دلخوش، خوشدل، دلانگیز، دلآرا، دلشده، دلدار، دلبر، دلتنگ، دلخواه، دلپسند، دلداده، سنگدل، بزدل، دلآزار، دلزده، دلچرکین، سنگیندل، شیردل، دلسپردن، دلبردن، بددل، خوشدل، سیاهدل، روشندل(نابینا)دلشکسته، دلآزرده، دلیر، دلاور، دلاویز، دریا دل، خونیندل، دل و جان، تهِ دل...
این دل چیست که عالم همه دیوانه اوست؟
دل، میان است:
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
دلی در دل، میانی در میان.
دلِ ظهر، دل شب، دل بیابان.
دل، مرکز(همان میان به عربی) است. دلدادن، به معنی تمرکز(کردن)هم است: دلگوشدادن.
دل همان قلب نیست. دومی "دستگاه گردش خون است، اولی دستگاهِ سرنوشتساز."(این تعریف بانمک را همین اکنون در گوگل فارسی دیدم)"با من صنما دل یکدله کن"، اگر دودل شوی نمیتوانی باگزیر شوی، ناگزیر میشوی. کاری میکنی از سر ناچاری، بیچارگی و نه چارهاندیشی. سرت را نمینویسی، سرت را مینویسند. برایت سرنوشت میسازند. سر هم نمیتواند همان کاسهِ مغز باشد.
سر، یک است: سردسته، سردار: رئیس، دارنده راسِ برتر. مرئوس، سرِ زیرین. سرآغاز. آغاز: از سر گرفتن. بار و باره، نو. از سر، از نو: نخستبار، دوباره. از سر گرفتن.
سراسیمهای؟ آغازآشفتهای. سرگردانی؟ بلبلِ سرگشتهِ کوه و کمرگشتهای؟ سرتقی؟ سرمچارِ وافورییی؟ سرخوردهای؟ دیگر مباش! بیا به میان! برو توی دلِ دل!
سر و دل و دل و جان و سر و سامان و دلبر و دلدار در کارند تا تو سر به دریابیابانِ هستی بگذاری. این بار این دفعه این سر را از گریبانِ غیب درآوری. این حتی را از سر بگذرانی. به دلخواه و دلآگاه یا بر عکس.
اگر در میان باشی، از میان رفته باشی هم باز در میانی. هنوز برخی از دیروزیان و پسپریروزیان، همچنان در میانتر از امروزیاناند.
در دل باشی دیروز و امروز و فردا نداری. سر و انجام نداری. خر نداری، سوار نداری.
دیوانِ بزرگ را میگشایی میبینی از امروزِ تو فردا پسفرداتر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر