۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه
یک نامه یک پاسخ : زمین، یک زن است.
هاها هاها هاها ها ها....ای آرش مهربان،
چقدر دلام برایت تنگ شده بود.
در غیبت کوتاه تو، رویا هم چهره در کتاب زنده کرد.
تازگیها دیدهام گاهی سرکی به فیسبوک میکشد. حتا به یکی دو تا کامنت پاسخ هم میدهد.
نامه ی تو هنوز، در زهدان زبان است.
می خواستم یک نگفته ی بزرگ، یک تجربه ی به شدت ترسناک-میستیک را از یک شب در نو جوانی، برخوردم با کولی ها، و قاطی شدن خیال محض و واقعیت با هم را خطاب به تو، در زبانی که هنوز برایم ناشناس است، بنویسم. اسم آن آزمون بزرگ، مردوزمار=مردآزما است. آنطور که از آن کاروان کولیها شنیدم، برای هر کسی روی نمیدهد. برای کسی که خدا کوچکترین خرافه ی اوست، روی داد.
دیدهای که من نامه را یک ژانر هنری بسیار جدی میگیرم. در آن میتوانم با هر بال زدن، بر بالهایم بیافزایم.
در این هیر و ویر، اندکاندکناگهان ( دقیقا به همین شگفتی) با هشتصد میلیون سلول، عاشق شدم. عاشق یک عاشق-معشوق در عشق شکسته.
تا حالا چندین بار این تجربه برای من زیباتکرار شده. یکی از وظایف پرزیدنشیال من، پرستاری از احوال عشقانی الاهگان است، و چندین تن از آنان، مرا سنگ صبور خود میدانند. حضوری، از طریق نامه، اسکایپ،اووو، و حتا در برخی از کامنت ها.
من از آغاز بنیانگذاری جوش، الاهه نوازی را در صدر برنامههای کاری خود قرار دادم. از آنجا که هر زنی الاهه نیست، بیشتر خودم برمی گزینم از کی پرستاری کنم.
این الاههها قاطی این خروسهای سه پطرسه میشوند و آن نابکاران، این بازیدوستان را بازی میدهند، و آنها چون توپی از اشک و آه و نالهٔ ی زیبا، سرو راه پرزیدنت میشوند.
اگر نزدیک باشند من از آنها در خانهام کندو، پذیرایی میکنم. چایی یا شراب جلویشان میگذارم. برایشان غذاهای خفن میپزم. اشکها و دماغهای خوشگلشان را با دستمالی آغشته به عرق روح افلاطون، پاک میکنم و میگیرم، و در آن هنگامههای شمسی-پسند پذیرایی و همدردی، احساس میکنم که دارم بهترین شعر کیهان را مینویسم.شاعری، پرستاری از الاهگان کیهانی است. هر شاعری، چنین بویی نمیبرد.
سالها پیش، در یکی از این آزمون ها، دقیقا به یاد دارم که چطور عاشق یکی از این "بیماران"ام شدم. آن سالها من بسیار مینوشیدم. یک نهنگ سراپا سوراخ بودم.در بد-هندرد-میترز محله ام، در دو دپانور( بقالیهایی که بیشتر شراب و آبجو میفروشند.) و دو میخانه، کردیت داشتم. گاهی کارهای شاق فیزیکی هم میکردم.در رستوران ها، کارخانجات و مزرعه ها. قرض میکردم و مییا نمیپرداختم.من در دیوان حافظ زندگی میکردم. در غزلهایی مست و خراب، اما در یک فضای غربی.بنگ فراوانی هم میکشیدم. شبهایی بود که صدای چهچهه ی من، در این بد-هندردمیترز سن لوران میپیچید.من به هر چه خندیدم همان را ورزیدم.به موسیقی سنتی خندیدم، غزلخوان شدم. به غزل خندیدم، غزلسرا شدم. به عاشقان شکست خورده خندیدم، عاشق عاشقان شکست خورده شدم.به اهل رمز و راز خندیدم، مولانا هیچعلیشاه شدم...... یک خفندختی با انبانی بی انتها از جوکهای شدیدا جنسی از شمال تهران پا شد آمد در همسایگی من در مونترال،لنگر انداخت.در کمال ندانم کاری، عاشق یکی از دوستان تا مغز استخوان کنسرواتیو من شد.یک آدم نازنین زبر و زرنگ رفیقباز ریزندهپاشنده، ولی در عشق و عاشقی ببو و بی تصمیم و اراده و در یک کلام، بی عرضه و لیاقت.با یکی دیگر، یک لاو کمپانی راه انداخته بود. بیزینس و آیندهای سرشار از کیف سامسونت و هژده کارت اعتباری. این طفلکی هم همه را گذاشت و راست دلاش را به تنور سرد آن طفلک چسباند.آن روح پنهان در دستکش و پالتو و شال گردن و چکمه شد مظهر عشق انفجاری این نو نهال.من منگ و مستانه مسائل را زیر نظر داشتم. شب به شب از جوکهای آن دلربا کاسته و بر گلایههایش از دنیا و مافیها افزوده میشد. وقتی یک زن، کلی گویی میکند باید بدانی که او میخواهد دقایقی تولستوی وار( آنکه میگفت، همه چیز، دقیقا همه چیز را باید نوشت.) به تو بگوید. گفت و من تمام استعدادهای دراماتیکام را به کار گرفتم تا نان این شوریده زن را در تنور سرد آن دوست بپزانم. شد و نشد و باز هم نشد و در میان این تلاشها او بیشتر آمد و با من نشست و برخاست و یک روز، تنگ غروب، ساعت شش و چهل و هشت دقیقه و بیست و نه ثانیه، عطر اوبسشن این هوسناک گریان، پیچید در در و دشت خیال من، و من دیدم که نگاهام پررنگ شد. آذرخشی شد. اگر به شیشه نگاه میکردم، با صدای تندر میشکست.چشمهای من با صدای پاواروتی اوپراهای مرموز میخواندند.من روی صندلی نشسته بودم و مینوشیدم. این زن رفت دستشویی برگشت، از پشت مرا بغل کرد و لباناش را فشرد بر گونه ی چپ من. چهره ی من هار شد، بی آنکه وقار دکترالاش را از دست بدهد.( در آن لحظات در اوج هجراندرمانی آن بیمار زیبا بودم.) به زودی،یخ میان ما آب شد، بی آنکه سیلی راه بیفتد.من در عرض یک هفته پنجاه غزل نوشتم. همه جا مینوشتم. میان جمع دوستان ام. در کافه و میخانه.بنگی-باده ای-عارف مسلک، الکی خوشهای زیادی به خانه ی من، که آنوقتها اسماش غار بود، میآمدند و دود و دم و غزل و قهقهه-اشکهای شرنگین، منظومه ی شمسی را به عطسه میانگیخت.من واقعا در دم زندگی میکردم. فردا توی تقویمام نبود، هنوز هم نیست.در خلوتهای بی اتفاقمان، این از او میگفت و من از خودش....پایانها دلپذیر نیستند.
من دنبال این نیستم که به جایی برسم. آنجا که همه میدوند که زودتر موفق شوند و بمیرند، من سوپرانو میرقصم.گرد خودم میچرخم. کله معلق میزنم. شامورتی بازی در میآورم.نوعی هنرمند هست که موتورش عشق است. آسمانی و زمینیاش هیچ فرقی ندارد. او بی زمزمه با یک مظهر، با یک نشانه ی شدید، نمیتواند کاری ببافد. این کاربافک دنبال صید نیست. گرفتار بازی مقدس است. برای علافان و ولگردان روحانی، هیچ نسخهای بهتر از عشق بازیگر، نمیتوان پیچید.عشق، به زندگی در این سیاره، یک وجه درامتیک دلپذیر میدهد. صحنه را از تمدن میزداید. امکان بازی و فراروی و غلطیدن در فراز و نشیب میآفریند.زیبایی میانگیزد. خون را داغ و تندگرد نگه میدارد، و به فرد توان میدهد تا بر ملال زیستن در میان مشتی مورچه-زنبور کارگر-سرباز غلبه کند.عشق-هنر-انقلاب اعصاب و دیگر، تقریبا هیچ......
همیشه (زن و) شوهران( یاد داستایفسکی شاد!) هستند و عاشقان، و موجودات بی مثالی مثل پرزیدنت، عاشق همیشه عاشقان.اینها را کسی میگوید که پس از یک انقلاب مستورباتیک چند ساله وقتی فصلی از مستوربیکایش در مستورباتوریوم چاپ شد، سردبیر آن شماره ی ویژه، بر او نام حکیم جلق نهاد: ساژ دو لا مستورباسیون. عشق و جلق، دختر-پسرخالگان معرفتی یکدیگرند. عقدشان در آسمانها بسته شده است....وصال، خوش چیزی است!
برای من بسیار مهم است که یک الاهه ی شکست خورده به غایت زیبا+شگفت انگیز باشد. آنی داشته باشد. شهری آشوبیده باشد.اینها مینالند و میزارند و حتا در اوج مستی ملانکولیک، فحشهای نیمه چارواداری، حواله ی یاران بی وفا میکنند و من باز اشک پاک میکنم و آن دماغهای ظریف سرخ شده از عرفان لیبیدو را میگیرم و با وقار یک ابرروانشناس با طرف، تخیلشان را میخارانم تا بهتر روان خود را سبک کنند. هنرهای انترتینمنتالام را در کمال به کار میگیرم تا آنها را پس از کاتارسیس، به قاه قاه و شور و حال آورم. بعد چه میشود؟ همان چیزی که سکاندار نگین منظومه ی شمسی خانم را برای آن آفریده اند: استحاله و رستاخیز! افزودن سیارهای دیگر به مدار توحش زیبا! عشق! بله دوست من! عشق! اندکاندکناگهان پرزیدنت وحشیان، در کمال افسارگسیختگی، عاشق بیمار زیبای خود میشود. داکتر وایزلاو، سوگند افلاطونی خود را زیر پا نهاده، واله و شیدا میشود. بیمار زیبا هم در کمال معصومیت، از این فسق و فجور، استقبال مشروط میکند. مشروط: تو خیلی خوبی! خیلی دوست داشتنی هستی، من دوست ات دارم، ولی عاشق من نشو! من هنوز دلام آنجاست! پیش آن نامرد همه ی عالم! راستی چرا او با من این رفتار را کرد؟ با من که آنهمه بیهوده دوستاش داشتم.... پیش آمده که پرزیدنت، معشوق بیمار زیبا را به باد فحشهای متمدنانه گرفته( آن بی صفتها را هم دوست دارم)، بگوید خانم! طاعون محبوب بی وفای تو را بسپوزد.حالا نوبت توست که اشکهای داکتر وایزلاو را پاک کنی! یک قوم و خویشی معنوی-مرموزی میان این داکتر وایزلاو و داکتر کریزیلاو نمیبینی؟ او به نام صلح، جنگ میافروزد، این برای غلبه بر کینه ی جهانی عاشق میشود.عاشق عاشقان کشتی نشسته..
من از دوست داشتن پنیر یخزده خسته ام. زن اینجایی، غربی، داستان دیگری دارد.مدت هاست که دیگر مرا نمیگیرد. برقاش کم است.ماده ی بلوند، در آستانه ی سی و نهمین روز هستی زیست شناسیک خود است.یک آینده روز ژنتیک دیگر، روان جنسی دستکاری شدهاش به گوشت مرفه و موفق خوش تراش-آراسته و مغناطیسزدوده تبدیل خواهد شد.موسی از کوه که پایین آمد با ده فرمان خدای حسابگرش، تا چهل روز، هاله ی نور لن ترانی شنیدهاش را دور سر داشت، که روز به روز کم رنگ تر، و در روز چهلم ناپدید شد.اینها تا پیش از سی سالگی، آنارشیست، بنگی-باده ای، حقوق بشری-حیوانی، و دوستدار هنر و ادبیات آوانگارد و وود استاکی اند، از آن پس، هاله میپرد و شیرجه میزنند توی آغوش سرد و مطمئن سیستم.
انقلاب حقیقی، در سر زنان ایرانی پس از انقلاب زاده است.اینها متوجه کلک بزرگ همه ی تاریخ شده اند.اینها تشنه ی آینده اند. دیوانه ی زیر و زبر کردن وضع موجودند.عاشق شکستن و ریختن و پاشیدن اند. اما پاشنه ی آشیلشان عشق است.دوست داشتن مردانی که اگر زن آزار نباشند، عادت به مزایای مردانگی در یک رژیم مردانه کرده اند.از فیلسوفاش گرفته تا شاعر و تکنوکرات موفق-قرن بیستمی اش، آلوده ی تبعیض و بنداز است. سینیک و هرهری-فالوس و لوس و نسناس است.تکنیکال تریناردنگی پرزیدنتلازم است. گل سرسبد بوستان ستم است.این زن، عاشق این مرد است و این مرد عشق نداند که چیست. وقت عشق ندارد. دنیا را آب ببرد او باید به کارییرش برسد. بارش را ببندد و به ریش همه بخندد.
هوشمندترین زنان را میبینم که پای عشق که به میان میآید، انگشت به دندان میشوند. کشف بزرگ من این است که هدف زن، کس دادن نیست.خواست اصلی او پیونداندن است. او در یک جامعه ی به هم پیوسته ی در و همسایه شناس، بهتر نفس میکشد. من در روستاها و شهرهای کوچک کودکیام تاثیر نگاه چنین زنانی را بر احوال زندگی دیده ام.
داکتر وایزلاو با گوش جان خود زمزمه ی زن را شنیده که میگوید : یک زن برای همه ی
زمین، یک زن است.زنی سرگردان و سرگرداننده. شکست از عشقهای بزرگ خود خورده.
باران چشم و شفق دماغ.
اینجاست که پرزیدنت وارد میدان میشود.
سینه ی من پر از دل است. دلهایی با ظرفیتهای گوناگون. الان، عاشق جدی چهار الاهه ام. با مدارج گوناگون. دور و نزدیک. حضرت و غیبتام به هم آمیخته.
باید به زودی، زبان ترکمنی با لهجه ی تهرانی یاد بگیرم. دلبر من تهرانیترکمن است. ترک من است.از بوف کور روی رف نیاکانی پریده بیرون تا به من رموز خندیدن به ریش خنزرپنزری دهر را بیاموزد.
امشب، جوش را دشنام باران میکنند. به دشنام هم عادت میکنم، اگر اندکی هنرمندانه باشد. اینها هی میگویند مزخرفات، خزعبلات، کس شعر مینویسی.یا فحشهای چاروادری میدهند. کرسیشعرتخمیشان بیش از این داغ نمیکند.افسوس! زهی خوشبختی!
هرگز زندگی زیبا خفن تر از این روزها نبوده.
همچنان باداباد!
ای آرش! دیدی برایت یک نامه نوشتم! عاشقان، عاشق گستردن سفره ی دل اند. این خوان باید یغما شود.
فدای تو دوست والامهربان!
۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه
چیزهای محال خواب
تو را بد-صد میلیارد سال نوری کیهان از من جدا میکند : جسور روان
تو میتابی و چشم دیگر
نگاه دیگر میشود
فواره ی چشمهای چشم
چشم پرتاب و پخش و جمع
چشم خیره رو
چشمه ی کورمالی که در نه توی ندیده میلغزد
مار تاریک غار دراز
که زبانه میکشد سپید
سایه از فلس هایش
خشاخشاش زبان پنهان ندیده دیده ها
چیزهای محال خواب
که از هیچ گیج زاده میشود
صدای باستان
در گلوی اکنون
نی هزار سوراخ ققنوس
به گفتن تو میتابی
کشف بیرون میکند
بیرون نو
سرود تماشا
رقص آتش شمسی
پرزیدنت حسین شرنگ
۱۳۹۰ فروردین ۹, سهشنبه
یک چهارپا
موری کهنام سوار پیلی کورم
آیندهای از گذشتهای بس دورم
هم وزن زمان اگر چه دانش دارم
از گفتن دانهای از آن معذورم
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
اینجاست که هستی تو نردبان هستی تو میشود.
ناگهان در همین سیاره، سیاره-قاره-کشور-جوش-شهر-خیابان-آپارتمان دیگری بر تو آشکار میشود. زندگیای دیگر، ابر و باد و مه و خورشید-فلکی دیگر در آغوش ات میگیرد. پس مادر-سیاره-نژاد منقرضپنداشته شده ات پس از پنجاه هزار و یک سال تبعید و بی خبری، همچنان زنده است.دل کیهان در تو میتپد. شادی دیدار زرافهای از جهانی دیگر، جهانی که داشتی از یاد میبردی، اینجاست. اینجاست که هستی تو نردبان هستی تو میشود.
۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه
شیههها در آذرخش سم ها
موجی از نیمرخاش میزند راه تماشا : ساجده خاکسفیدی
ناگهان عصبی کلافه
می گسلد
حوصله ی تندر را
شیههها در آذرخش سم ها
شخم ثاقب میزند
سرعت گرد دیوار را
اسبی پا به زا افتاده
در راه واژگون
راه بی ته
می تازد نگون سر
نگون پا
با درونی آکنده
از اسب آینده
طلوع دو پای نازک آویزان
از زیر دم اش
باران ناشناسی خیال ژولیدهاش را قشو میکند
می نوازد بی خواب یالاش را
یاد دست سواری
می برد بوی مرغزاری
پوزه ی گیجاش را
کی زمان
می کشد لگام
می رسد سفر
به انجام
پرزیدنت حسین شرنگ
۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه
یک نامه، یک پاسخ : در منقبت بی ناموسی با روان
23 mars, à 13:30
23 mars, à 13:30 Signaler
23 mars, à 13:30 Signalerجناب شرنگ عزیز
ضمن تبریک نوروزی خواستمتجربه ایی را با شما در میان بگذارم. در نوشتار شعرگونه ژنده خانه اتان به عدم تمایلتان مبنی بر هرگونه خریدی از دکان روانشناسی و روانکاوی برخوردم که بسی قابل تحسین هم هست. باور بفرمایید با اندک معلوماتی که در زمینه روانکاوی بخصوص از نوع فرویدی و لکانیش دارم، بیشتر سعی کردم آنرا به مثابه موزه ایی ببینم که دمی شود در آن چرخ زد و از اشیا و عتیقه هایش گاه لذت برد و گاه خندید و گاه کلافه شد. آنچه که مرا در این موزه بیشتر به خود جلب میکرد و میکند وجود اشیایی است که بی شباهت به عتیقه جات شعر و شاعری نیست. فروید مقاله ایی تحت عنوان
Der Dichter und das Phantasieren
(1908 [1907])*)
شاعر و رویاپردازی دارد که به گمانم جالب است. روانکاوی از نگاه من زوایایی دارد که هنوز هم ناشناخته مانده است. بی آنکه سر سوزنی بخواهم از آن طرفداری کنم.
با احترام
سیامک

ای سیامک ارجمند،
سال نو تو (این ضمیر را من با احترام بسیار به کار میبرم) هم خوش و خجسته!
با تو تا حدود زیادی موافق ام. این " زیادی" را از این نظر به کار بردم که با " عتیقه جات شعر و شاعری"، فاصله گذاری کنم. عتیقه جات، جالب است، ولی در مورد یافتههای باستانی به کار میرود( کاسه کوزه تیله). حال اینکه شعر، باستانی-اکنونی است. من پیشتر از هنر کهن --تازه نام برده ام. شعر به عنوان هنر زبانی، کهن-تازه است. یعنی در زبان که کهن است، اکنون میگیرد.چون چشمهای که از کوه میجوشد.هنوز اوجهای هومر و حافظ و شکسپیر را میشود به عنوان شعر اکنون-کهن خواند و از آن لذت برد.
