ساده مقدس میدانم!
اصلِ تقدسِ جان، یک بیلاخِ بزرگ به بازارِ الاهیات هم هست: خدایانِ شما قاتلِ خدایانی دیگر هستند پس مقدس نتوانند بود!
تنها جان بر زمین مقدس است! جان دوست و دشمن ندارد!
برندهِ بازیای که در آن همه قانونگذار و داور و مجریاند جیمالف و داعش و بوکوحرام است نه یک جامعهِ مدنیِ آیندهدار!
اشتراک در:
پستها (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...

-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
الان، دوستی، محسن شمس، ویدئویی برایم فرستاد، با چند خط تلخ، مبهوت. دیدم و تنام سیخزار شاخ شد. لینک آن را پایین همین نوشته میگذارم. رف...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...