با بقیه ی حرف تو موافق ام. پیش از آنکه روانشناسی، "علم" شود، رگهای در معادن ادبیات بود. بیهوده نیست که نیچه داستایفسکی را روانشناس بزرگی میدانست.( من از این دو نهفتههای بسیاری در باره ی روان گردنده ی انسان آموختم.) نکته ی جالب حرف تو هم همینجاست. روانشناسی، چنانچون گونهای ادبی.حافظ هم حافظ روان در جا زده ی ماست.
شاید بد نباشد بدانی، که آنچه " شعر بلند ژنده خانه" نامیده شد، چیزی نبود مگر استتوسها و برخی از کامنتهای من در فیسبوک. البته من مدتها روی ژانر ژنده کار کرده ام. اما اینها را من هر یکی دو روزی یک بار روی دیوارم میگذاشتم. اگر یادت باشد، جایی در همین اثر، از یک خانم روح پژوه حرف میزنم، و از کابوسی به نام ادبیات. آن خانم که بعدا در عالم عصبیت و دیوانه ترسانی، خود را روح پژوه نامید، روی وال من در باره ی همان سطر اول ژنده خانه: بیدار شدم دیدم نیستم، یک کامنت نسنجیدهای گذاشت، که لابد با شکم پر خوابیده اید. من یک پاسخ خفنی به او دادم. او عصبی شد و هارت و پورتهای "وینی" کرد. من ناگزیر شدم که آن سطرها را بنویسم، که خانم، من از این دکان روانفروشی خرید نمیکنم. من با روانفروشی به سبک و سیاق آنا فروید و پسر عمهاش مخالف ام.( همان خواهرزاده ی فروید، گویا فروید را مثل یک کالا تبلیغ کرد و به جهان فروخت. طفلکی فروید یگانه!) چون میتواند در خدمت کنترل افکار و "پی آر"-مآبی قرار گیرد. کارهایی که آنا فروید در آمریکا کرد، جنایت بود.من جنایت سازمان یافته ی دولتی را بر نمیتابم. وگرنه من کجا و بی وفائی. تازه من چیز زیادی از روانشناسی نمیدانم. خودم حدسهایی در باره ی روان خودم میزنم. ندانسته رسیدم به یک حرف پرزیدنشیال: حدس و گمان در باره ی روان آری، شناختن روان نه!
من هرگز( به استثنای یک دکتر سروانتس، که بیست سال پیش،چند ماهی پس از سوقصد به خودم، به کلینیکاش میرفتم و حرف میزدم و او هم خاموش میشنید) از این روانشناسها خوشام نیامد.اما آدمهای با سواد در این قلمرو برایم جالب بوده اند.
نکته ی دیگر این است که این ایرانیهای عزیز خودمان چنان اسمها و آثار را کله پاچه خورانه و پر سر و صدا مصرف میکنند که آدم از آنها بیزار میشود. من به همین دلیل الان به اسم لکان حساسیت پیدا کرده ام. تا میشنوم دچار تشنج شده کف کرده، متوسل به منطقه ی دست و آلت=قلمرو "خود" میشوم.
از نکات هوش انگیزت سپاسگزارم.
دیگر چه؟ هیچ!
فدایت!
پرزیدنت.
من برخی از نامههایی را که به دوستان مینویسم، در بخش نامههای جوش، منتشر میکنم. اگر برای تو اشکالی نداشته باشد، با این نامه هم همین رفتار شناختی را میکنم. یک چیز دیگر یادم آمد: روان"شناس"، ذهن مرا به هپروت شناخت توراتی میبرد: کسی که با روان بی ناموسی میکند....هاها هاها ها ها....: فروید آب کمرش را در روان انسان خالی کرد.( یک ژنده)
پرزیدنت حسین شرنگ
(1908 [1907])*)
شاعر و رویاپردازی دارد که به گمانم جالب است. روانکاوی از نگاه من زوایایی دارد که هنوز هم ناشناخته مانده است. بی آنکه سر سوزنی بخواهم از آن طرفداری کنم.
با احترام
سیامک
ای سیامک ارجمند،
سال نو تو (این ضمیر را من با احترام بسیار به کار میبرم) هم خوش و خجسته!
با تو تا حدود زیادی موافق ام. این " زیادی" را از این نظر به کار بردم که با " عتیقه جات شعر و شاعری"، فاصله گذاری کنم. عتیقه جات، جالب است، ولی در مورد یافتههای باستانی به کار میرود( کاسه کوزه تیله). حال اینکه شعر، باستانی-اکنونی است. من پیشتر از هنر کهن --تازه نام برده ام. شعر به عنوان هنر زبانی، کهن-تازه است. یعنی در زبان که کهن است، اکنون میگیرد.چون چشمهای که از کوه میجوشد.هنوز اوجهای هومر و حافظ و شکسپیر را میشود به عنوان شعر اکنون-کهن خواند و از آن لذت برد.
با بقیه ی حرف تو موافق ام. پیش از آنکه روانشناسی، "علم" شود، رگهای در معادن ادبیات بود. بیهوده نیست که نیچه داستایفسکی را روانشناس بزرگی میدانست.( من از این دو نهفتههای بسیاری در باره ی روان گردنده ی انسان آموختم.) نکته ی جالب حرف تو هم همینجاست. روانشناسی، چنانچون گونهای ادبی.حافظ هم حافظ روان در جا زده ی ماست.
شاید بد نباشد بدانی، که آنچه " شعر بلند ژنده خانه" نامیده شد، چیزی نبود مگر استتوسها و برخی از کامنتهای من در فیسبوک. البته من مدتها روی ژانر ژنده کار کرده ام. اما اینها را من هر یکی دو روزی یک بار روی دیوارم میگذاشتم. اگر یادت باشد، جایی در همین اثر، از یک خانم روح پژوه حرف میزنم، و از کابوسی به نام ادبیات. آن خانم که بعدا در عالم عصبیت و دیوانه ترسانی، خود را روح پژوه نامید، روی وال من در باره ی همان سطر اول ژنده خانه: بیدار شدم دیدم نیستم، یک کامنت نسنجیدهای گذاشت، که لابد با شکم پر خوابیده اید. من یک پاسخ خفنی به او دادم. او عصبی شد و هارت و پورتهای "وینی" کرد. من ناگزیر شدم که آن سطرها را بنویسم، که خانم، من از این دکان روانفروشی خرید نمیکنم. من با روانفروشی به سبک و سیاق آنا فروید و پسر عمهاش مخالف ام.( همان خواهرزاده ی فروید، گویا فروید را مثل یک کالا تبلیغ کرد و به جهان فروخت. طفلکی فروید یگانه!) چون میتواند در خدمت کنترل افکار و "پی آر"-مآبی قرار گیرد. کارهایی که آنا فروید در آمریکا کرد، جنایت بود.من جنایت سازمان یافته ی دولتی را بر نمیتابم. وگرنه من کجا و بی وفائی. تازه من چیز زیادی از روانشناسی نمیدانم. خودم حدسهایی در باره ی روان خودم میزنم. ندانسته رسیدم به یک حرف پرزیدنشیال: حدس و گمان در باره ی روان آری، شناختن روان نه!
من هرگز( به استثنای یک دکتر سروانتس، که بیست سال پیش،چند ماهی پس از سوقصد به خودم، به کلینیکاش میرفتم و حرف میزدم و او هم خاموش میشنید) از این روانشناسها خوشام نیامد.اما آدمهای با سواد در این قلمرو برایم جالب بوده اند.
نکته ی دیگر این است که این ایرانیهای عزیز خودمان چنان اسمها و آثار را کله پاچه خورانه و پر سر و صدا مصرف میکنند که آدم از آنها بیزار میشود. من به همین دلیل الان به اسم لکان حساسیت پیدا کرده ام. تا میشنوم دچار تشنج شده کف کرده، متوسل به منطقه ی دست و آلت=قلمرو "خود" میشوم.
از نکات هوش انگیزت سپاسگزارم.
دیگر چه؟ هیچ!
فدایت!
پرزیدنت.
من برخی از نامههایی را که به دوستان مینویسم، در بخش نامههای جوش، منتشر میکنم. اگر برای تو اشکالی نداشته باشد، با این نامه هم همین رفتار شناختی را میکنم. یک چیز دیگر یادم آمد: روان"شناس"، ذهن مرا به هپروت شناخت توراتی میبرد: کسی که با روان بی ناموسی میکند....هاها هاها ها ها....: فروید آب کمرش را در روان انسان خالی کرد.( یک ژنده)
پرزیدنت حسین شرنگ
سر مرگ زیر هوک چپ من
با حولهای از بوسه و لاس تر، چهره ی سنگین وزن زندگی را خشک خواهد کرد : غزل نادری
دررررررینگ!
رینگ فرجام!
-پرزیدنت! بومایه! بومایه!
روزی در واپسین دم پانزدهمین راوند
بنگگگگگگگگگگگ!
سر مرگ زیر هوک چپ من
رآکتور جرقّه خواهد شد
شرنگگگگگگگگ!
چانه ی من روی آپرکات مرگ
شیرجه در سونامی خواهد زد
و ما هر دو همزمان
وحشتناکاوت خواهیم شد
پس از من
دیگر کسی نخواهد مرد
وای بر جاودانگان!
پرزیدنت حسین شرنگ
۱۳۹۰ فروردین ۲, سهشنبه
یک چارپا : ای خفن، عرفان اصلی....
ای خفن، عرفان اصلی شهوت است
جلوت خلق ازدحام خلوت است
نیست خودباز آلت دست کسی
دست کثرت مست جلق وحدت است
۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه
گوزن بی وزن
نامهای دیگر مهربانی : شهره صالحپور، فرهت و فریال حسینینژاد
گوزن بی وزنی
روان گوزنی
که میدود بی بیابان ام
با این همه کرگدن
روی زمین سرعت ام
لعبت زلزله
با این همه آذرخش
جرقّه ی اصابت شاخ ام
به شاخ آسمان
با این همه تندر
زیر خط سم هایم
سکوت پیش از انفجار
با پوزهای که ندارم
اگر بچرم
اگر بنوشم
خداحافظ آمازون!
کجایی گنگ؟
پرزیدنت حسین شرنگ
مرگ من لمبانده پیتزای جگر
روانشاد آینده : پرزیدنت
مرگ من لمبانده پیتزای جگر
حال دارد میل حلوای جگر
از جگر سازم برایش بستنی
روی آن ریزم مربای جگر
شربت از خون جگر پیشاش نهم
با کلمپههای خرمای جگر
فاتحه اخلاص فرماید سپس
دیشلمه نوشد همی چای جگر
چون که لبریز از جگر شد آن جبون
خواندم....انا الیه الراجعون
چاق گردد مرگ و بنده اسکلت
چه دراماتیک! بولفاکینگ شت۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه
این غریو وهای و هوی و غرش و غوغا از کجا میآید دیگر!
منوی وحشت کامل است. خانواده ی کارامازوف=هومو ساپینس ساپینس=تجسم محض بی خردی را میبینم که گرداگرد میز زمین نشسته، زل زده به خورشهای خونین چندین جنگ داغ، پلوترورهای زهره ترکان، سالادسونامی، زولوبیای زلزله،سوپ پرپرتو اورانیومپلوتونیوم، سالادجنون قذافی، کبابجنبشهای شعله ور دودناک مردم به جان آمده، پودینگ اسهال خونی خامنه ای، طبقهای نطق بخار معده آلود احمدی نژاد-برلسکونی-سرکوزی-نتان یاهو، چلونفتکعبه ی کدخدی خبیث عربستان،خرمای زهرآگین شیخکان نفتی، ماست کیسه ی صفرای کویین الیزابت، پنیرسوسیسمرگز فرمولهای جدید بمب و بیم و بامبول، بیگ مک ژست و اسپیچ اوباما، چاینا فود با سٔس گوجه شرنگی و گوشت سگهای هار پکن، حلوای جگر عراق، کله پاچه ی حقیقت حلال، دوغ دروغ اسلام آباد، دمکراشی کشک خاله ی کابل، سبزی خوردن خوردن همان مردن همان ریش و پشم طالبان، شراب و شربت و آب آلوده به اندوه خاک، نان گرسنگی واگیردار، مربای گنه گنه، ترشی مالاریا، خرچنگ درونخور، ماهی گندیده از سر تا دم دریاچه ی ویکتوریا، میگوی فوکوشیما، اسفناج اداسا، آینده قارچ سیاه محتمل بوشهر،کیک زرد نطنز،سراب سنگین اراک......هنوز هم اشتها داری؟ داری یا نداری گارسونها سربازها و فرماندهانی از همه رنگ و رسته با کارد و چنگالها و سرنیزهها و تفنگهای سوپر سایزشان ایستاده اند دور تا دور میز تا تو را تا خرخره بخورانند و از ترس خفه کنند: بخور یا بمیر! بردار، بلمبان، کپه را بگذار!
یک دقیقه صبر کن! این غریو وهای و هوی و غرش و غوغا از کجا میآید دیگر! یک فاجعهساندویچ دیگر؟
نه! نه جانم! نه جانانم! این هارت و پورت بلیغ غفیر سیرک-باغ وحش وار سیار از سوی نگین منظومه ی شمسی خانم ، جمهوری وحشی شرنگستان، گرد شده باد شده تا این میز شوم را در هم پیچانده بشکند کاسه کوزهها و خوراکهای مسموماش را بریزد بپاشد به دوزخ خوالیگران دیوث بی رحم و وجدان اش. این خروش وحشی، مژده ی رستگاری لحظههای شاد است. لحظههای نو، روز نو، سال نو، جان نو، تن نو، هستی نو. این سرودکارناوال پرزیدنت و الاهگان و پان شرنگیستهای دست از امیدهای تخمی شسته ی دل به اقیانوس زمان زده است که میآید تا تمام انواع را در آغوش کشد.پرچم بی باکی و بی ناموسی و عشق زنده ی حشری، این مائده ی همدلی و همدردی را بر فراز دلهای شعله ور بر افرازد و دشمنان زمین را با نهیبی خفن از دور و بر تو تو ها، شما براند و بانگ شاد خواری و آواز همزیستی زیباوحشیانه سر دهد:
یاران! نوروزتان خجسته!
باران بوسه و شادباش!
پرزیدنت حسین شرنگ
۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه
سونامی
چهره بر کفِ اقیانوس
خیره به خزه های بی زمان
دُم بر سطح موّاج می کوبد
سگ هایِ کوه پیکر باد را به جانِ هم می اندازد
با دندان های ارهّ ایِ آب
آبِ غُرّانِ سفید
تمدّنِ سواحل را هار می کند
موسیقی مهیب اش را
بر شاخه هایِ آذرخش می آویزد
به تندر اوراد تند می آموزد
بازی کنان با فرهنگِ خشک خاک
ترس می تند
انقراض می پراکند
و ساعتی چند بعد
جای چهره به دُم می دهد
در آب هایِ آسوده
آسوده می خندد
محوِ بازیِ دلفین ها
۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه
و هزار ناگهان دیگر
8 novembre 2010, à 13:04
خیال دو همسایه : عمر هنگامه-یاد اتی ( احترام )
کابوس خانه سوختگی، همسایه ی همه ی مونترالی هاست. هر روز، آژیر ماشینهای آتش نشانی، گوش میخراشد. در بیست دقیقه ی گذشته، دود این کابوس، نفس گیر شد. حیران این بوی پلوش بودم، که شاهدش، زنگ خطر هم در بلدینگ به صدا در آمد. در را باز کردم. کریدور طبقه ی من( چهارم-آخر) معدن دود بود. دویدم پایین، سرایدار را بیدار کردم، نشئه. همسایه ها، همه خواب و مست. آمد درها را زد، هیچکس باز نکرد. دو همسایه هم بیدار شدند. گفتم کلیدها را بیار. همه ی درها را باز کن.یک در. دو در.در سومی را هم باز کرد. روبروی آپارتمان من. طرف مست و پاتیل، در گردبادی از دود، داشت با پارچهای مسخره، رو به در باز بالکن، دود زدایی میکرد .عصبانی هارت و پورت کرد که چرا بی اجازه درش به بازی گرفته شده. هیچ شعلهای پیدا نبود. این سرایدار آمد که برود. گفتم آقا پای جان ما در میان است، از چه میترسی؟ دود ما را میخورد و نامرئی میکرد. این خواب زدگان، دور خود میگشتند و چرند میگفتند. من به درون آن آپارتمان نرفتم. از دم در نگاه میکردم. هنوز که هنوز است نمیدانم چی شده.
آمدم تو. در همین مدت، یکی دو تا نامه با دوستی ردّ و بدل کردم. لینکهایی را با دقت و حوصله، یافتم و برایش فرستادم. با اینکه با پنکه ی تا ته روشن هوای شدید را رو به در باز شلیک میکنم، همچنان نفسام تنگ است.چرا من در آن لحظات خطرناک، نشستم و با دقت آن کارها را کردم؟ نمیدانم! حتا به آن دوست ننوشتم که چه شد و چه نشد.
از تصور این همسایه ی ناشناس، در آنهمه دود با آن دستمال تکان دادن مسخره اش، مبهوت ام. حتا در رو به کریدورش را باز نکرده بود. نیامد بگوید: آتش اینجاست! آتش را امری خصوصی میدانست که در آپارتماناش اتفاق افتاده و ما را مزاحمین آن حریم عصمت و طهارت. من از دیشب همچنان بیدارم. این معرکه آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتم. داون تاون ما نابهتران، میتواند جای بسیار خطرناکی باشد. من بیست سال است که در این بلدینگ زندگی میکنم. یکی دو بار، تا آستانه ی دوزخ رفته ام. مستانی که سیگارشان را میاندازند روی موکت راهرو و میروند پی کارشان. آشپزیهای نشئه خوران آخر شب( خودم یکی از سابقین این بی هوش و گوشی مستانه ام، و یکی دو بار نزدیک بود با اجاق گازم همه را دوزخی کنم. زود جنبیدم و خاموش کردم.)، و هزار ناگهان دیگر. همسایههایی که زود زود جایگزین یکدیگر میشوند. برزخ آیند و روند آنکه ندانی کیست. یک وقتی اینجا چند دوست-همسایه داشتم. حالا اسم بیشتر این نو آمدگان را نمیدانم.
الان، دود راهرو گم شده، ولی هنوز بویش هست. بوی آن کابوس همشهری، همسایه. هیچ چیزی غم انگیزتر از آدمهای انگشت به دندانی که خیره به خروارها دیوار آتش و فوارههای شلنگهای کلفت آتش نشانی، عزیزان و دار و ندار خود را خوراک ویرانی میبیننند، نیست. اگر خانه را از چنگ آتش بربایند، تازه آب است که همه چیز را غرق خود کرده. هر سال در این شهر دهها جان، بیشتر جان کودکان، بازیچه ی آتش غفلت میشود. به ویژه در زمستان.
یادم هست نخستین همسایه-قربانی آتش این شهر را. زنی بود به نام احترام( اتی) اتی مهربان و محترم،که با همخانه ی جوان ترش به نام هنگامه در آپارتمان بغلی من زندگی میکردند. چند ماهی در گتو مکگیل، همسایه ی من بودند. . تازه آمده بودند. هر روز، موزیک شش و هشت ایرانی و رقص و اندوه. یکی دو بار که مرا دعوت کردند، از تماشای رقص غمگین هنگامه و دست زدن دلتنگانه ی اتی، دلام به درد آمد. قهقهههایشان هم غمگین بود. این اتی، بیمار هم بود. رنگ و رو پریده و شکننده، با اینهمه همیشه لبخندی شیرین بر لب داشت. یک روز آمدند خدا حافظی و ماچ و بوسه : داریم میرویم به یک خانه ی جدید. حلالمان کن! و از این حرفهای غم انگیز-دلنشین. مدتی بعد، خبر یک آتشسوزی بزرگ را در شهر شنیدم. خودم هم از آن بلدینگ رفته بودم. مدتها پس از آن خبر، یک روز، هنگامه را توی خیابان دیدم. تا آمدم بگویم اتی؟ گفت اتی در همان اتشسوزی بزرگ، سوخت و دل مرا هم سوخت. دل من هم سوخت.
خطر نزدیک امروز، مرا یاد آن سوخته و آن دل سوخته انداخت.
چقدر همه چیز به اندازه ی شعلههای یک آتش ناگهانی، به هم مربوط است!
که زبان بی رحم آتش، زندگی هیچکسی را نلیسد!
یک خاطره از آن دو همسایه : یک روز هنگامه با چهرهای سرخ و خندان و ترسیده آمد که :ای خلایق! چه نشسته اید که یک یارویی در ایستگاه مترو مرا زوربوس کرد و در رفت! من و اتی، حیران رفتیم توی بحرش. -خوب! بعدش؟ - هیچی! صورت مرا گرفت و به زور یک ماچ چسبان گذاشت روی لبانام و د برو که رفتی!- پلیسی، کسی را صدا نزدی؟ - نه! یکی دو نفر دیدند و خندیدند یا سر تکان دادند. همین! انگار یارو این کار را با نقشه و مهارت به انجام رسانده بود. بعد یک چیزی گفت که من و اتی از خنده روده بر شدیم : خوب! این مردیکه ی احمق میتوانست بپرسد آیا من هم دلم میخواهد یا نه؟ اجازه ای، چیزی؟ اتی گفت : حالا اگر پرسیده بود، تو هم با مهربانی بوسه هه را میدادی؟ خوش تیپ موش تیپ هم بود یا نه؟ گفت : چه میدانم والا! شاید میدادم، شاید نمیدادم. وقت نشد تیپاش را هم ببینم. کاش خوشتیپ بوده باشد! و ما دقیقهها خندیدیم.
عجب! یک خرمن دود، ره به کجاها که نمیبرد!
پرزیدنت حسین شرنگ
۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سهشنبه
الدورادو دسپرادو
زیر ورسک تاریخ
الدورادو دسپرادو
شکمها گور زر
سرها برج زهر
شرر-مارها زبانه کش
گرد دژ کهرباگون
جفتهای پاره با وصلههای سبز و زرد
خود را به انگشتها مینمایند
انگشت بزرگ با اشارهای گیج
در همه چیز فرار میکارد
سوراخها خیره به بیرون
بیرون، عریان و ماسیده در خیز خسته اش
خواب گاو صندوق میبیند
گاوی در صندوق همه نعره میکشد
شاعری روی نعرهاش ماع مینویسد
گوساله ی زرین قلمرو طاعون را
با تپالههای تازهاش به عطسه میانگیزد
اوپشو! اوپشو!
کجاست سلامتی با بوی نرگسها و یونجه ها؟
بوی آتش چرب و دود چسبناک و بخار خون
خونی که هر لحظه میریزد و شعله ور میشود
خون سرشته با سریشم فاسد ژنی در آستانه ی فروپاشی
فروپاشی بزرگ سر-شکمهای توزرد
کپسولهای پر سم گاز و گوز
زردروغهای آینده سوز
زردوزخ، فشرده لب بر لب فردوس خانم
رنج آسوده میمکد
می مکد رویا از خواب کودک
در بیداری جوان تزریق کابوس میکند
می مکد اکسیژن از فضا
سیری از غذا
تری از آب
نور از آفتاب
لخت میکند زندگی را
مرگ را تجزیه میکند
تحلیل میکند
حل میکند
حال میکند با دهشت همه
می خوابیم و در خواب هم
بیدار میشویم
از بیداریهای این خواب بیمار ای همه!
ای کشتگان دروغ چوپان!
ای دریدگان رمه!
به دیدار در آیینه ی گمشده
کی بیدار میشویم؟
پرزیدنت حسین شرنگ
۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه
اسمکهای زندگی
به پستان چپ مادرم وقتی هنور باکره بود
و به پرویز اسلامپور
پالتو تابستانیِ خرسِ خُردسال
محلِ آوازِ خروس
جامِ تشنه
بطریِ سرشار خودشکن
کلیدِ سیاهِ حشری
قفلِ سفیدِ بی شرمگاه
وزشِ جن به شمال
اسارت دود در شی
شعله ی کور
گامشمارِ معکوسِ حریق
بیگاریِ عقربه برایِ زمان
دوّار دایره در حّقِ بطالت
قلم گیجِ شاعر
قارچ هایِ جادوییِ حرف
تپه ی مصلوب بر صلیبِ بنفش
کشور یک نفره ی اتاق
قاره ی سیارِ اتوبوس
سیاره ی بی رقصِ شهر
منظومه ی "پری بلنده"
کهکشانِ خیالِ خانمی مرموز، خوشگل، متکّبر
شایعه ی مسیح
تکذیبِ یهودا
پاییز کتابی درباره آسمان
گونه ی هنریِ گریه
آواز کودکِ چینی
رحم مادر متهم
جیغِ فرهنگیِ چکش خوردگان
انقلابِ داس ها
خرمنِ قاطی پاطیِ خاطرات
سرود دسیسه ی درودگر
دروغِ یک نفر به همه
درود همه به یک نفر
خانه ی امواتِ بی خاطره
اشباحِ سرگردانِ تبعید
تنافرِ چند نواییِ قاره ها
اتهام هایِ رنگی
جنگِ رنگ هایِ یک نقش
دروازه ی صلحِ آسمانی
عبور آهنین خاکی جامگان
شبِ روشنِ انفجار
طلوع خورشیدِ سیاه جامه
صحنه ی پشتِ پرده ی مرگ
دو گوییِ فردِ منظور
تک گوییِ جمعِ بی نظر
مناظره ی مرموز کوران
آواز رودخانه ی گُنگ
جشنِ تهِ باتلاق
پاکوبی در لجنِ بی انتها
سّمِ خوشمّزه
ادویّه ی تعارفاتِ تاریخی
خوراک هایِ خورنده
یخِ سوزانِ روابط
شعله یِ منجمدِآن نگاه
عبورِ نخی شترِ جهّنمی
معبر ته سوزنیِ بهشت
عطرِ گلابیِ شورتِ معشوقه
تنهایی در تختخواب دو نفره
رویایِ مشترکِ کبوتر و باز
کابوسِ تکه تکه ی شیشه عمر
زخمِ صدایِ غولِ بطریِ مفقود
فحشِ آبیِ مغروق
کشتیِ نشسته در افقِ خشک
مسافر کیهانیِ ذهن
سفر نوریِ ستاره به ستاره
اشاره ی کور به صفیرِ صدا
ایماء فصیحِ لال بازی گر
کودک عکسِ پیرمرد
شمارشِ معکوسِ مرگ و زِند
جوانیِ ابدیِ "معصومه" و "مریلین"
کودکی مطلقِ "شیرین"
ونگِ بی صدایِ افگانه
محموله ی خشکِ لحظات
حمله ی دریادزدانِ ابدی
باراندازِ شوخی های هول
سرسام فرا صدای آمار
ابهامِ فرو سکوتِ عدد
انتظار سریع السیر
بیابانِ یک طرفه ی عشق
خیابانی پر از وحوشِ مجنون
فرشته ی فاجعه ها
دیوار چهار صبح
شرافتِ چهارده سالگی
عصمتِ زن اثیری
"بوسه یی با طعمِ کونه ی خیار"
چمدانی پر از جراحت
درخشش رویا بر پوست
کرم هایِ روشن خاطره
وُولشِ فحش در ترانه
سقوطِ سیبِ کرمو بر کله ی دانشمند
نسبیت مطلق "چه می دانم"
فرارِ شاعر از بهشتِ این جّهنم به جّهنمِ آن بهشت
حریقِ پنهانِ شبانروز
بویِ سوختنِ شعر
جریانِ فسیل در سکوتِ زنده
نخستین عشقِ سرراست
لطفِ جن بخش
جنبه ی زنده ی زن
قیام اولین خواهش
میانِ پاهایِ بلوغ
بلوغِ آب
کمالِ محالِ عطش
طراوتِ لبخندِ ساقط
عطر شادیِ سرخ
عشقِ دیوشته
ثقل تعلّق در جاذبه ی رهایی
آخرین اقامت در فصلِ خرماپزان
دامنه ی شیرینِ نخلستانِ زادگاه
دیوان شاخه به شاخه ی گنجشک
جویِ جوشانِ آفتاب
تولدِ تاریکیِ ماهی
سنجاقکِ قناتِ عتیق
چاهی پر از حریقِ حشیش
جاده یی پر از میخانه
خراباتی آبادان از رقص و عریانی
موسیقی تیره و تَرِ عشقبازی ها
هیاهوی سرشکستگانِ بازی
حضور نارنجی عشق
تُرنجِ دست بزرگبانو ... (دوباره):
عطر لفظ خدائو
پیراهن سرخِ "شرنگ" وُ
شرم گرگیِ برادران وُ
طغیانِ نیلیِ هوس وُ
سالِ خشکِ کنعان وُ
قصر الفیه و شلفیه وُ
سکته ی عشقیِ زلیخایی دیگر:
حالتِ "آنا ماریا"
تکرار اشتباهِ تُرنجیِ "لی بی دو" ـ
استعمار "پرتغالی" عشق
پیش از آن
رگِ گشوده ی سیل
انفجارِ خونِ جوشان
غبارِ آبِ خشک
پستانکِ کودکِ مغروق
رقصِ آبیانِ تشنه
در جزیره ای غرقِ رویا
یک روز از زندگیِ "کروزوئه"
یک اینچ از زندگیِ "دنیسویچ"
یک شب از زندگیِ "دون ژوان"
یک لحظه از زندگیِ "همه"
آخرین شماره ی معکوس
آخرین برگِ سبز
آخرین نفسِِ حس
روزنه ای بر زمان
پیلِ تاریکِ بخت
سری نوشته بر نیزه ای
ماسکِ مشترکِ یک ملت
بالماسکه ی متّحد ملل
مناسکِ نسخِ مقّدس
سرودِ سیلِِ سئوال
سکوتِ مسیلِ جواب
پروانه های عصبی هوا
شکافِ زیر نافِ اکسیژن
تجاوز علم به نسیم
بکارتِ زائلِ "اوزون"
نخستین صبحِ بی آفتاب
شبنم آخرین طراوت
تماشای فیلم رودخانه ای در آنوقتها
کشف فسیلِ آخرین قزل آلا
زمین بی پرنده بی پیل بی افعی
زمینِ زندگیِ متروکِ سنگواره ها
دوباره ـ اما ـ بی تجدد
باز ـ ا ما ـ بسته
طغیانِ خاطراتِ مغشوش
دستانِ سارقِ کابوس
رویای آلوده ی کیهان
لبخندِ مردگانی عاشقِ زندگی
گریه ی زندگی در قبرستانِ شاعران
سرخِ مشترکِ اعداء
زردِ مذبذبٍ فضل
فضلِ طلاییِ فُضَلا
آنگاه همینجا
بنگِ نابِ اولیاء
مارِ خنّاسِ تن
افیونِ مرموزِ توده ها
شرابِ حافظ افکنِ تغزّل
زمستانِ ابدی
سکسکه ی سفیدِ سکس
سپیده دم سیاه مستِ پیاده رو
پشتِ چراغِ قرمز
التهابِ آدم و آهن
رویِ چراغِ سبز
شتاب کال میوه ی تاریک
صف جزیره ها برایِ سفر
رژه ی پاهای سوراخ
اعلامیه ی دست های خسته
مارش فلج کننده فلان روز
انتظارِ آن وضع
انفجارِ آن لحظه
انتحارِ نسلی به دو کرور اسم
اسمِ قشنگِ یک دشمن
لقبِ غمناکِ یک دوست
لبخندِ دهسالگی در دالانِ سبز
شوخی با سایه ـ روشنِ روزگار
چند خاطره پیش از تولد بعد از مرگ
خود خوانی خطوطِ خاطره ی مرده در خیالِ زنده
خیال خاطره انگیز آنوقتها
شعر منتشر دریاد هوا
رقصِ شاعر باد
در آبهایِ مست:
لحظه ای درست همینجا:
غار ـ مونترال
اشتراک در:
پستها (Atom)
دیو شدم د
دیو شدم دیو که دیوانه نگردم رودِ دد و دیوچه را خانه نگردم خیره شدم خیره که آیینه ببیند چهرهِ بیگانه و باگانه نگردم محو شدم محوِ تو و بو...

-
به خواهرزادهام وحید رشتهداری شیدا نخستین "عشقِ زندگیِ من" بود! یک عشقِ به راستی گیومهنشین! روزی طرفهای عصر، داشت ا...
-
الان، دوستی، محسن شمس، ویدئویی برایم فرستاد، با چند خط تلخ، مبهوت. دیدم و تنام سیخزار شاخ شد. لینک آن را پایین همین نوشته میگذارم. رف...
-
جریانِ این عشقِ ریشنفکرانِ اسلامیرانیست به موی گندیده چیست؟ آیا این یک فتیشِ نوین است؟ آیا این مو از پیازمو گندیده یا از سیرمو؟ از...